eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪبـوتــر دل خــود را بہ شــوق عــرض سـلامـے بہ ڪـوے تو بفرستـم اگـــر دهــے تو جـوابـے ⛅️ 🍃 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_94 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 چند بار باهاشون حرف بزنم؟ زبونم م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 اوه، اگه می دونستم با دادن یه کادو انقدر با ادب می شی زودتر می دادم. - زهر مار! - آهان، حاالا شد. اون طوری باهات حال نمی کردم. - وای ملیسا می گی چی می خوای؟ - هیچی به خدا. می خواستم بدونم چرا از اقوام مادریت کسی نیومد؟ - خب من اونا رو ندیدم. داستانش مفصله، شب برات می گم. - اوکی. بعد از رفتن متین و مادرش به اتاق مائده رفتیم و اون برام گفت که مامانش از دنیای آدمایی مثل من بوده، مرفه و بی درد که توی بیمارستان پزشک بوده و پدر مائده هم به عنوان مجروح جنگی می ره اون جا و عاشق هم می شن. مادرش با پدر مائده ازدواج می کنه؛ اما از خونوادش ترد میشه و مائده اصلا نمی دونه اونا کی هستن و چه شکلی هستن. تمام شب به این فکر می کردم اگه به فرض محال، دور از جونم، از هفت پشتم به دور، من و متین عاشق هم می شدیم عکس العمل خونوادم چی بود. احتماالا مامان تیر بارونم می کرد! * تصمیمم رو برای برگشتن به خونه گرفتم. حق با متین بود، این طوری هیچ مشکلی حل نمی شد. نفس عمیقی کشیدم و به مائده گفتم: - می خوام برگردم خونه. مائده با لبخند گفت: - با این که بدجور بهت عادت کردم؛ اما درست ترین تصمیم همینه. با یه عالمه تشکر از خودش و پدرش راهی خونه شدم. می دونستم که برای یه جنگ حسابی باید آماده باشم. * از قصد بلند گفتم: - یوهو، من اومدم. مامان از اتاق بیرون اومد و سوسن هم از آشپزخونه. - سلام خانم. به خونه خوش اومدید. جاتون خیلی خالی بود. بغلش کرم و زیر گوشش گفتم: - یادم باشه کلاس بازیگری ثبت نامت کنم. این سوسن عجب ناکسی بودا. خوبه دو روز پیش براش سمنو آوردم و تاکید کردم که به کسی نگه. االان همچین از دیدنم هیجان زده شد که خودم باورم شد شمال بودم. به سمت مامان که دست به سینه مثل طلبکارا نگاهم می کرد، رفتم و گونش رو بوسیدم. - سلام مامان جونم. مرسی، انقدر از دیدنم ذوق نکن. وای مامانی مردم از بس تحویلم گرفتی. مامان به همون حالت دست به سینه گفت: - معلوم هست داری چی کار می کنی؟ این چند روز رو با کی و کجا بودی؟ کولم رو روی شونم جا به جا کردم و رو به سوسن گفتم: - من خستم، واسه ناهار صدام نکن. - مگه با تو نیستم؟ از داد مامان جا خورم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. - بفرمایید خانم خانما. - پرسیدم با کی رفتی شمال که هیچ کدوم از دوست جون جونیات رو نبردی؟ - خب با یه دوست جدید رفتم. - صحیح. اون وقت تو این ... - وای مامان بسه. بذار برسم بعد شروع کن. یادت که نرفته به خاطر حرفا و کارای شما ول کردم و رفتم؟ - چی کار کردم مگه؟ بده صلاحت رو می خوام؟ تو ... - آره می دونم مامان، من بچه ام، حالیم نیست، نفهمم، نمی فهمم تو این دنیا فقط با آرشام خوشبخت می شم، ثروتش ده برابر باباس، بازم بگم؟ با اخم نگام کرد و گفت: - قرار خواستگاری رو می ذارم واسه فردا شب. از االانم تا بعد از مراسم خواستگاری حق نداری از خونه بری بیرون. - اون وقت چرا حق ندارم؟ - چون من می گم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
پیش کدامین طبیب، شرح دهم حال خود؟ درد منِ خسته را جز تو که دارد دوا..؟ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
. . کاش‌میتونستم‌روبه‌روی‌آیینه ‌به‌قلبم‌اشاره‌‌کنم‌وبگم -این‌قلب‌مصداق‌ِ بارزِ . . '' القلب‌حرم‌الله '' ست‌ دِ آخه‌ مشتی.. خدا این‌قلب‌رو‌داده‌تا‌با‌ حب‌آقام‌حسین‌پُربشھ' نه‌حُب‌‌این‌و اون!🌿🖇 ♪ . . ╭┉┉┄•◦ೋ•◦❥•◦ೋ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei | •◦ೋ•◦❥•◦ೋ•┄┄┉╯
. بغض مجنون بعد لیلی، بر کسی پوشیده نیست . بعد مجنون حالی لیلی را کسی پرسیده است ؟! °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🌱اگر خدا نخواهد برگ از درخت نخواهد افتاد. 🌱چه برسد به خود درخت... 🍃🌷°| تًوبِه‌حُرّ |°🌷🍃 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🖇💛🕊•• •|🌱 اے‌دوستان‌و‌آشنايان، پيرو‌خط‌امام‌ورهبرے‌ و‌دنبالہ‌رو‌راهـ‌شہيدان‌باشيد. نگذاريد‌ڪہ‌دشمنان‌اسلام‌ بر‌شماغلبہ‌ڪنند‌و‌شما‌را‌از‌بين‌ببرند. •|🌱 اے‌خواهران! حجاب‌خود‌را‌حفظ‌ڪنيد‌ ڪہ‌حجاب پاڪدامنے‌وعفت‌شماست. ♥️ 🩸✍ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
برای ایجاد جاذبه؛ بیشتر در پی آن باشید که افراد، نسبت به خودشان، احساس خوبی پیدا کنند، تا نسبت به شما! °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |