#انتظار_در_آخرالزمان
✍مفضّل بن عمر جعفىّ از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه آن حضرت فرمودند:
همانا صاحب اين امر داراى دو غيبت است يكى از آن دو چندان به درازا مى كشد كه پاره اى از مردم بگويند: مرده است، و بعضى گويند: كشته شده، و عدّهاى از ايشان مى گويند: او رفته است.
و از اصحابش جز افراد اندكى كسى بر امر او باقى نمی ماند و از جايگاهش هيچ كس از دوست و بيگانه آگاهى نمى يابد مگر همان خدمتگزارى كه به كارهاى او مى رسد.
📚 الغيبة( للنعماني)، ص: ۱۷۱
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_61 خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که مامان با اون حوله ی کال
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_62
شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون. من باهاشون صحبت کردم، خودش می دونه کارش نادرست بوده. حداقل
باید می ذاشت اول شما دلیل دیر اومدنتون رو بگید، اما خب شما هم خوب جلوی دانشجوها شستیدشون.
منظورش از شستیدشون این بود که قهوه ایش کردم!
- حقش بود.
- یه کم منطقی باشید، تا ترم آخر هر ترم یه جورایی با این استاد درگیریم.
- من همه ی اینا رو می دونم، اما حالا کاریه که شده.
- نه دیگه، شما می تونید با یه عذرخواهی درستش کنید.
از جا بلند شدم و گفتم:
- عمرا، من و عذرخواهی؟
- شما کاملا هم بی تقصیر نبودید، حداقل به احترام کوچیک و بزرگتری ...
وای خدا چقدر این پسره فک می زد. یکی نیست بهش بگه تو چرا کاسه ی داغ تر از آش شدی؟ ولی خدایی بی راه
هم نمی گفت، هر ترم باهاش یه درس داشتیم و مطمئنا این سهرابی عقده ای پدر منو درمی آورد.
- من باید فکر کنم، اما می تونم دلیل این که دنبال کارای من هستید رو بدونم؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
- دلیل خاصی نداره. بالاخره من و شما هم کلاسی هستیم.
"ای تو اون روحت دروغگو!" مگه بقیه هم کلاسیش نیستن؟ چرا خودش رو هیچ وقت درگیر کارای بقیه نمی کنه؟
- امیدوارم از کار من برداشتی نکنید خانم احمدی.
"ای خاک بر سرت کنن، آخه تو عددی هستی که من در رابطه باهات برداشتی داشته باشم؟" با حرص گفتم:
- مثلا چه برداشتی؟
- هیچی. با اجازتون فعلا. امیدوارم تصمیمتون عاقلانه باشه و آینده نگر هم باشید. خداحافظ.
- به سلامت.
بچه پرروی بی ... بی ... بی ... چه می دونم بی چی!
لعنت بهت متین که باز ذهن و فکر منو انقدر درگیر حرفات کردی. انقدر کلافه بودم که حتی حوصله خوردن غذا رو
هم نداشتم. از اون طرف مامان درباره ی مسافرت تفریحی با خانواده ی آرشام صحبت می کرد که این یکی دیگه
خارج از تحملم بود، برای همین بدون هیچ درگیری لفظی با مامان نشستم و سرم رو با دیدن تلوزیون گرم کردم.
پس از دو سه روز خود درگیری و حبس کردن خودم تو اتاقم، بالاخره تصمیم گرفتم که با سهرابی صحبت کنم و تا اون
جایی که مقصر بودم ازش عذر بخوام. واقعا برای خودم هم رسیدن به این نتیجه جای تعجب داشت. انقدر خودم رو می
شناختم که بدونم سر هر موضوعی به راحتی کوتاه نمیام، اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که تو تصمیمم
حرفای متین بی تأثیر نبود.
***
دم در اتاق سهرابی ایستادم و دوتا نفس عمیق کشیدم. یک، دو، سه، حالا، دوتا تقه به در زدم.
- بفرمائید.
اَه اَه چه صدای نکره ای هم داره. در رو باز کردم و وارد شدم. شاید اگه می خواستم جون بدم راحت تر از این بود که
بخوام از این یالغوز عذرخواهی کنم. سهرابی سرش رو از روی برگه های روی میزش بلند کرد و متعجب نگاهم کرد.
قطعا اونم باورش نمی شد که من این جا باشم برای ... برای ... وای خدا، من این جا چه غلطی می کنم؟ بازم لعنت بهت
متین!
سهرابی زودتر به خودش اومد و گفت:
- بفرمایید، با من کاری داشتید؟
- سلام.
جهنم الضرر!
- سلام.
- ببخشید، من راستش ... خب ...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- بابت رفتارم سر کلاس معذرت می خوام.
سهرابی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- منم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. حق با محمدی بود، منم یه کم تند رفتم.
اولا یکم نه و خیلی، دوما محمدی ... اوه متین خودمون رو میگه. قربونم بره، اومده از من دفاع کرده.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🔻 یلدایمان را به یاد امام زمان صبح می کنیم
امسال اما میخواهیم آقاجان تک تک ثانیه هایش را معطر کنیم به عِطرِ دل انگیزِ یادت، گِره بزنیم سیاهی یلدا را به سپیدی صبح آمدنت تا زندگی مان با کیمیای دعایت سر و سامانی بگیرد،
ما برای آمدنت دعا می کنیم و شما هم برای به راه آمدنمان. پنج گلِ صلوات تقدیم می کنیم به محضر مبارکتان تا دنیا را عطرِ گلِ محمدی بردارد.
