عزاداران گرامی
عزاداری همه شما خوبان مقبول در گاه حق ان شاءالله🍀
همانطور که همه می دانیم:
حضور در حسینیه مجازی به معنای ترک حضور در مراسمات عزاداری نیست...
واجب عینی است روضه
قابل تبدیل نیست♣️
کعبه هم تعطیل باشد
روضه ات تعطیل نیست♣️
ما تأسی می کنیم امسال بر بانو رباب♣️
سینه زن خواهیم شد حتی به زیر آفتاب♣️
@rauzatolhosain
اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرينَ لَكَ عَلى مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلى عَظيمِ رَزِيَّتى اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَيْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَيْنِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلام🍀ُ
@rauzatolhosain
94bc6ba039eb1b444d8937af02cacaf32ed6c737.mp3
1.01M
اَلسّلام عَلَیکَ یا اَباعَبداللّه
با صدای رهبر معظم انقلاب
#ما_ملت_امام_حسینیم
💬امام حسين عليه السلام :
لا يَكْمُلُ الْعَقْلُ اِلاّ بِاتِّباعِ الْحَقِّ؛
عقل، جز با پيروى از حق، كامل نمى شود.
📚اعلام الدين، ص ۲۹۸
#آیامیدانیداحکامی
آیـا میدانیـد ⁉️
✍ گاهی اگر عملی را اشتباه انجام دهد بخاطر ندانستن مساله، تکرار آن عمل لازم نیست مثل نماز با لباس یا بدن نجس که قبل نماز از نجاست خبر نداشته.
ولی گاهی تکرار عمل واجب است مثل نماز با وضو یا غسل باطل.
و مثل ذبح بدون نام خدا بردن که گوشت آن حیوان حرام میشود؛ گرچه نمیدانسته نام خدا بردن واجب است. (البته اگر فراموش کرده حلال است)
بعضی میپندارند ندانستن = صحت عمل.
@rauzatolhosain
به نام خدای حسین (علیهالسلام)
📚معرفی کتابهای حسینی (علیهالسلام)...
4⃣1⃣چهاردهمین کتاب
🍂🍂🍂نامیرا🍂🍂🍂
نویسنده✍صادق کرمیار
معرفی کتاب📖
✔️بیش از هر چیز اسم کتاب است که خواننده را مشغول می کند؛ ابتدا به ذهن می رسد «نامیرا» فقط اسمی هنری است که برای جلب مخاطب انتخاب شده و یا ناشر و نویسنده خواستهاند ابهام داستان را زیاد کنند. اما کتاب را که تا انتها بخوانی معلوم می شود «نامیرا» ریشه در مفهوم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» دارد.
✔️مفهومی که می گوید پهنهٔ سرزمین کربلا به اندازهٔ کل زمین وسعت پیدا کرده و عاشورا همیشه ”نمیر”است.
✔️«نامیرا» داستانی شخصیت محور است؛ رمانی با خرده روایت هایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدم ها. این روزگار است که آدم ها را در محک انتخاب شدن و انتخاب کردن میگذارد و نویسندهٔ نامیرا فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست. نویسنده کتاب را به سبک رمان های کلاسیک با شروعی آرام آغاز میکند، تصویرسازی میکند، شخصیت ها را یک به یک وارد داستان می کند، آنها را معرفی میکند و با داستان پیش میبرد.
✔️«نامیرا» اسیر اختلاف روایتهای تاریخی نشده و البته از عقبهٔ تحقیقی درستی بهره برده است.
✔️این اثر درباره دختر و پسر جوانی است که بین سرداران بزرگ برای حمایت از امام حسین (علیهالسلام) و یزید تردید دارند؛ در ادامهٔ داستان، این دو جوان طی استدلالهای مختلف به حقانیت امام حسین (علیهالسلام) پی میبرند.
✔️نویسنده، رمان «نامیرا» را در قالب یک فیلمنامهٔ پانزده قسمتی نوشت و برای نوشتن این داستان آثار تحلیلی که درباره امام حسین (علیهالسلام) و قیام او نوشته شده و کتاب های مقاتل را مطالعه کرده است.
#کتابخانه_حسینیه📓
@rauzatolhosain
♣️❣♣️
❣♣️
♣️
#شعر💔
یک جهان روضه و یک ماه محرم داری!
آه، آقای غریبم چقدر غم داری!
تا ابد هم که بخوانند همه مرثیهات،
باز هم روضهٔ ناخوانده به عالم داری!
این همه زائر دلسوختهٔ خاکت را،
از ازل داشتهای تا به ابد هم داری،
روضهخوانهات زیادند، یکیشان قرآن!
مطلع فجر خدا سورهٔ مریم داری!
درد دل کن که نماند به دلت، چون پدرت،
خواهرت هست کنارت، تو که مَحرم داری!
بهترین نوحهٔ ما هست «غریب مادر»!
صاحب روضه بگو، بهتر از این دم داری؟!
تا که نومید نگردد ز درت محتاجی،
تو هم انگشت هم انگشتر خاتم داری!
وقت تدفین، تو ای شعر غریبی، پسرت،
دید در وزن تنت چند هجا کم داری!
✍محسن عرب خالقی
♣️
❣♣️
♣️❣♣️
@rauzatolhosain
🗿روسیاهان🗿
عبیدالله بن زیاد
در حادثه كربلا، همه جنایتها، به دستور مستقیم او تحقق یافت، چنانكه پس از یزید، بیشترین نقش را در این فاجعه دردناك داشت.
او پس از واقعه كربلا نیز در كمال سفاكی، اعتراضهای عراقیان را سركوب نمود؛ اما سرانجام و پس از مرگ یزد، در حالی كه بر حسب نقل، چهار هزار و پانصد نفر از شیعیان با وضعی فجیع در زندان او بودند، در برابر نافرمانی و شورش بصریان، تاب نیاورد و ذلیلانه فرار كرد.
