eitaa logo
رستا
508 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
223 ویدیو
4 فایل
💠رَستــا روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌱 (حسینیه هنر اصفهان) ادمین: @f_sarajan کانال ما در بله: https://ble.ir/rasta_isfahan کانال ما در تلگرام: https://t.me/rasta_isfahan پیج ما در اینستاگرام:https://www.instagram.com/rasta.isf?igsh=emNzMGs2MjI0MWxu
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا نجف‌آباد است. دیار احمد کاظمی و محسن حججی دیروز دوباره خاطره محرم۹۶ زنده شد. محسن حججی انگاری با همان تن بی‌سرش آمده بود استقبال محسن دریانوش ✍م.فلاحیان نجف‌آباد، بلوار آیت‌الله طالقانی، ۳خرداد۱۴۰۳ 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
🔸انگشترهای قصه‌دار 🔸 هر کس که به این جهان وارد شود و بتواند بگوید چه خبر است؛ ناله‌ی درد، سر می‌دهد و اشک می‌ریزد. به جنون دچار می‌شود و چشم‌هایش شبیه نگاه نیچه بغض‌دار می‌شود. در این میان وقتی تمام کمپانی‌های فیلم‌سازی دنیا جمع شده است، وقتی هالیوود و برادران وارنر و پارامونت و دیزنی هرچه می‌سازند باید یک‌راست دید و از یاد برد، ایران و فقط ایران تنها نقطه‌ی دنیاست که بزرگترین کمپانی فیلم‌سازی دنیا را راه انداخته است. کمپانی که بازیگرانش از بی‌سواد و کارگر و دکتر و مهندس تا وزیر و وکیل و رئیس جمهور همه قصه‌دار می‌شوند. می‌آیند و دیالوگ‌های طولانی را یکی پس از دیگری ادا می‌کنند. در این‌جا فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان همه‌ی بازیگران جویای نقش را وارد قصه می‌کند. به تعداد آن‌ها سناریو می‌نویسد و هر کس را نقش اول داستان خودش می‌کند. یکی را ساعت ۱:۲۰ هم‌چون نگین انگشتر سلیمان، عزیز عالم می‌کند و نگین انگشتر دیگری را در سرسبزی‌های غربی ایران فرود می‌آورد، از قضا جایی است که سال‌ها پیش بازیگر سبزپوشی به نام احمد کاظمی را نیز به داستانی‌ترین نحو ممکن فرود آورد. اما قبل از فرود، پروازی در میان است. هوا نیز طوفانی است و امکان جست و جو وجود ندارد. تکنولوژی‌ها در تعجب مانده‌اند و از سیستم هوش مصنوعی‌شان می‌پرسند این دیگر چیست و چرا نمی‌شود. چرا آن‌قدر به درد نخور شده‌ایم؟ شب و روز از هم گلایه دارند و حتی سیگنال‌های رادیویی برای آن‌که بیکار ننیشنند حتی صداهایی که از ذهن ساکنان قصه بیرون نیامده است را هم منتقل می‌کنند. قصه در شرایط بحرانی قرار دارد. او سالم فرود می‌آید؟ کارگردان کات می‌دهد ساعت ۸ صبح است صدایی شنیده می‌شود: رئیس جمهور شهید دست کارگردان برایم رو می‌شود: سناریو شهید بوده است. تنها سناریویی که نقش اولش می‌تواند هر شغلی داشته باشد. حتی رئیس جمهور باشد. ✍زینب قربانی دانش‌آموز پایه دوازدهم اصفهان، ۴خرداد۱۴۰۳ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
هدایت شده از نوشتنی جات
حسن آقای طویلی ۴۳ ساله بود . گفتم :الان شما فحش نمی دهی به شهید رییسی که اون از زنده بودنت این هم از رفتنت باید کلی آشغال به خاطر تو جارو بزنم گفت :این چه حرفیه ،این کار وظیفم هستش من خودم رای دادم به آقای رییسی الان دو شبه خواب ندارم به خاطر این اتفاق گفتم :این پارچه مشکی چیه به سرتون گفت :ما لباس خدمت داریم نمی تونیم در بیاریم ،اینجوری نشون دادم که عزاداریم @neveshtanijat
شهید جمهور ملت از ۳۰ اردیبهشت که اخبار اعلام کرد خادم الرضا مفقود شده و هلیکوپتر رئیس جمهور بین مه و کوه و در راه خدمت گم شده و همه ی مردم برای پیدا شدنت دست به دعا شدن دستان نیاز به سوی خدا رفت برای گرفتن خبری از شما وقتی همه در شب جشن به جای شرکت در مراسم جشن و شادمانی در مراسم توسل و استغاثه بودن یا کنجی خلوت کردن برای یافتن خبری دعا می کردند یا وقتی ۳۱ اردیبهشت خبر ها مخابره شد و شما از رئیس جمهور به شهید جمهور مردم تبدیل شدید و سیل اشک بود که بدرقه راهتان شد یا وقتی مردم با جان و دل به استقبالتان آمدند و با اشک چشم غبار راه از تنتان زدودند یا وقتی پیرمرد عصا به دست در جواب سوال خبرنگار که پرسید اذیت نمیشید چند ساعت منتظر آمدن شهید جمهور هستید و او گفت خستگی؟؟؟؟ او به خاطر ما جانش را داد چند ساعت منتظر ماندن که چیزی چیست و وقتی قاب عکس هایی که از مراسمات پر شکوهت به یادگار ماند را دیدم برایم این حجم از محبوبیت قلوب سوال شد سید جان مگر چه کردی شما که رسانه ای آنچنان نداشتی که کار نکرده ات را به تو نسبت دهند. خنده های مصنوعی و رنگ جدید محاسنت را به همگان نشان دهد پس چه شد سید انقدر محبوب قلوب شدی علامت سوال ذهنم هر روز و با مشاهده استقبال مردم و حجم غم و اندوه که داشت سینه هایمان را می شکافت بزرگتر شد. ✍ آ.شین 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 هرکجا می‌نگرم روی تو پیداست هنوز..‌. 📌اصفهان، خیابان شیخ طوسی، جنب دبیرستان صارمیه. 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan
🔸نیم‌ساعت‌ دِق‌آور🔸 _ کسانی که می‌خواهند بروند برای تشییع باید پیاده بروند. راه زیادی نیست. به‌خاطر ازدحام جمعیت، دو ایستگاه بعدی قطار نمی‌ایستد. این را آقایی با بلندگوی دستی می‌گفت. فکرش را نکرده بودیم. از ایستگاه دروازه‌دولت که آمدیم بیرون، جمعیت به‌سمت دانشگاه تهران در حرکت بود و هرچه جلوتر می‌رفتیم زیادتر می‌شد. می‌رفتیم و نمی‌رسیدیم. فاصله‌ی ایستگاه‌های اصفهان کجا و تهران کجا. ازدحام جمعیت هم سرعتمان را کم می‌کرد. خیالم راحت بود که همه‌ی خیابان‌های مسیر، بلندگو کار شده که برای نماز مشکلی پیش نیاید. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که به آقایی بی‌سیم‌ به‌دست گفتم: "نماز که هنوز نشده؟!" _نیم‌ساعت است که آقا نماز را خواندند. نماز میت است، طول که نمی‌کشد. سرعت را زیادتر کردیم. بلاخره رسیدیم دم دانشگاه. از آقایی پرسیدم: "شهدا کجان؟" _ نیم‌ساعت است از دانشگاه راه افتادند. و این نیم‌ساعت‌‌ها شد آیینه‌ی دق ما. هرچه جلو می‌رفتیم، نیم‌ساعت عقب بودیم. نماز ظهر که شد ایستادیم برای نماز گوشه‌ی خیابان‌. سریع خواندیم و راه افتادیم. دیگر امیدی به بودن شهدا نداشتیم. نیم‌ساعت عقب بودیم، نماز هم اضافه شد. دنبال نیروهای بی‌سیم به‌دست بودم. آن‌ها گزینه‌های خوبی بودند برای اطلاعات موثق. هرجا می‌دیدمشان، می‌رفتم سراغشان. دیگر نمی‌پرسیدم، شهدا کجان؟! می‌گفتم: "شهدا هنوز هستند؟!" چندبار از ادامه‌ی راه منصرف شدیم، اما وقتی می‌فهمیدیم شهدا هنوز هستند، دوباره انگیزه پیدا می‌کردیم برای رفتن. با اینکه آدم‌های زیادی را رد کرده بودیم؛ ولی جلو را که نگاه می‌کردم، انگار من و نسیم و مائده آخرین نفرهای این جمعیت بودیم. ته ته جمعیت. گاهی آن‌قدر مسیر قفل می‌کرد که فکر می‌کردم پشت ماشین حمل شهداییم؛ ولی خبری نبود. روی لبه‌ی جدول خیابان می‌ایستادیم بلکه ماشین را ببینیم؛ ولی این نیم‌ساعت عقب‌افتادن، شهدا را از تیررسمان خارج کرده بود. میدان آزادی را که از دور دیدیم دوباره شروع کردم پرسیدن: "شهدا کجان؟" _اول آزادی _شهدا کجان؟ _دور میدانند. دم میدان که رسیدیم آقایی روی ماشینی ایستاده بود برای فیلم‌برداری. _ شهدا کجان؟ _اول بزرگراه لشگری. از آنجا می‌برندشان. نمی‌دانم توی صورتم چی دید که گفت: _از وسط میدان، میان‌بر بزنید بهش می‌رسید. پا تند کردیم. مردم وسط میدان ازخستگی از حال رفته بودند‌. برای ورود به میدان آزادی هم وسط جمعیت گیر کردیم. زیر برج، سنج‌ودمام جنوبی می‌زدند و پرچم‌های بزرگی توی هوا تکان می‌خورد. به ضلع غربی برج رسیدیم. روی پله‌ها ایستادیم. گفتند: "جلوتر نروید، ازدحام می‌شود، دارند شهدا را سوار می‌کنند." این‌همه راه از اصفهان آمدیم، آخر هم به شهدا نرسیدیم. همان‌طور که در دوردست دنبال یک نشان از تابوت‌ها بودم یاد حرف آقا افتادم: "صبر یعنی از میدان در نرفتن و خارج نشدن" نرسیدیم به شهدا؛ اما فاصله‌ی نیم‌ساعته‌مان شد به‌اندازه‌ی شعاع یک دایره. به‌اندازه‌ی پنج دقیقه یا ده دقیقه. نرسیدیم؛ اما توی مسیر بودیم. شاید توی زندگی‌ روزمره‌مان هم هیچ‌وقت به گَرد شهدا نرسیم؛ اما اگر صبر کنیم و توی مسیر بمانیم، می‌شود فاصله‌ها را کم کرد. باید چشمانمان پی شهدا بگردد و دنبال آدم‌های بی‌سیم‌به‌دست باشیم که مسیر شهدا را خوب بلدند‌. ✍ملیحه نقش‌زن اصفهان، ۵خرداد۱۴۰۳ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
🔸محسن دریانوش🔸 ☘اولین فرزند مختار بهارلویی و ناهید سورانی ☘متولد ۲۲ مهر ۱۳۵۹  ☘اهل روستای یانچشمه از توابع شهرستان بِن خانواده‌اش برای زندگی به نجف‌آباد نقل مکان کردند و پدرش نام خانوادگی خود را از بهارلویی به دریانوش تغییر داد. محسن دریانوش از کودکی رویای پرواز در آسمان‌ها را در سرش پرورش می‌داد. بچه درسخوانی که سال ۱۳۷۸ وارد خدمت نیروی هوایی ارتش شد، شاگرد اول دوره خلبانی بود و به دلیل توانایی و مهارت چشمگیر در پرواز، در جمع خلبانان آشیانه جمهوری اسلامی ایران قرار گرفت و در طول خدمتش ۱۴۵۰ ساعت پرواز کرد. دریانوش پس از مدتی خدمت در شیراز، به تهران رفت. ولی هیچگاه مردم زادگاهش را فراموش نکرد. پس از اتمام سفر رئیس مجلس به شهرستان فریدن، از او خواست به یانچشمه روستای زادگاهش بروند و این‌طور محمدباقر قالیباف را در سفری پیش‌بینی نشده به روستایی در چهارمحال و بختیاری برد تا صدای مردم روستا را به گوش رئیس مجلس برساند. امیرخلبان محسن دریانوش، پدری جانباز دارد و همسرش فرزند شهید است. عموی او، شهید سیف الله بهارلویی، نیز در زمان جنگ تحمیلی به شهادت رسیده است. پوریا و پویا، پسران دوقلویش شهید، حالا در اوج بهت و ناباوری پرواز ابدی پدر را نظاره می‌کنند. محسن دریانوش در نهایت در سانحه سقوط بالگرد رئیس‌جمهور به شهادت رسید و سوم خرداد ۱۴۰۳ پیکر پاکش پس از تشییع در پایگاه هشتم شکاری اصفهان، در نجف‌آباد تشییع شد و در گلزار شهدا آرام گرفت. 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
