#اولین،شب جمعه ی #محـرم🏴
امـشب فاطمہ(سلام الله علیها) نظر مستقیم دارند
بہ گریہ ڪن هاے حسیـنش
بہ زائراے حسـینش ........
دعا ڪنید ڪہ فـاطمہ(سلام الله)
دعا ڪنہ بـرامون
امـضا بشہ بَرات ڪربلامـون💔💔💔😭😭😭
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
قاسم پسر حسن (ع) از یاران عمویش حسین بن علی در واقعه عاشورا بود که در سن سیزده سالگی پس از نبردی توسط عمر بن سعد کشته شد.قاسم نوجوانی ۱۳ یا ۱۶ ساله بود.
در شب عاشورا بعد از اینکه حسین بن علی بن ابی طالب به یاران خود خبر داد که همه آنها در روز بعد کشته خواهند شد، قاسم بن حسن از عموی خویش سؤال کرد که آیا من هم فردا کشته خواهم شد؟ سپس حسین بن علی اینگونه پاسخ داد فرزندم مرگ در نزد تو چگونه است؟ قاسم پاسخ داد که مرگ در نزد من از عسل شیرینتر است. در ادامه عمویش گفت:آری، تو نیز فردا به شهادت خواهی رسید.
قاسم نوجوان سوار بر اسب شد، با جثه ریزی که داشت پایش به رکاب نمی رسید. یکی از خوارج به نام ازرق شامی که از فرماندهان سپاه عمر بن سعد بود، مسئول کشتن قاسم شد. ازرق، چهار پسرش را تک تک به میدان فرستاد که خود ازرق با پسرانش توسط قاسم کشته شدند. بعد از این نبرد حیرت انگیز، سپاهیان عمر به سعد قاسم را دوره کرده، او را مجروح و از اسب پایین انداختند. قاسم از عمویش تقاضای کمک کرد، حسین به سرعت سمت قاسم تاخت و سواران دورش را کشت اما وقتی به بدن قاسم نگریست دید که بدنش با سم های اسب مچاله شده و قاسم کشته شد.
#السـلامعلیڪـیاقاسمابـنحـسن🌹🍃
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دمامه زنی قطعه سرداران بی پلاک☝️
بهشت زهرا(س)
#قطعه۴۴
انتـظـار را بـاید
از مـادر شهـید گمنـام پرسید ... ؛
مـا چـہ مـے دانیم
دلتنگـے غـروب جـمعـہ را ... ؟!
#شهـیدگمـنـام
#غـروب_پنجشنبه
#ارسالی
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
⚫️ #روز_چهارم_محرم ابن زیاد بعد از جواب نامه ای که برای امام علیه السلام فرستاد،در روز چهارم محرم
⚫️ #روز_پنجم_محرم
▪️در این روز عبیداللّه بن زیاد، شخصی بنام "شبث بن ربعی" را به همراه یک هزار نفر به طرف كربلا فرستاد.
شبث بن ربعی در آن روز خود را به بيماری زده بود و قصد داشت كه ابن زياد او را از رفتن به كربلا معاف كند
ولی عبيدالله بن زياد برای او پيغام فرستاد كه:
مبادا از كسانی باشی كه خداوند در قرآن فرموده است چون به مؤمنین رسند گويند از ايمان آورندگانيم و هنگامیکه به نزد ياران خود كه همان شیطاناند میروند،اظهار دارند ما با شماييم
و به او خاطرنشان ساخت كه اگر بر فرمان ما گردن می نهی و در اطاعت مايی، در نزد ما بايد حاضر شوی.
▪️عبیداللّه بن زیاد در این روز دستور داد تا شخصی بنام "زجر بن قیس" بر سر راه كربلا بایستد و هر كسی را كه قصد یاری امام حسین علیه السلام داشته و بخواهد به سپاه امام علیهالسلام ملحق شود، به قتل برساند.
همراهان این مرد 500 نفر بودند.
در این روز با توجه به تمام محدودیتهایی كه برای نپیوستن كسی به سپاه امام حسین علیه السلام صورت گرفت،
مردی به نام "عامر بن ابی سلامه" خود را به امام علیه السلام رساند و سرانجام در كربلا در روز عاشورا به شهادت رسید.
📚مقتل الحسین(مقرم)ص199
در کربلا چه گذشت،شیخ عباس قمی
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
°•
بہ جرم گفتن احلے من العسل ، قاسم
شبیه موم عسل خانہ خانہات ڪردند
#قاسمﷺ
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
04-Zamine-Nariman Panahi-Moharam (Shab 4) 960702.mp3
7.71M
اولین شب جمعه محرم💚✨
حاج نریمان پناهی❤️🌱
به نیابت از شهید نوید صفری گوش بدید
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
در شهدای کربلا شاهد حضور هر طیفی هستیم:
ششماهه تا نودساله
نوجوان
مسیحی
عثمانی
فاسق
خطاکار
غلام سیاه
محب اهل بیت
دشمن اهل بیت
.
.
ولی همشون یه وجه مشترک پیداکردن:
در حرارت و نورِ #حسین(ع) حل شدند ، عاشق و نورانی شدند.
بأبی انتم واُمی و اهلی و مالی و اُسرَتی
#حب_الحسین_یجمعنا
°أين صاحبنا...؟°
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
🔴شهدای محرم / چهار 🌷شهید مدافع حرم امیر سیاوشی یک ماه قبل از محرم سال ۹۲ یک ماشین پراید داشت که
شهیدمدافع حرم
#هادی_شجاع
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
شهیدمدافع حرم #هادی_شجاع ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄
🔴شهدای محرم / پنج
🌷شهید مدافع حرم حاج هادی شجاع
عصر روز ششم محرم (25 مهر سال 94) مشغول مطالعه ی مقتل بودم.
شبِ حضرت قاسم بن الحسن(ع)جوان رشید و شجاع و تازه داماد کربلا بود
تلفنم زنگ خورد. علی بود لحن صداش طوری بود که قراره مطلبی رو بهم بگه ، احوال پرسی و تعارفات رو سریع سرهم کردم و پرسیدم جانم فکر کنم چیزی میخوای بگی مِن مِن میکرد که گفتم بگو داداش جان چیزی شده؟
گفت: آره راستش یه خبر میخوام بهت بدم نمیدونم نمیدونم واست خوبه یا بد نمیدونم خوشحال میشی یا ناراحت؟
با لحن تندی گفتم : کُشتی منو بگو دیگه لامصب!
🌷بی معطلی با لحن ناراحت گفت فکر کنم هادی شجاع شهید شده...!!
مبهوت و با تعجب پرسیدم یعنی چی فکرکنم هادی شجاع شهید شده؟!
از کجا می دونی؟
چقدر موثقه؟؟!
گفت : منم جایی از بچه ها به گوشم رسید و در همین حد اطلاع دارم، خداحافظی کردم و سریع تلفن رو قطع کردم.
چشمم به شعر مقتلی که جلوم باز بود خورد تازه داماد کربلا
سریع ذهنم رفت به 20 روز قبل که مراسم عروسی هادی شجاع بود!
اینها اتفاقیه ، هادی تازه عروسی کرده بابا
یاد حال و هوای اون شب دامادیش افتادم ، آخه اصلا هادی به رفتار و حال و هواش نمیخورد که قراره چند روز بعدش عازم سوریه بشه و انقدر به شهادت نزدیک شده باشه!
🌷ورقِ فکرم برگشت به روز تشییع پیکر محمود ( شهید محمودرضابیضائی )
که هادی با اون آرامش زبان زدش چقدر بی تابی میکرد و با گریه زیر تابوت محمودرضا داد میزد و قسم میخورد
«یه روزی انتقام خونتو میگیرم...»
نه! آخه خیلی زودِ برای پرکشیدن هادی !
یاد جمع های دوستانه می افتادم که وقتی اسم شهید و شهادت میومد یا زمانی که مداحی شهدا رو گوش میکردیم از عمق چشماش میشد فهمید که چقدر بهم میریخت...!
