🕊 شـهیـدانــه 🕊
چله نوڪری #ارباب زیارت عاشورا🌹 🌼🍃اسامی #چهل_شهیدی که قرار است روزانه به نیابت از یک شهید خوانده شود
چله نوڪری #ارباب زیارت عاشورا🌹
#روز_بیست_و_ششم_چله_عاشقی
ثوابش امروز تقدیم به شهید مدافع وطن #محمدحسین_حدادیان🌻
#ولادت: ۲۳ دی ماه ۱۳۷۴ تهران
#شهادت : ۱ اسفند ماه ۱۳۹۶
#محل_شهادت: تهران،گلستان هفتم،به دست عوامل فتنه
از امروز بہ عشق مُحَرَّمَت چله گرفتیم یاحسین💔
#التماس_دعا
@rasooll_khalili
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
سلام بزرگواران☺️
کسانی که مایل به شرکت در مسابقه هستند دقت کنید تا #امشب فرصت ارسال دارید
🔆🔆🔅مهلت ارسال تا ۲۶ مرداد ماه🔅🔆🔆
پس سریع اقدام کنید تا از خیل افرادی که در این مسابقه شرکت کردند عقب نمانید.
با تشکر
#اجرکمعندالله
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
@rasooll_khalili
3⃣0⃣1⃣3⃣
#سیزدهمین_شرکت_کننده
🌺بســـم الّــلـه الــرحـمن الــرحـیم🌺
حالی عجیب دارم ،حالی خاص و وصف ناشدنی ،هر وقت میخوام نحوه آشناییم رو با شهید رسول خلیلی بگم این حس رو دارم.
وقتی میخوام از مهربونیاش ،از برادری که در حقم کرده برای کسی بگم این حال دارم اینا همه مقدمه شروع داستانه ،بیاین یکم بریم عقب تر شب قدر ،شبی که سرنوشت انسان ها معلوم می شه قرار بود بریم با خانواده شب قدر رو در مرقد امام بگذرونیم ،تا اینکه یک دفعه سر از مزار شهدای مدافع حرم دراوردیم .
دقیقا قطعه( ۵۳)جایی که شهید خلیلی دفن هستن.
من اون موقع اهل اومدن به بهشت زهرا نبودم ولی کمابیش از طرف بسیج میومدم مزار شهدا .
اون شب من با اینکه چهره شهید خلیلی رو نمیشناختم ولی به پدرم گفتم ،بابا من این شهیده که عکسش اونجاس رو میشناسم ،ولی نه شهید رسول رو دیده بودم و نه میشناختمش.
اون شب تموم شد بعد ها عکسش رو دیدم تو فضای مجازی و گفتم عه ،این اون شهیدس که عکسشو دیدم 😃
ولی بازم بی تفاوت گذر کردم ،تــــــا اینکه توی ماه محرم توی هیئت میثاق با شهدا بودم شب حضرت قاسم ، میثم مطیعی اسم شهید رسول رو وسط روضه برد ،گفت یه پسر جوانی بود که تو ۱۳سالگیش از مربی راپلش خواست تا براش دعای شهادت کنه وازش خواست تا به کسی نگه ،گفت اون پسر کسی نبود جز
❤️شهید رسول خلیلی ❤️
،اسمش که اومد دلم لرزید نمیدونم چی گفتم بهش وسط روضه بد جور منقلب بودم ،بدجور .
اون شب تموم تارسید به (پنجشنبه ۹۷/۶/۳۰،) به دلم افتاد که بعد از یک سال برم بهشت زهرا و برم سر مزار شهید.
به بابا گفتم اونم گفت بریم، رفتیم ولی پیداش نمیکردیم دلم شکست خیلی و گفتم دلت نمیخواد بیام پیشت.
تا اینکه کمی گذشت و مزارش پیدا کردیم .
انگار دنیا رو بهم دادن رفتم بالا سر مزارش ناگهان اشکام جاری شد و باهاش دردودل کردم و ازش کمک خواستم و رفتم.
ولی دلم اونجا بود .
یادمه نماز مغرب و عشا رو در پارکینگ قطعه ۵۳خوندیم و بعد رفتیم به سمت منزل.
همون شب کلی راجب شهید خلیلی سرچ کردم تا ازش بیشتر بدونم حال خیلی خوبی داشتم و کم کم داشتم مثل خودش می شدم حتی یک ماه بعد خوابش رو دیدم.
تا الان باهاش رفیقم کلی به من ،خواهر کوچیکش ،لطف و عنایت داشته من مدت کمی هست با رسول خلیلی آشنا شدم ولی یک عالمه چیز از شهید یاد گرفتم و فهمیدم شهدا حواسشون به ما هست ما هستیم که نشونه ها رو درک نمیکنیم و نمیبینیم مثل خوابی که یکی از خواهرا دیده بود از شهید رسول و گفته بود از شهید رسول پرسیده تو اینجا چیکار میکنی اونم گفته ما کسانی رو که خدا بخواد هدایتشون میکنیم .
من عقیدمه قبل آشنایی با شهید رسول خلیلی زندگی نکردم و الان دارم تازه میفهمم زندگی شهدایی و رفیق شهید یعنی چی از شهید رسول ممنونم که دعوت به راهیان نورم کرد و کلی نشونه دیگه به من داد،من خیلی دوست داشتم مادر بزرگوارشون رو ببینم و با یک کار کوچیک واسه شهید این هدیه به من دادند.
و واقعا باید همیشه از خداوند بخاطر دادن همچین نعمت بزرگی تشکر کنم.
برای شادی روح شهدا صلوات
نحوه آشنایی اعضا با
🕊 #شهیدرسول_خلیلی🕊
@rasooll_khalili
🍃بسم رب الشهدا
🌹🍃با نام خدا و با مدد از حضرت اباصالح المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🌺🍃و تشکر از شهید به پیشواز مهمان امروز میریم و شروع میکنیم معرفی شهیده بزرگوار
🌸فوزیه شیردل🌸
❤️شهید چمران در توصیف شهادت این شهید میگوید: «دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود، 16 ساعت مانده بود و خون از بدنش میرفت...
🌀 این فرشته بیگناه ساعاتی بعد، در میان شیون و ضجهزدنها جان به جان آفرین تسلیم کرد.»😭😭😭
⚡️ سلام بر شهیده هایمان
سلام بر شهیده فوزیه شیردل⚡️
#زندگینامه
💠💠💠
در آغازین روزهای دهه فجر میزبان خواهر شهیده ای بودیم که به گفته خودش این شهیده سی و پنج سال گمنام بوده و کسی او را نمیشناخت اما اکنون آرزو میکرد که مادرش زنده بود و مراسم و یادوارههای دختر شهیدش را میدید.😔
💠💠💠
شهیده فوزیه شیردل همان پرستار فیلم «چ» حاتمیکیا است که در دوم اردیبهشت 1338 در یک خانواده مذهبی در کرمانشاه به دنیا آمد و در بیست و پنجم مرداد ماه 1358 در شهر پاوهای که شهید چمران را برای دفاع از خود میدید، در لباس سفید پرستاری به شهادت رسید
💠💠💠
🍃🌼🍃شهیده فوزیه شیردل بهعنوان شهید شاخص بسیج انتخاب شده است و براین اساس پای صحبتهای خواهرانه خواهر این شهید نشستهایم.🍃🌼🍃
💠کمی از خانواده شیردل و خواهر شهیدتان برایمان بگویید؟
🌷🍃خواهر شهید فوزیه شیردل: ما چهار خواهر و دو برادر بودیم که فوزیه فرزند سوم خانواده بود.
🌸🍃 فوزیه در دوم اردیبهشت ماه 1338 در یک خانواده مذهبی در کرمانشاه به دنیا آمد. پدرم حافظ کل قرآن کریم بود و همیشه به فوزیه روخوانی قرآن را آموزش میداد.
🌹🍃فوزیه تا سوم راهنمایی درس خواند اما به دلیل علاقه زیاد شغل پرستاری را ادامه داد.
🌺🍃هر چند پدرم و مدیر مدرسه اصرار داشتند که با توجه به استعداد او راه دیگری برود اما بالاخره پدرم با او موافقت کرد. فوزیه به پرستاری علاقه بسیار داشت و او را خدمت به مردم میدانست. به یاد دارم هر گاه من بیمار میشدم مرا به درمانگاهی که در چهارراه هلال احمر کنونی قرار داشت میبرد و از من مراقبت میکرد.
🌷🍃بعد از مدتی اعلام شد که بیمارستان 200 تختخوابی کرمانشاه [بیمارستان آیتالله طالقانی] به بهیار نیاز دارد، فوزیه با رضایت پدرم و به همراه دوستانش ثبتنام کردند.
❤️ بعد از گذراندن یک دوره آموزشی در بیمارستان تصمیم گرفت به یک بیمارستان منطقه محروم برود و آنجا خدمت کند.
🌼🍃خواهرم دو سال در پاوه خدمت کرد و از نگهبان تا کارکنان بیمارستان از او راضی بودن و ارزش زیادی برای او قائل بودند.
🌀فوزیه به حجاب بسیار اهمیت میداد، به طوری که مدیر دبستان چندین بار به خاطر حجاب او را سرزنش کرده بود اما فوزیه با سادگی و متانت به او ثابت کرده بود که نمیتواند مانع حجاب او شود.
💠 از مرداد ماه سال 1358 چه خاطراتی به یاد دارید؟
🦋خواهر شهید فوزیه شیردل: آخرین بار که فوزیه به پاوه رفت اواخر دوره دو دوساله او بود. به ما خبر دادند که آن اطراف درگیری شده و اتفاقاتی افتاده است.
🕸 پدر من پیر بود و برادرانم نیز بچه بودند و برای اطلاع از احوال فوزیه نمیتوانستیم به پاوه برویم. تا اینکه یک روز تابستانی من مشغول درس خواندن بودم و پدرم نیز در ایوان نشسته بود که ماشین دژبانی جلوی منزل ما ایستاد و به ما گفتند که دست فوزیه تیر خورده است اما به دلیل شرایط آنجا ما نمیتوانیم او را ببینیم.
🥀در آن زمان تیر خوردن به ویژه برای یک دختر جوان در شهر غریب یک مسئله غیرقابل قبول و سنگین بود. همان موقع پدرم به معنای وقعی توان خود را از دست داد و مادرم بسیار غصهدار شد.
🌟فوزیه با حقوق ناچیزی که داشت یک خانه محقر و سادهای که وام روی آن بود برای ما خریده بود و هر بار که بر میگشت یک وسیله برای منزل تهیه میکرد و این باعث خوشحالی مادرم میشد.
💥یک روز قبل از شهادت او مادرم گفت که صدای فوزیه را از اتاق بالا میشنود که او را صدا میزند. مادرم میگفت که مطمئن است فوزیه بیمار است و به کمک ما احتیاج دارد اما ما او را دلداری میدادیم و حرفهایش را به حساب دلتنگی مادرانه گذاشتیم.
⭐️بالاخره پدر و عمویم به دنبال فوزیه رفتند که در مسیر قزانچی نیروهای سپاه به دلیل اوضاع نامناسب منطقه مانع از رفتن آنها شدند. نزدیک غروب همان روز بود که به ما خبر دادند که تعدادی از اجساد شهدا را آوردهاند و ما باید برای شناسایی برویم.
🌻🍃لحظهای که پیکر آغشته به خون فوزیه را مادرم دید بسیار سخت بود و از آن روز مادرم تغییر کرد. برای خانواده لحظات سختی بود...