اندكی بعد، وی در روز دهم محرم سال 67 هجری ـ یعنی تنها شش سال بعد و درست، در همان روزی كه امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسیده بود با سپاه ابراهیم بن مالك اشتر، در خازر درگیر و به وسیله او كشته شد.
ابراهیم، بدن ابن زیاد را سوزاند و سرش را برای مختار ثقفی فرستاد و او نیز سرش را روانه حجاز نمود تا امام زینالعابدین (علیه السلام) و خاندان پیامیر (صلوات الله علیهم) را خوشحال كند.
@rauzatolhosain
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_سوم
🔹صدای مداحی موکب العباس، همان موکب روبروی موکب دایی جواد، هر صدایی را از گوش حسن یوسف بازداشت :
کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟
کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟
نگاه حسن یوسف به زینب بود که دست راستش را زیر چادر بر سینه می زند و از چشم هایش اشک روان است. پاهایش سست شده و حرکتی نمی کند. چشمانش روی نام ابالفضل قفل شده و به همراه مداحی شور، می خواند:
خداوندا علم دارم نیامد، یگانه یاور و یارم نیامد
ابالفضل ابالفضل ابالفضل ابالفضل
گلی گم کرده ام می جویم او را،
به هر گل می رسم می بویم او را
اگر جویم گلم را در بیابان،
به اشک دیدگان می شویم او را
باد اطراف حسن یوسف چرخید. گل هایش را به نرمی تکان داد و گرمای آفتاب را کمی از تن و بدنش ستود و به نوازش صورت زینب پرداخت. مامور بود صورت تک تک زائران حسینی را نوازش دهد و از حرارت تن و بدنشان بکاهد. زینب قدم های سنگینش را حرکت داد و همان طور که زیر چادر، سینه می زد و با دست چپش، حسن یوسف را گرفته بود با دیگر زائران، هم قدم شد. چشمانش به دمپایی های سفیدی افتاد که پوشیده بود و هر از گاهی، لبه جلویی اش زیر پایش کج می شد و مجدد صاف می شد. هیچکس دیگر حال حرف زدن نداشت. " طُهَّر" که تا آن لحظه صدای دوستانش را می شنید هم، در سکوتی عمیق به عزاداری مشغول بود و فقط اشک می ریخت.
☘️زینب به گوشی دایی جواد زنگ زد. اشک هایش را پاک کرد و گوشه ای ایستاد. دایی که او را روی مونیتور دیده بود، از موکب بیرون آمد و بسیار محترمانه، مانند دیگر زائران، به داخل موکب دعوت کرد. ابوذر، سینی چایی به دست، پشت سر دایی جواد آمد و لیوان شربت آبلیمویی جلوی زینب گرفت و به دیگر زائرانی که در مسیر بودند، تعارف کرد. . زینب شربت را برداشت و تشکر کرد. به همراه دایی جواد، وارد موکب شد. سرش را پایین انداخت و از گوشه ای، به بخش پشتی موکب رفتند. دایی، او را کنار کوله اش نشاند. حسن یوسف را از او گرفت. نصف لیوان آب داخلش ریخت و گفت:"این گل بیچاره را چرا آوردی؟ خشک می شود که." زینب گفت:"اگر نمی آوردم خشک می شد. کسی نبود که به او آب بدهد. بابا که قبل از آمدن من به اداره رفت" دایی جواد گفت:"بله. خبر دارم. اتفاقا رفتم دیدنشان. می دانی چه دیدم؟" زینب کنجکاو و مشتاق به صورت پر رمز و راز دایی جواد نگاه کرد و پرسید:"چه دیدید دایی؟"
🔹 دایی جواد با شیطنتی مهربانانه گفت:"پیراهن دکمه دوز زینب عزیز را. همان دکمه ای که با دمش گردو می شکاند که روی آن پیراهن سفید، جا خوش کرده" زینب سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دایی جواد، دست زیر چانه زینب برد و گفت:"می دانی حاج محسن آن را به خاطر تو می پوشد و حاضر نیست با پیراهن دیگری عوض کند. حسودی ام شد به این همه مهر پدر و فرزندی." زینب لبخند زد و زیر لب گفت:"خدا حفظشان کند. دلم برایشان یک ذره شده. از دیشب که صدایشان را نشنیده ام خیلی بی تابم" دایی جواد، بلافاصله با خط حاج رضا تماس گرفت و گوشی را دست زینب داد. زینب به محض شنیدن صدای پدر، خنده و گریه اش قاتی شد و نتوانست حرفی بزند. دایی جواد گوشی را گرفت و گفت که از سر دلتنگی است. حاج محسن، از دایی جواد تشکر کرد و گوشی را قطع کرد.
☘️دلش به تپشی پدرانه افتاد. به تربت روبرویش نگاه کرد. هر چه با خود حساب و کتاب کرده بود، نتیجه ای نگرفته بود. هر چیزی که به ذهنش رسیده بود را امتحان کرده بود. نمی خواست تسلیم این شود که تربت سالار شهیدان، اثر هدایت گری ندارد. نه، دارد. باور داشت و این باور را با هیچ شکی، عوض نمی کرد. حاج رضا هم به او باور داشت و نذرش را ادا می کرد. حالا نیروها از قرنطینه در آمده بودند اما حاج محسن، هنوز همان جا مانده بود. پیراهن آبی رنگش را از درون ساک در آورد و پیراهن سفیدش را از تن. آن را داخل سینک گذاشت و کمی صابون مایع روی آن ریخت و مشت و مالش داد.
#سیاه_مشق
@rauzatolhosain