📢 این پیام را به دوستانمان هم برسانیم
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
عاقااا ببین چ کاناالی پیدا کردم😂
زده رو دست همه کانالای #ایـتا 😜
نصف میشی از خنده 🙈
http://eitaa.com/joinchat/1830158346Cbf91171e86
😂😂ترکیـــدن تضمینــــی😂😂
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
عاقااا ببین چ کاناالی پیدا کردم😂 زده رو دست همه کانالای #ایـتا 😜 نصف میشی از خنده 🙈 http://eitaa
#بهترین کانال سرگرمیِ ایتا 🤩👇
http://eitaa.com/joinchat/1830158346Cbf91171e86
فقط اهل دلا بیانا😂😂👆
بدووو بدووو😁👏👏
♡••
هواے اولین روزِ زمستــــــان را
بہ هواےحُسِیـــــــن نفس بڪشیمـ...
السلام علیک یا اباعبدالله🌱
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
✍امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف:
هر كه ما را دوست دارد، بايد به كردار ما عمل كند و از پارسايى مدد گيرد ؛ چرا كه آن، بهترين مددكار در امر دنيا و آخرت است.
📚 الخصال /۱۰/۶۱۴
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
هدایت شده از #پیشنهاد_ویژه 👇
آرشیو #تلاوتهای زیبا ، تواشیح ، آموزش مقامات #قرآن_کریم 👇
💠 قرائت 💠 ترتیل 💠 تواشیح
https://eitaa.com/joinchat/2781478912C50664d2132
✨✨لکل شئ حلی حلیة و حلیة القرآن لصوت الحسن✨✨
هدایت شده از #پیشنهاد_ویژه 👇
❇️روی تسبیح کلیک کن تا دلت خدایی بشه😍👇
🌾
🌵
🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
🔵 🔵
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_62 شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون. من باهاشون صحبت کردم،
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_63
اشکال نداره. با اجازه استاد.
اومدم بیام بیرون که گفت:
- سر کلاس که تشریف میارید؟
"خاک تو سرت! پس چرا دو ساعت برات خودم رو کوچیک کردم؟"
- با اجازتون.
لبخند پهنی زد و گفت:
- لطفا به موقع بیاید.
"نیشت رو ببند آکله!"
- حتما، خداحافظ.
در اتاقش رو که بستم تازه تونستم نفس بکشم.
همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد. "اوه مای گاد، اینم یه چیزیش میشه ها!" آروم سلام کرد و گفت:
- خانم احمدی میشه لطف کنید جزوم رو بهم بدید؟
"جزوه؟! وای خاک عالم! جزوش مگه دسته منه؟" انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم، برای همین
گفت:
- توی کافی شاپ بهتون داده که ...
- اوه بله بله، الان براتون میارم.
یادم اومد گذاشته بودم تو کمدم تو دانشکده. سریع السیر رفتم برش داشتم و بهش دادم. وای خدا قرار بود
چهارشنبه پسش بدم. اَه، همش تقصیر کوروشه با اون گند کاریاش. اصلا یادم رفت ازش در رابطه با تصمیم فرناز
بپرسم.
- ببخشید دیر شد، یه کم ذهنم آشفته بود یادم رفت بهتون بدم.
- اشکالی نداره، البته قابلتونم نداشت.
- ممنون.
- ضمنا کار درستی کردید با استاد صحبت کردید. می دونستم عاقل تر از این حرفایید که با یه لجبازی بچگونه چند
ترم اعصاب خودتون رو داغون کنید."بچگانه؟ چی گفت؟" قبل از این که جوابش رو بدم رفت سر جاش نشست و منم آروم نشستم و رفتم تو فکر. اکیپ
بچه ها با دیدنم سر کلاس سهرابی سنکپ کردن. کورش به سمتم اومد و گفت:
- ملی تو این جا چی کار می کنی؟
- وا؟ جای سلامته؟ خب اومدم کلاس.
- ولی ...
با ورود استاد و برخاستن بچه ها، دوستام مثل منگولا نگاهم می کردن و آخر تمرگیدن سر جاشون. سهرابی با دیدنم
چنان لبخندی زد که چشام راست ایستاد. اخمی کردم و سرم رو به ورق زدن جزوه سفیدم گرم کردم. کل یک ساعت
و نیم رو به پر حرفیای سهرابی گوش کردم و با خسته نباشید استاد سریع وسایلم رو جمع کردم تا قبل از سوال پیچ
کردن بچه ها جیم بشم. یه جورایی روم نمی شد بگم من اول از سهرابی عذرخواهی کردم، انگار واسم افت داشت.
***
- قضیه چی بود؟
به یلدا که یه دستش رو به کمر زده بود و مثل نامادری سیندرلا به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم:
- قضیه چیه؟
- آهان یعنی قضیه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدی سر کلاسش و یارو با لبخندایی که واست
می زد و الوایی که می ترکوند ...
اخمام رو کشیدم تو هم و وسط حرفش پریدم و گفتم:
- اَه یلدا چرا شر و ور می گی؟
کوروش که معلوم بود داره از فضولی می ترکه گفت:
- کافی شاپ مهمون من، بریم؟
قبل از هر حرفی نازنین پرید وسط و گفت:
- بریم.
نازنین رو هل دادم اون طرف و گفتم:
- اَه نازی خیلی خلی. من نیستم، می خوام برم خونه.
نازنین لب برچید و گفت:
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
اگر قادر نیستی
خود را بالا ببری
همانند سیب باش
تا با افتـــــــادنت
اندیشهای را بالا ببری...
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |