نگاهی به کارگاه کردم، همه چیز مرتب سرجای خودش چیده شده بود.
دلم میخواست روح الله حتما اینجا را می دید که چقدر مرتب همه چیز را مرتب چیدم. در کارگاه را بستم و همراه مصطفی و علاء به سمت تل حاصل رفتیم.
وقتی رسیدیم پای کار، دیدم همه تله هایی را که خنثی کرده اند، به ردیف یکجا چیدند. گفتم: "خب مشکل چیه؟" مصطفی گفت: " تا اینجای کار را خوب پیش بردیم؛ اما دو سه تا تله ، اون بالا زدن، نمیدونیم باید جی کارش کنیم، معلوم نیست سیستمشون چیه؟ برای همین گفتم خودت بیایی با هم برویم بالا". باران زمین را حسابی شل و گل کرده بود. قدم از قدم که برمی داشتیم، گل مثل سیریش به پوتینهایمان میچسبید. مصطفی گفت: " این همه لباس شستی و تیپ زدی، ببین چی شد؟" خندیدم و گفتم : " متوجه نشدی؟ کلی هم ادکلن زدم" علاء سرش را تکان داد و گفت: " حاسة الشم، خليل عالي"
مصطفی سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: "یعنی چه؟" گفتم: " میگه بوی عطر خلیل عالیه" مصطفی با شیطنت گفت: " خودم متوجه شدم، خواستم ببینم فهمیدی چی گفت یا نه!" هر سه نفر خندیدیم. آن قدر آرامش و اطمینان قلبی داشتیم که بیشتر شبیه این بود که آمدیم برای گردش تا پاکسازی و من این حال خوب را رو دوست داشتم.
🍁کپی با ذکر صلوات و نام شهیدرسول خلیلی جایز است .
📚قسمتی از کتاب
#رفیق_مثل_رسول
🆔 @Rasoulkhalili
💐خدا را شکر مولایم تو هستی(روحی فداک)
آقا مبارک است ردای امامتت
ای غایب از نظر به فدای ولایتت
🆔 @Rasoulkhalili