🔸وقف قرآن🔸 سال۱۴۰۲ در حاشیه برگزاری جایزه مصطفی در اصفهان، نشستی برگزار شد با حضور برندگان جایزه، آقای دهقانی و آقای صالحی و از زن اول ایران(زن رئیس‌جمهور) هم دعوت کرده بودند تا بیاید. آخر دست تریبون رسید به همسر رئیس جمهور. مقاله عریض و طویلی آماده کرده بود، براساس پژوهش‌های قرآنی. می‌خواست بگوید که تمام عالم و آدم را می‌توان با این کتاب درست کرد. حالا که موضوع وقف یکی از طبقات منزل شهیدِ جمهور برای کارهای قرآنی توی گروه‌ها، رد و بدل می‌شود، یادش افتادم! یک بار توی یکی از دورهمی‌های دوستانه مدرسه قرآن، یک نفر حرف خوبی زد، می‌گفت شهدا را اسطوره خودمان کرده‌ایم، در حالیکه که آن‌ها خودشان به قرآن و اهل بیت وصل بودند! هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش ✍ فائزه سراجان اصفهان، ۵خرداد۱۴۰۳ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan 🌐 @f_serajan
🔸 صدقه🔸 مامان اسکناس را لوله کرد و انداخت توی صندوق صدقات. گفت: من هر روز برای رئیسی صدقه می‌دادم، حالا چی کار کنم؟ گفتم: صدقه برای آقا بدید. یکدفعه انگاری چیزی یادم آمده باشد، پرسیدم: برای آقا هم صدقه می‌دادید از قبل؟ گفت: آره ✍ ن.ر.خ اصفهان، ۵خرداد۱۴۰۳ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
🔸 اتفاق خاصی نمی‌افتد 🔸 شب سانحه‌ی بالگرد با خودم می‌گفتم: حالا که چه؟ یک نفر می‌شود حاج قاسم با آن تشییع میلیونی و یک نفر هم می‌شود آقای رئیسی! فوقش چند هزار نفری بیایند و خلاصه به گمانم اتفاق خاصی هم نمی‌افتد. داستان غربت قامت و بغض صدا و درد نگاه او به همین‌جا هم ختم نمی‌شود. من و خیلی دیگر از آدم‌های این شهر هیچ فکرش را نمی‌کردیم او با ما چنین کند. در نهایت این‌که بخواهیم خوش‌بین باشیم می‌گفتیم بله! آدم خوبی است ممکن است کارها را هم پیش ببرد ولی دریغ و درد! او «شهید» شده است. وقتی به تشییع تهران رسیدیم و در خیابان‌ها نماز را اقامه کردیم، وقتی به جمله‌ی اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا  رسیدیم و با ترکیدن بغض، بقیه‌ی جمعیت هم شروع کردن به گریستن، صدای شرمندگی را می‌شد شنید. صدایی که با اشک‌های مشاور رئیس جمهور یکی شده بود که می‌گفت: غلط کردم! همه‌مان آمده بودیم تا به غلط نگاه کردن‌مان که ندیدیم صدایش همیشه بغض دارد، به غلط دیدن‌مان که ندیدیم چشم‌هایش همیشه در میان دریای طوفانی دلش بادبانی را برافراشته و غلط گفتن‌مان که حتی او را اطراف میدان شهادت هم نمی‌دیدیم. کل حرف‌مان این بود که مگر رئیس جمهور هم می‌تواند کار خوبی بکند؟ و بعد هم با تأکید ادامه می‌دادیم که این‌ها آدم‌های خوبی‌اند اما خب! فکر نمی‌کنم به دردی بخورند. و حالا این میلیون‌ها با گفتن «عزا عزاست امروز» و بر سر زدن آمده بودند، آرام جان و درمان دردهایشان را برسانند به جایی که از آن آمده‌. راستش را بخواهید تازه امام رضا(ع) از یک آدم خیلی خیلی خوب برایم تبدیل شده به کسی که آدم‌ها را این‌چنین پناه می‌دهد. این‌چنین که از شدت شرمندگی مردم اشک بریزد، حال آن‌که ما شرمنده‌ی اوییم. ✍زینب قربانی دانش‌آموز پایه دوازدهم اصفهان، ۵خرداد۱۴۰۳ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan