🔹سلاح دارید؟
پیدا بود که نگهبان، پسر تیزی نیست. وقتی رسیدم به ورودی، گفت: «کجا برادر؟». گفتم با برادر فلانی کار دارم. گفت: «اسلحه همراتونه؟». گفتم بله. گفت: «لطفا نشان بدید!». گفتم نشان دادنی نیست! پرسید: «مگه مسلّح به چی هستید؟». گفتم ما مسلّح به الله اکبریم! جوابم را که شنید، دهانش باز شد. سرش را تکان میداد و شاید پیش خودش میگفت: «بابا اینا دیگه کی هستن؟!».
#دفاع_مقدس
#شوخطبعیها
🔹فرهنگ جبهه؛ شوخطبعیها
جلد اول ۱۳۸۲ - نشر فرهنگگستر
@ravagh_channel
🔹مژدۀ سحرگهی
دوش وقتِ سَحَر از غُصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند
بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جامِ تَجَلّیِ صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخندهشبی
آن شبِ قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این رویِ من و آینهٔ وصفِ جمال
که در آن جا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد
که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند
همّتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بود
که ز بندِ غمِ ایّام نجاتم دادند
#سحرگاه #نیایش #رستگاری
@ravagh_channel
🔸درویش مکن ناله ز شمشیر احبّا
🔸کاین طائفه از کُشته ستانند غرامت
(حافظ)
🔹شِکوه خانگی
عجب به خانۀ خود هم غریب آمده بودیم
به چشم عالم و آدم عجیب آمده بودیم
اگر چه سینه لبالب ز دردهای نهان بود
ولی به جان عزیزت طبیب آمده بودیم
عجب خیالی و خوابی که از ولایت غربت
به شوق دیدن روی حبیب آمده بودیم
چقدر سادهگی ای دل، چه سرنوشت غریبی
که عاشقانه به پای صلیب آمده بودیم
هوای خانۀ ما هم، به ما نساخت برادر
مگر به شوق غنائم، پیِ نصیب آمده بودیم؟
سراغ جادۀ غربت چرا دوباره نگیرم؟
چو در ولایت خود هم غریب آمده بودیم
#شعر
🔹شعر: منصور ایمانی(صبا)
@ravagh_channel
🔹جوانمردی
گویند: پوریای ولی را جوانی پُر زور به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا گفت:
«تو را نصیحتی میکنم، روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و فرار کرد. به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را بدانم به منزلشان رسیدم. در را زدم و علت را جویا شدم».
پسرک گفت: «از روزی که تو پدرم را زمین زدهای، دیگر کسی به او انعامی نمیدهد!».
«بسیار ناراحت شدم، چون پدر او از راه معرکهگیری، روزی عیال خود تأمین میکرد. پدرش را صدا کردم و با هم برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری بر دور بازوهای من پیچید، و شرط این بود که من نتوانم آن را پاره کنم. قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، و زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم.
مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند. این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی، تو را سود خواهد داد، ولی اگر از نیام خارج کنی، بدان شمشیرِ بازوی تو، اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی، شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد، چون نزدیکترین کس به شمشیر برنده او، خود اوست.
#پوریا_ولی
#جوانمردی
🔹ارسالی: جناب علی محمدزاده عضو رواق
@ravagh_channel
هدایت شده از مفاخر گیلان
#جمعه_های_دلتنگی
🌸چشم بهراه بهار
کجایِ وسعتی از آفتابگردانها
نشستهای به تماشای ما پریشانها؟!
کجای این شبِ مهتاب میزنی لبخند
به رویِ مزرعهٔ آفتابگردانها
شهیدِ باغِ اشاراتِ چشمهای تواَند
که ماندهاند در اوصافشان غزلخوانها
تمامِ جاده چراغانیِ نفَسهایت
نشستهاند به پا بوسیات خيابانها
زمین قلمروِ گُلهای آفتابیِ توست
زمان پُر از هیجانِ شکوفهبارانها
دوباره دست تکان میدهی از آن سوها
دوباره شورِ شگفتیست در نیستانها
کنارِ تپهٔ نرگس، مسافری میخواند
خوشا هوایِ تو و جشن گُل به دامانها
درآ که تفرقه تعطیل کرده عاطفه را
پرندگانِ پراکندهاند انسانها!
