#عاشق_شهادت
مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) ، آقای کارگر :
💠💠هروقت من را میدید، دستم را در دستش میگرفت و میگفت حاجی حلالم کن. تو مسجد آمدن را به من یاد دادی.»
«مدتها بود که محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود. با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت. گفتم کمی دیر میرسم. در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که شهید شوم. وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود.💠💠
این معرفی ای که قرار میدم دوستان خیلی کم هست از آقا محمدحسین، کتاب عمار حلب رو بخونید بلکم بیشتر آشنا بشید باهاشون
❤️ عاشق #شهید_محمد_ابراهیم_همت بود.
یکبار در جلسه خواهران #بسیج، دیدم خواهران در یک طرف میز نشسته اند او هم همان طرف اما چند صندلی آن طرف تر نشسته است طوری که در مقابل خواهران نباشد و چهره در چهره نباشند.
می گفت :
نمیخوام رودرروی خانمها باشم. طوری مینشینم که عکس شهید همت هم در مقابلم باشه.
#حاج_قاسم_سلیمانی میگفت : این شهید منو یاد حاج همت می انداخت.
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️مداحی شهید مدافع حرم #محمدحسین_محمدخانی👌👌👌
❣ #صلواتی جهت شادی روح همه شهدای عزیرمان.❣
🕊 شـهیـدانــه 🕊
🔹همسر شهید محمدحسین محمدخانی: 🌹عاشق روضههای حاجمنصور ارضی بود. ولی در سبک سینهزنی، بیشتر از حاج
🔹همسر شهید محمدحسین محمدخانی:
🌹گفته بود: اگه جنازهای بود و منو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت.
بلند بلند میگفتم: نوشجونت، نوشجونت.
🌹بهش میگفتم: سلام منو به ارباب برسون.
🌹بعداز معراج، تا خاکسپاری، فقط تابوتش رو دیدم. موقع تشییع، خیلی سریع حرکت میکردند. پشت تابوتش که راه میرفتم، زمزمه میکردم: ای کاروان آهسته ران، آرام جانم میرود!
🌹زمان تشییع، مداح داشت روضه حضرت علیاصغر میخوند. نمیدانستم آنجا چه خبر است، شروع کرد به لالایی خوندن. بعد هم گفت: همین دفعهی آخر که داشت میرفت، به من گفت: من دارم میرم و دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچهام لالایی بخون!
🌹محمدحسین نوحهی
"رسیدی به کرببلا خیره شو
به گنبد به گلدستهها خیره شو
اگه قطره اشکی چکید از چشات
به بارون این قطرهها خیره شو"
را خیلی دوست داشت. نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود.
🌹به یکی از رفقای محمدحسین که جزو مدافعان هم بود، گفتم: میتونین کاری کنین برم توی قبر؟
آبانماه بود و خیلی سرد. وقتی رفتم پایین قبر، همهی روضههایی که برایم خوانده بود، زمزمه کردم.
🌹گفته بود: داخل قبر، برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون، اشک گریه بر امامحسین رو بریز توی قبر، تاحدی که یه خورده از خاکش، گِل بشه.
براش خوندم.
🌹همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه، میخواندند، خیلی دوستش داشت:
"دل من بسته به روضههات
جونم فدات، میمیرم برات
پدر و مادر من فدات
جونم فدات، میمیرم برات
چی میشه با خیل نوکرات
جونم فدات، میمیرم برات
سرجدا بیام پایین پات
جونم فدات، میمیرم برات"
🌹صدای " این گل پرپر از کجا آمده" نزدیکتر میشد.
🌹سعی میکردم احساساتم را کنترل کنم. میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم، اشکِ بر روضهی امامحسین علیهالسلام باشد، نه اشک از دست دادن محمدحسین.
🌹هرچه روضه به ذهنم میرسید، میخواندم و گریه میکردم.
نگاهی به قبر انداختم، باید میرفتم. داییام آمد و به زور من را برد بیرون.
🌹آقایی رفت پایین قبر، به آن آقا گفتم: شهید میخواست براش سینه بزنم. شما میتونید؟
🌹بغضش ترکید. چند دفعه زد روی سینهاش.
بهش گفتم: نوحه هم بخونید.
🌹پرسید چی بخونم؟
🌹گفتم:
"از حرم تا قتلگه، زینب صدا میزد حسین؛ دست و پا میزد حسین؛ زینب صدا میزد حسین"
#شهید_مدافع_حرم
#محمدحسین_محمدخانی
#شهدا_رایادکنید_باصلوات
امیر حسین که به دنیا اومد خانواده گفتن شاید دلش گرم بشه و بیشتر اینجا بند بشه اما اینطور نشد دلش گرم بود از حضور بچه ام اما تو دلش آتیش بود به خاطر اعتقاداتش.
همون اول به همسرش گفت زندگی با من یه زندگی معمولی نیست
میدونست سرباز مطیع ولایته میدونست تو راهی پا نمیذاره که ذره ای ناراحتی حضرت آقا توش باشه
همسرت که حسینی باشه تو رو ظهیرت میکنه بی هیچ مخالفتی از جانب همسرش به سوریه رفت امیرحسین نه ماهه بود که لباس رزم پوشید. 99 روز سوریه بود حسابی دلتنگ امیر حسین بود
به حاج آقا آیت اللهی از علمای بزرگ یزد گفت دعا کنید شهادت نصیب و روزیمون بشه.
حاج آقا گفتند از خدا میخوام که مثل حبیب بن مظاهر بشید ولی محمدحسین گفت لذتی که علی اکبر سید الشهدا از شهادت برد هرگز حبیب نبرد.
پنجاه و سه روز تو کاظمین بود و تقریبا ۹ ماه تو سوریه...