eitaa logo
روابط عمومی پلیس مازندران
378 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🌐سواد رسانه و فضای مجازی📱 🔻ده گانه قوی شدن در فضای مجازی
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞ماجرای یهودی مخفی که سعی در فریب دادن امام خمینی داشت! https://eitaa.com/PR_Police
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🌹شهادت مرزبان غیور در هنگ مرزی ارومیه ⭕️ مرادی جانشین مرزبانی استان آذربایجان غربی: 🔹استواریکم محمد نظری مرزبان غیور هنگ مرزی ارومیه در حین حراست و پاسداری از مرز‌های کشور به شهادت رسید./باشگاه خبرنگاران 🇮🇷
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🔽جنگ نرم یعنی ؛ ابجاد تردید در دل ها و ذهن های مردم
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
 اَصدَقُ القَولِ و َاَبلَغُ المَوعِظَةِ و َاَحسَنُ القَصَصِ كِتابُ اللّه راست ترين سخن، رساترين پند و زيباترين حكايت، كتاب خدا (قرآن) است. پیامبر اسلام (ص) 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🌼🌼برگزاری مسابقات قرآن کریم🌼🌼 بیست هشتمین دوره مسابقات قرآن کریم ویژه کارکنان پایور، وظیفه و خانواده ها 🌷شنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ ستاد فرماندهی انتظامی شهرستان نجف آباد 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسابقات قرآن کریم ویژه کارکنان پایور، وظیفه، خانواده ها و اعضا ء وابسته فرماندهی انتظامی شهرستان نجف آباد. https://splus.ir/ravabetomominajafabad
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
. ♻️ دیدار دو فرزند شهید هسته‌ای با رهبر انقلاب در حاشیه نمایشگاه دستاوردهای صنعت هسته‌ای کشور در حسینیه امام خمینی (ره) دو فرزند شهید هسته‌ای (علیرضا احمدی روشن و آرمیتا احمدی روشن) با رهبر انقلاب دیدار کردند.
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
✍️ 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از خارج شدم. 💠 در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. 💠 پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار می‌کنی؟» 💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعده‌ای؟» گوشه هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. 💠 خط پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. 💠 احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. 💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید :«می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...» 💠 به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد :«خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟» 💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو کسی کشته شد؟»...