همه ی این تجدید خاطرات چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید ، بین باور و انکار گیج و منگ شده بودم تلفن رو بعد از تماس با علی خاموش کرده بودم ، نمیخواستم کسی زنگ بزنه و بگه خبر شهادتش صحت داره ...
باز چشمم به مقتل خورد... و بَستمش و گذاشتم کنار ، از سر بی تابی تو خونه قدم میزدم و فکر میکردم ، تا اینکه خودم رو قانع کردم که از حقیقت نترسم و پیگیر موثق بودن این خبر بشم .
🌷سریع اومدم گوشی رو روشن کردم یاد یکی از دوستان بودم که سوریه بود ، چون امکان تماس باهاش رو نداشتم بهش پیام دادم که امروز شهیدی به اسم هادی شجاع نداشتین؟
حدود چهل دقیقه بعد جواب اومد که آره بین اسامی شهدا "هادی نامی به گوشم رسیده اما فامیلیش رو نمیدونم.
الان فرصت پیگیری ندارم در اسرع وقت بهت میگم که اون شهید خودشه یا نه!
یک قدم نزدیک تر شده بودم اما باز نمیخواستم باور کنم ...
پیش خودم میگفتم ای بابا این همه رزمنده داریم اونجا که اسمشون هادی باشه از کجا معلوم که هادی خودمون باشه!
به هر جا و هر کسی که به ذهنم میرسید ممکنه مطلع باشند زنگ زدم ، یا خبر نداشتند یا جواب نمیدادند..
آشوب و اضطرابم بیشتر شده بود
پاشدم لباس تن کردم رفتم محلّشون دیدم همه چیز آروم و طبیعیه جرات اینکه زنگ خونه شون رو هم بزنم رو نداشتم و برگشتم تا رسیدم خونه تلفن زنگ خورد!
تنم سرد شد ، یکی از همون رفقا بود که گفتش اطلاعی ندارم جرات جواب دادن نداشتم چشمامو بستم و با زحمت دکمه ی پاسخ رو فشار دادم... بدون سلام آروم گفتم بگو گفت : همین الان با خبر شدیم رفیقت شهید شده.
کمی سکوت کردم خودمو زدم به بیراهه گفتم کدوم رفیقم؟! گفت مگه تو دو ساعت پیش نپرسیدی؟
هادی شجاع ... ؟!
دیگه متوجه نشدم بعدش چیا گفت و تلفن از دستم افتاد ، بغض عجیبی گلومو گرفته بود...
عادت به گریه نداشتم خبر شهادت کم نشنیده بودم یاد خبر محمودرضا افتادم که خودِ هادی بهِم زنگ زد و ...
داغ دلتنگی محمودرضا خیلی سنگین بود ، ساده بگم که خیلی معلوم بود که شهید میشه... ولی داغش شیرین بود اما پرکشیدن هادی کمرمو شکست!
کم کم دلم آروم شد . لبخند تلخی رو صورتم نشست.. که بدجور رو دست خوردم ، هادی خیلی خوشگل مارو سیاه کرد و پرید...
همه مون لاف شهادت میزدیم اما هادی واسه خواستنش بهای سنگینی داده بود البته ماهم فکر میکردیم زیاد بها دادیم اما قیمتش خیییلی پایین بود!
عاشق شده بود که تو این راه هیچ چیز جز خدا ندید
که از عشق و تازه عروسش گذشته بود !
از مادری که تو شادی ازدواج پسرش خوشحال بود که تازه نهال آرزوهاش داشت جوونه میزد ...
از پدری که به گفته ی خودش واسش بهترین رفیق و محکم ترین کوه بود...
از بهترین روزگار زندگی که جوونیه و سر انسان پر از آرزوهای کوچیک و بزرگه اما آقا هادی ما تنها آرزو و دغدغه ش شهادت بود...
هادی جان أهلأ من العسل گوارای وجودت تلخی دوری توهم نوش جون ما...
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