eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا به عزتت سوگند که با من در همه حال مهربان باش... TI〽️E °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
همیشه لاف صبوری زدم ولی دنیا خدا کند که مرا با تو امتحان نکند... TI〽️E °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
•🕊🥀• 🔹حیا را از شہدا بیاموزیم 👈🏻سر ڪلاس جواب معلمش را نمیداد میگفت :تا حجاب نداشته باشۍ ما باهم صحبتۍنداریم 😕 🕊 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
• آنها نمیدانند که ‏دستش حکایتی دارد از رَحِمَ اللهُ عَمِي‌‌َالعَباس... °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
••• خدای‌من🌱 مرا بـر آنکه ستمی بر من کرده مسلط کن و یـاری ام کن که کـاری را که اوبا من کرد بـا اون نکنم 🖇 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
هر آمدنے رفتنے دارد جز شهادت شهید که شدے مے مانے... یعنے خدا نگهت میدارد براے همیشه... · · °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
بهم گفتن اگه کل خوشیای دنیاروبهت بدیم... حاظری چادرت رو بزاری کنار؟! بهشون گفتم نه،بهایش ناخوشی مادرم زهرا(س)ست... 🍃 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_81 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "اَه عمه! وای نکنه متین و مادرش ب
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 کنار مادر متین نشستم. مادرش اون قدر مهربون و خانم بود که تو دلم صدها بار حسرت خوردم که کاش منم مادری مثل اون داشتم. مادرش برام پرتقال پوست گرفت و چنان با محبت به من خیره شد که بی اختیار بغض کردم. مائده با خنده گفت: - وای ملی، فردا خونه متین اینا سمنو پزونه، تو هم باید بیای. - اما آخه ... - مائده جان خانم احمدی تو این مراسما اصال بهش خوش نمی گذره، پس اصرار نکن. به سمت متین برگشتم و اخم کردم. - منظورم این نبود که. مادر متین گفت: - عزیزم من قول می دم بهت خوش بگذره، حتما بیا. - باشه، ممنون. شام خوشمزه مائده در فضایی دوستانه و جو مهربون خانوادگی اونا صرف شد. اون قدر بین خوردن شام خندیدم و کیف کردم که دلم درد گرفته بود. - وای مائده دستپختت عالیه. فکر نمی کردم توی هم نسلیای من دختری باشه که بلد باشه غذا درست کنه. پوزخند صدا دار متین درست رفت رو اعصابم. برگشتم به متین و گفتم: - مشکلیه؟ متین یه کم خودش رو جمع و جور کرد و گفت: - نه، چطور مگه؟ - هیچی، همین جوری. *** - مائده جان آخه من کجا بیام؟ - یعنی چی؟ - یعنی چی نداره، من خونه عمت نمیام.اون وقت میشه دلیلش رو بدونم؟ - البته. - خب؟ - خب چی؟ - اَه ملیسا مسخره بازی درنیار. دلیلت چیه؟ - خب من تا حاال تو همچین مراسمایی شرکت نکردم. - خب اشکالی نداره، این بار میشه بار اولت. - مائده؟ - جان مائده؟ - خیلی خب بابا. راستش اینه که دوست ندارم با این تیپ و قیافه وارد جمعتون بشم. - اوه حاال همچین گفت من نمیام گفتم دلیلش چیه! اتفاقا من یه چادر عربی دارم که بابا از مکه برام آورده؛ اما چون قدش بلند بود و چادر نو هم داشتم آک گذاشتمش تو کمدم، می دم بپوشی. - نه، آخه من ... - وای انقدر نه نه نکن. یه لحظه وایستا. سریع به سمت اتاقش دوید بعد چند لحظه با یه چادر مشکی برگشت چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت. - دستات رو بکن تو آستینش. آهان! وای عالیه، خدای من، ملیسا عین فرشته ها شدی. به سمت اتاقش هلم داد و من خودم رو با پوشش جدیدم تو آینه ی قدی اتاقش دیدم. سیاهی چادرم منو به یاد چشمان متین می انداخت. دختر درون آینه با قیافه ی معصومانش به من لبخند زد و من مبهوت قیافه ی جدیدم بودم. با این که مشهد هر وقت می خواستیم وارد حرم بشیم چادر می انداختم؛ ولی همیشه چادرم یه چادر سفید گل گلی صورتی بود، اما حاال این چادر ... - الو ملی؟ ملیسا؟ دختر تو که خودت رو تو آینه خوردی. بیا بریم دیگه االناس که بابا غرغر کنه. از دختر درون آینه دل کندم و گفتم: - بریم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
[لا تَأخُذُه سِنَه وَ لا نَوم] چه خوب است که تو همیشه بیداری ... °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🍃📚 امام‌صادق‌میفرمایند: [ قیدوا العلم بالکتابة ] ینی علم رو با نوشتن،به بند بکشید و حفظ کنید برای خودتون °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
به باوری که در اعماق چشم اوست قسم هنوز رفتن او را نمی کنم باور °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |