بسمالله الرحمن الرحیم
سپاس خدای را که نعمتها فراوان بر ما ارزانی داشت و فراوان شکر که در عصر خمینی (ره) حیاتمان قرار داد، همه پدران و مادران ما در آرزوی این دوران بودند و ندیدند اما ما دیدیم.
دوران احیای اسلام عزیز و عزتمندی ملتهای مسلمان، مقاومت مجاهدان سپاه اسلام، عصر تحول و شکوه و عظمت در جهان اسلام، عصر بیداری ملتها، عصر زوال طاغوتها، عصر فروپاشی قدرتهای استکباری و عصر برگشتن به خویشتن.
خدا را هزاران شکر به خاطر نعمتهایش، نعمت زندگی در هشت سال دفاع مقدس، زندگی با مجاهدینی که محبوب خدا بودند و میهمان خدا شدهاند. زندگی در کنار ملتی که خوش درخشیدند و در مقابل همه توطئهها و فشارهای سنگین دشمنان تسلیم نشدند و مدل شدند، نمونه شدند در بین ملتها که سرآمد همه آنها پدران، مادران، همسران و فرزندان شهیدان گرانقدر ما هستند.
چه افتخاری بالاتر از آنکه آزادگان ما و جانبازان ما و خانواده مقاومشان صبر را شرمنده کردند و ۱۰ سال در اردوگاههای حزب بعث صفحه زرین بر تاریخ این ملت نگاشتند. جانبازان ما با تحمل دردهای فراوان حجت را بر ما تمام کردند که باید مقاومت را ادامه داد. خدای بزرگ را شکر به خاطر نعمت برخورداری از ولایت، ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع).
مگر میتوان از نعمت بزرگی که خدای مهربان به ما داده برآییم. نعمت ولایت فقیه، امام بزرگوارمان، آن پیر جمارانی؛ نعمت جانشین خلف آن، علی زمانمان که ادامهدهنده همان راه و کاروان انقلاب را چه مدبرانه و زیبا از همه گردنهها و کمینها عبور میدهد اما نه، باید بیش از این شاکر باشیم نه زبانی، بلکه عملی مثل شهیدانمان لبیک بگوییم.
بنده حقیر، حسین همدانی، شاگرد تنبل دفاع مقدس اعتراف میکنم که وظایف خودم را به خوبی انجام ندادم و بعضی موقعها این نفس سرکش سراغ من میآمد و مرا گول میزد، وسوسه میشدم، نق میزدم، در درونم اعتراض ایجاد میشد اما خدا مرا کمک میکرد، متوجه میشدم، پشیمان میشدم، توبه میکردم و از خدا طلب عفو و بخشش میکردم و مرا میپذیرفت و این اواخر هم خیلی دلم هوای رفتن کرده بود. خدا کند که در موقع جان دادن راضی باشد خدای مهربان و خودم به رحمت او امیدوار هستم نه به عملکرد خودم.
از همه دوستان و آشنایان حلالیت میطلبم، از امام و مولایم حضرت آیتاللهالعظمی سیدعلی خامنهای (مدظلهالعالی) که نتوانستم سرباز خوبی باشم عذرخواهی و کوتاهی مرا انشاالله به لطف و بزرگواری خودشان ببخشند.
از خانواده شهیدان، جانبازان و آزادگان همیشه شرمنده بودم که نمیتوانستم خدمتگزار خوبی باشم؛ مرا حلال کنند.
تشکر دارم از همسر عزیزم که همسنگر و همراه خوبی بودند، خداوند انشاالله این عمل شما را ذخیره آخرت قرار دهد و اما سفارش میکنم مثل گذشته بدهکار به انقلاب و نظام باشی نه طلبکار. قانع باش در مقابل کمبودها یا کممهریها صبر داشته باش و مراقب باش فضاسازان تو را ناسپاس نکنند، عشق به ولایت فقیه و اطاعت کامل از ایشان سعادتمندی دنیا و آخرت را دارد.
فرزندانم را سفارش میکنم و تأکید بر حفظ ارزشهای اسلام عزیز و نظام مقدس جمهوری اسلامی که با حفظ ارزشهایش میتوانند تأثیرگذار و مدل و الگو باشند، حجاب برتر بر شما واجب است رضایت پدر پیر شما با حفظ ارزشهاست. سعادتمندی و عاقبت به خیری شما را از خدای مهربان خواستارم.
برای خواهرانم و برادرم و فرزندان عزیزشان آرزوی سعادتمندی دارم، بسیار دوستان خوبی داشتم که یکایک آنها و زندگی با آنها همیشه در ذهن و خاطراتم ماندگار است و به این دوستی مفتخر هستم.
از همه آشنایان و دوستان میخواهم در صورت امکان یک روز برایم نماز و روزه به جای آورند؛ اگر انشاالله در آن عالم دیگر باز هم در کنار شما عزیزان باشم، جبران کنم!
هیچگونه بدهی ندارم و به کسی هم بدهکار نیستم، اما اگر کسی طلبکار بود بدهی را بدهید شاید یادم رفته باشد، به امید رحمت خدایم، خداحافظی با شما و طلب مغفرت بنده گنهکار حسین همدانی.
۲۸ شهریور ماه ۱۳۹۴
متن زیر بریدهای کوتاه از کتاب «ساعت شانزده، به وقت حلب» است که در آن به نحوه فرماندهی شهید همدانی در صحنه درگیریها در فتنه 88 اشاره شده است:
پاییز ۱۳۸۸ و بازگشت حسین همدانی به لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، که دیگر به سپاه حضرت محمد رسولالله (ص) تبدیل شده بود، مقارن بود با چهارمین ماه آغاز پروژهی براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران.
روزی نبود که راهپیماییهای شورشی سازماندهی شده از سوی اجانب در میادین و خیابانهای اصلی پایتخت برگزار نشود.
حاج حسین بلافاصله مرزی بین معترضان و فتنه گران ترسیم کرد. ایشان، با صبر و حوصله و علم به اینکه بسیاری از معترضان و کسانی که اغتشاش میکنند فریب خوردهاند، صبورانه و دلسوزانه و پدرانه با آنها رفتار میکرد و آنجا که لازم بود در برابر کسانی که در صف ضد انقلاب بودند و با سلاح به مردم حمله میکردند قاطعانه میایستاد تا امنیت را به شهر تهران بازگرداند.
اوایل آذر ماه ۱۳۸۸ بود. سردار همدانی، طبق روال هر روز، با لباس شخصی بر ترک موتور من مینشست و به نقاط مختلف شهر سرکشی میکرد. حوالی میدان هفتتیر عدهای جوان مشغول شعار دادن بودند. سردار گوشهی میدان ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد و به نیروهای امنیتی اجازهی دخالت نمیداد. ناگهان یک جوان از میان جمعیت بیرون آمد و سنگی به طرف سردار همدانی پرتاب کرد. سنگ به بدن ایشان خورد. بچههای بسیجی که دور میدان بودند، با مشاهدهی این واقعه ناراحت شدند. به طرف جمعیت رفتند و ضمن متفرق کردن آنها جوان ضارب را نزد سردار همدانی آوردند. سر حاج حسین خون آمده بود. اما بلافاصله، بعد از دیدن آن جوان، گفت: «ضارب ایشان نبود.» و دستور داد او را آزاد کنند.
هر چه بچهها گفتند که ما دیدیم کار ایشان بود، سردار زیر بار نرفت و بالاخره آن جوان را آزاد کردند.
بعد از دقایقی خود جوان پیش سردار همدانی آمد و گفت: «شما که دیدید من ضارب بودم؛ چرا منکر شدید؟!» سردار دقایقی با آن جوان حرف زد و مسائلی را گوشزد کرد. آن جوان هم، که معلوم بود با صحبتهای سردار کاملا قانع شده است، از آنجا دور شد.
اربعین سال 1393 دو روزی بود که مسیر نجف به کربلا را همراه خانواده و پدر در راه بودیم. بابا حسینم، غیر از اینکه مواظب ما بود، مسئولیت رفت و آمد چند خانمی را که به تنهایی آمدهبودند بر عهده گرفتهبود. یک روز در عمود 564 نجف - کربلا با همه قرار گذاشت غروب آنجا جمع شوند. حدود ساعت 6 عصر، هنوز تعدادی از خانمها نرسیده بودند. او چند بار ما را کنار عمود تنها گذاشت و چندین عمود به عقب برگشت و تعدادی از خانمها را پیدا کرد و با خود آورد. یادم نیست چند مرتبه این کار را انجام داد تا همه را جمع کرد. بعد هم با مشقت فراوان همهی آنها را داخل تکیهها و چادرها جا داد. اما دیگر برای من و خواهر کوچکم، سارا، جایی برای خوابیدن پیدا نکرد.
