eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• هرکه گرگش را دراندازد به خاک رفته رفته مى‌شود انسان پاک هرکه با گرگش مدارا مى‌کند خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡•• مـا در روزگـارے بـہ سر مۍبریمـ ڪہ بیشترِ مَــــــردمِـ آنـ بۍ وفــــــایۍ را زیرڪۍ مۍدانند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_42 برعکس سوسن که مهربون و دوست داشتنی بود، شوهرش نچسب و رسمی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 _اِ، به من چه؟ اون می خنده، من جواب باید پس بدم؟ اصال یارو منگوله که الکی می خنده. بعدم به جای این که من از شما طلبکار باشم که چرا اون پسره رو دنبال من راه انداختید، شما دست پیش رو گرفتید پس نیفتید؟ بدون این که به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت: - ملیسا من صالحت رو می خوام. آرشام همه چیز تمومه. می تونه خوشبختت کنه. اون با این که هنوز سنی نداره از باباتم بیشتر پول داره. - اوال اون کامل و به قول شما همه چیز تموم، من ناکاملم و برای من ازدواج زوده، بعدشم من هیچ عالقه ای به این بشر ندارم. - آخه دختره بی مغز، مگه من می گم همین االن عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟ دارم می گم نامزد بشید تا تو آماده بشی و این کیس خوبم از دستت نپره. بعدم عالقه و این حرفا همش کشکه. -مامان من، زندگی خودمه، خودمم تصمیم می گیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب می کنم و اون شخصم مطمئنا آرشام نیست. مامان پوفی کشید و گفت: - واقعا که احمقی. - آره من احمق و شما هم عقل کل، لطفا دست از سر این احمق بردارید. مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست. بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم آوردن مقابل من، به سمت آشپزخونه راه افتادم تا شرمنده شکم خوشگلم نشم. سوسن مشغول پختن شام بود. با دیدنم لبخندی زد و گفت: - باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی. - الیناست دیگه، اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست. سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت: - راجع به مامانت درست صحبت کن. با لبخند گفتم: - چشم خانم معلم. حاال اینا رو بی خیال، به فکر شکم من بدبخت باش، االناس که دیگه صدای قار و قورش سر به فلک بذاره. بدو هانی. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• شبِ پاییـــــــز بلندست؛ ولۍ نہ بہ اندازه‌ے دلتنگۍ آن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡•• همیشه کاری کن اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_43 _اِ، به من چه؟ اون می خنده، من جواب باید پس بدم؟ اصال یار
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 مامان دوباره پیله کرد روی ازدواجم. بابا هم هیچ حرفی نمی زد، مثل همیشه. باالخره با هم فکری مغز متفکر گروه، یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی رو خط بکشه. با ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه. دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار می رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بسه مامان، تو رو خدا بسه. باشه، هر چی تو بگی. مامان با تعجب نگام کرد و گفت: - واقعا؟ - آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار، باشه؟ تا چند روز کاری به کارم نداشته باش. مامان چشماش رو ریز کرد و به من خیره شد. - چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟ - از کجا بدونم نمی خوای منو سر بدوونی؟ -مادر من خودت خوب می دونی من از این عرضه ها ندارم. اصال امروز زنگ می زنم به آرشام واسه فردا قرار می ذارم برم خونشون، خوبه؟ مامان لبخند عمیقی زد و گفت: - عالیه. مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت. ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش. آی حرصم می گیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه. بعد از تلفن هم رو به من گفت: - حاضر شو سریع بریم خرید. - خرید واسه چی؟ - واسه فردا دیگه. وای مامان من به چه چیزایی فکر می کنه و من تو چه فکریم. اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - الزم نکرده، من نمیام. اون صد دست لباس رو ول کردی می خوای بری برام لباس بخری؟ - خیلی خب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• مهـــــم نیست ڪہ ڪجا و چجورے زندگۍ میڪنۍ ! مهــــــــــــــــــــم اینہ ڪہ تو قلبـِــــــــــــــــــــــــت❤️ احساس خوشبختۍڪنۍ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡•• زندگی را تو بساز… نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حــــــــــــــــرف! زندگی یعنی جنگ ، تو بجنگ... زندگی یعنی عشــــــق تـــــــــــو بدان عشق بورز… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_44 مامان دوباره پیله کرد روی ازدواجم. بابا هم هیچ حرفی نمی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه نگاهم می کرد، مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندونام به جون پوست لبای بیچارم افتاده بودم. مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش رو می کرد و انگار نه انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم. خدایا خودت بخیر بگذرون! *** توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زد و قرار امروز رو یادآوری کرد. این که بعد کالسم سریع برم خونه تا خودم رو برای دیدن شاهزاده رویاهام، آرشام البته از دید مامانم آماده کنم. قضیه رو فقط واسه یلدا سر کالس آروم آروم تعریف کردم و اون هم از این کار استقبال کرد. بعد کالس می خواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد. - خانم احمدی، یه لحظه لطفا صبر کنید؟ باهاتون کار دارم. برگشتم و با دیدن متین پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: - تو رو دیگه کجای دلم بذارم؟ خودش رو به من رسوند و سر به زیر سالم کرد. - علیک سالم. - ببخشید من می خواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم؛ اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم. اوالال، چی شد؟! من که هنگ کردم. اصال متین رو به طور کل فراموش کرده بودم. از بس ذهنم درگیر آرشام و غرغرای مامان شده بود، هر چی شرط و شرط بندی بود از سرم پریده بود. با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطالح محترم. متین با شنیدن این حرفم سرش رو باال آورد و مستقیم به چشمام خیره شد و گفت: - من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت می خوام. راستش اون قدر از دست اون پسره عصبانی بودم که نفهمیدم چی می گم و ضمنا حق با شماست؛ نوع پوشش شما به من ربط نداره، یعنی به جز خودتون به هیچ کس ربطی نداره. شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید. من بابت این که باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید. نگاهش رو از چشمام گرفت و گفت: - خدانگهدار. و رفت. نفس حبس شدم رو به زور بیرون دادم و گفتم: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡•• حسِ تنہاے درونمـ مۍگوید تــو خُــــــــــــــــدا را دارے وخُـــــدا اول و آخر با توست وخُـــداوند عشــــــــــق است.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡•• شبِ تاریڪُ و بیمـِ موجُ گردابــۍ چُنین هایِل ڪجــــا دانند حالِ ما سبڪبـــــارانـِ ساحِل‌ها... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_45 تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 _پدر سوخته عجب چشمایی داره! اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش جذاب ترین رنگی بود که تا حاال دیده بودم. بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه نمی کنه. آخه با این چشمایی که این داره نفس یارو رو بند میاره. یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون. به سمت خونه می رفتم و تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود. سیاست عجیبی داشت. در حالی که خودش رو متاسف نشان می داد، خودش رو هم تبرئه می کرد. مدام این جملش در ذهنم می پیچید "شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید." خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم رو متشنج کرد. با رسیدن به در خونه تمام فکرهام رو پشت در گذاشتم و داخل شدم. - سوسن خانم؟ سوسنی؟ سوسن با عجله از آشپزخونه بیرون اومد؛ ولی قبل از اون مامان از باالی پله ها سریع خودش رو به من رسوند و گفت: - کجایی تو؟ بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم. - بی خیال مامان، دیروز دوش گرفتم. االنم خیلی گشنمه. مامان با حرص گفت: - دیروزم ناهار خوردی! - وا؟! - واال! بدو خودت رو لوس نکن. - آی الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم. - زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به آرزوت نرسوندمت. از پس مامان که برنمیام. با عصبانیت پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشون رو انجام بدم. *** آی خدا عجب جیگری شدم. آی قربون خودم برم، چقدر ناناز شدم و چقدر ... - معلومه دو ساعت جلوی این آینه چی کار می کنی؟ - مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم؟ مامان لبخند مهربون کمیابش رو زد و گفت: - خیلی خوب شدی ... ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