هوا تاریک شدهبود. کنار جاده حصیر کهنهای افتادهبود. سه نفری به سختی خودمان را روی حصیر جا دادیم. هر چه به انتهای شب نزدیکتر میشدیم هوا سردتر میشد. ناگاه باران شدیدی گرفت. صدای باران را میشنیدم، ولی چون خیلی خسته بودم توان بلند شدن نداشتم. عجیبتر از آن اینکه احساس خیسی هم نمیکردم. گاهی دستی به سویم میآمد و روسری کنار رفتهام را به سوی صورتم میکشید یا پتوی رویم را جابهجا می کرد.
با اذان صبح از خواب بیدار شدیم. دیدیم بابا سهم حصیر و پتوی خودش را روی ما انداخته و خودش تا صبح کنار آتشی که روشن کردهبود بیدار ماندهاست. تازه فهمیدیم چرا با بارش آن باران شدید خیس نشدیم. من و سارا از این کار پدر تعجب کردیم و دقایقی در آغوش گرمش آرامآرام گریه کردیم و از خدا خواستیم که هیچوقت سایهی پدر را از سر ما کوتاه نکند.
نام کتاب: ساعت شانزده؛ به وقت حلب (صفحه 149) - روایتی از زندگی شهید مدافع حرم «حسین همدانی»
به اهتمام: زهرا همدانی، سیدحسن شکری
ناشر: نشر صاعقه
سردار حسین همدانی جزو اولین فرماندهان سپاه بود که این توفیق برایشان فراهم آمد در سال های آخر خدمت در این لباس سبز مجاهدت برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و کوتاه کردن دست تروریستهای تکفیری عازم سوریه شد. و چه خوشبخت بود حبیب سپاه که پس از سال ها دوری و بی قراری و حضور در انواع جنگ های نامتقارن سرانجام توانست به آنچه میخواهد دست پیدا کند و دست شست از همه چیزهایی که یک روز از ما جدا خواهند شد و حیات ابدیاش را چه زیبا با خونش رنگین و آغاز کرد.
اینکه چگونه سوریه دوباره روی پای خود ایستاد را میتوانید در ادامه این مطلب که برشی از کتاب «پیغام ماهیها» است از زبان سردار همدانی بخوانید:
نقشه را به سردار سلیمانی دادیم
بنده یک راهبرد جامع یا همان چیزی که به آن نقشه راه میگویند، در پنج حوزه مأموریتی برای خروج سوریه از این بحران نوشتم. آن پنج حوزه عبارتند از: حوزه نظامی، حوزه امنیتی، حوزه اقتصادی، حوزه سیاسی و حوزه فرهنگی. این نقشه راه به ما نشان میداد که اگر سالها در سوریه ماندیم، باید چهکار کنیم. میدانستیم در مقابل توطئه دشمنان امت اسلامی سوریه چه نقشهای داریم و چه اقداماتی را باید انجام دهیم. در این سند راهبردی بیش از صد و چند اقدام را برای سوریه پیشبینی کرده بودیم. وقت گرفتیم و آمدیم ایران و این نقشه را به سردار سلیمانی دادیم و در جلسهای که چندین ساعت طول کشید با ایشان در این باره صحبت کردیم.
حضرت آقا فرموده بودند سیاستهای کلان محور مقاومت و سوریه زیر نظر سید حسن باشد
جلسه ما از صبح تا حدود دوازده ظهر به طول انجامید. ایشان بسیار دقیق این نقشه راه را ملاحظه کردند و بخشهایی از آن را اصلاح نمودند و گفتند: من کاملاً با این سند راهبردی موافقم. از آنجا که حضرت آقا فرموده بودند تا سیاستهای کلانمحور مقاومت و سوریه زیر نظر سیدحسن نصرالله باشد. لذا ایشان طبق فرمایشات حضرت آقا کلیه امور مربوطه به سوریه را مدیریت میکرد. بر همین اساس حاج قاسم گفتند: این نقشه راه را ببرید و به سیدحسن نشان بدهید و اگر موافق بودند، کار را شروع کنید. ما هم رفتیم و این سند راهبردی را به ایشان دادیم و قرار شد ایشان یک هفته مطالعه کند و بعد جواب را بدهد.