بهار میرسد از راه تازه مثلِ ظهور
خوشست فرصتِ گُلچيدن از فراوانها
🖊شعر از: استاد محمدحسین انصارینژاد عضو انجمن قلم ایران
#مفاخرگیلان
https://eitaa.com/joinchat/691798023C0216686926
52.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹چشمانتظاری
#خبر_خُبره https://eitaa.com/khabarekhobre01
#انتظار
#ظهور
#منجی
🔹برداشت از: کانال «خبر خُبره» آیةالله رمضانی، دبیر کل مجمع جهانی اهل بیت
@ravagh_channel
🔹حسینِ جان
هر بار که میخواستند اسمش را موقع اعزام یا تسویه حساب بنویسند، حکایتی داشتیم. بندۀ خدا کلی باید قسم میخورد که: «به دین به آیین به پیغمبر شوخی نمیکنم. اسمم همینه، فامیلم هم همین!». ولی مگر باورشان میشد. امان از وقتی که نه شناسنامه همراهش بود و نه شاهدی داشت. وقتی هم که دوست و آشنا کنارش بودند، همانها میشدند آتش بیار معرکه! یک روز که توی جمع بود، ازش پرسیدند نام؟ گفت: «حسین»، پرسیدند نام خانوادگی؟ گفت: «جان». طرف که اسمها را مینوشت، سرش را بالا آورد و گفت: «ادا در نیار برادر! کار داریم، بذار بنویسیم بریم!». رفقای دسته عوض اینکه شهادت بدهند، رو به حسین کردند که: «راست میگه دیگه، حالا چه وقته شوخییه!». و تا میآمد بگوید که: «والله بالله اسم و فامیلم همینه»، رفقا این بار پیاز داغش را زیادتر میکردند که: «اگه غلط گفته باشی، جنازهت رو زمین میمونهها! اون وقت بو میگیری و مجبور میشن مثل هندوها آتشت بزنن!». و حسین که دیگر زورش به آنها نمیرسید، مستأصل میشد و میگفت: «شما که قبول نمیکنید، من دیگه چی بگم؟ هر چی دلتان میخواد بنویسید!». بچهها هم از خدا خواسته، به مسؤل ثبت نام میگفتند: «آره برادر، بنویس حسین بیفامیل! این ظاهرا بیکس و کاره!». آن وقت بود که حسینِ جان بلند میشد و با داد و قال بچهها را دنبال میکرد که: «لامصّبها من کس و کار ندارم! الآن نشانتان میدم کی بیکس و کاره!». آنها دنبال هم گذاشته بودند و ما قاهقاه میخندیدیم!
🔹فرهنگ جبهه- شوخطبعیها
جلد دوم، چاپ چهارم ۱۳۸۲ نشر فرهنگگستر
#جبهه
#شوطبعیها
@ravagh_channel
هدایت شده از مفاخر گیلان
🇮🇷امام خامنهای را بهتر بشناسیم
✍استاد جوادمحدثی
💚 میخواهم با قلممویی از کلمات، بر بوم این صفحات، چهرهنگاری کنم و تصویر چهرهای محبوب را به صورت تابلویی چند بعدی، به رسم یاد بود تقدیم دوستان کنم.
💚در قاب این نوشته،
تصویر مردی است از تبار عترت،
سیدی از قبیله اهل بیت،
زاده زهرا و علی (علیهماالسلام)
مسافری از قافله تشیع،
پیام آوری از حرای کربلا،
سرداری به تنهایی مجتبای سبز پوش،
تنهایی در غریبآباد بیدردان،
زخم خوردهای از تیغ جهل نامردان،
محسود حسودان تنگ نظر،
محبوب عاشقان جان بر کف،
صبوری از طوبای حسنی،
غیوری از شجره حسینی،
شاهدی از مشهد شهادت،
شهیدی زنده از نسل حماسه، ذوالفقاری در غلاف حفظ مصالح.
💚 این قطعههای ریز و درشت را اگر کنار هم بگذاری،
سیمای نورانی مردی به چشم میآید که در اوج اقتدار، مظلوم است
و در بلندای رفعت، متواضع
و در اوج تواضع، رفیع.
دخیل ضریح انتظار،
تشنه چشمه فرج،
سیراب زمزم جمکران،
علمداری عباسگون که قاطعیتی ذوالفقارانه دارد
و دستی که یادگار علقمه وفا و فرات و کربلاست.
پناه چلچلهها، مأمن دلشکستهها، سردار خط علوی، سرباز جبهه مهدوی.
💚 نشان جانبازی در دست بلندش، چفیه بسیج بر دوش تعهد بارش، عصای توکل در پنجه استوارش، عینک بصیرت بر چشمان بیدارش. فقیهی وارسته از تعلقات، رهبری رهرو جاده تکلیف که مرجعیت در پی او دوان است و او از مرجعیت گریزان. چلهنشین سجاده و سحر، معتکف محراب فکه و شلمچه، امین وادی شعر و هنر، مرزبان اقلیم فرهنگ و ادب، خبیر خطه فقه و حدیث، بصیر میدان سیره و تاریخ، نکتهسنج قلمرو اخلاق و تربیت، شوریده آوای ترتیل و قرائت، خطشکن عرصه سیاست، خورشید سپهر بیان و بلاغت، آبرو بخش رهبری و درسآموز شیوه سروری.
💚جوانان، دلداده پند پیرانهاش، پیران شورآموز روح جوانانهاش، واعظان خوشهچین خرمن بیانش، ذاکران بهرهمند از نکتههای بدیعش، قاریان، در کمند مَدّ نگاهش، متهجدان اسیر سلسله اشک و آهش. اهل ذوق، شیفته روح لطیفش، اهل ادب، مفتون فکر بدیعش، اهل دل، مخمور شراب شیداییاش، اهل رزم، مرید روح عاشوراییاش. اهل قلم از قدرت قلمش متحیر، اهل سخن از طبع سیال و ذهن جوالش مدهوش، اهل سیاست از هوش سیاسیاش حیران، اهل فرهنگ از ژرفای فهمش سر به گریبان، اهل مطالعه بر گستره کتابخوانیاش ثناخوان.
💚 فقیهان به عمق فقاهتش معترف، هنرمندان از بینش هنریاش مبهوت، شاعران از ظرافت مشعوف، خطیبان از سلاست گفتارش در شگفت، رهروان به رهبریاش مفتخر، رهبران به صلابتش محتاج. رهبری فرهنگساز و اندیشهپرور، غیرتگستر و آیندهنگر. فرزانهای که افشای شبیخون فرهنگی، برگی از دفتر بیداری اوست، و عبرتهای عاشورا نقطهای از الفبای شعورش، رسالت خواص، سطری از کتاب تعهدش، رفتار علوی، واژهای از قاموس افکارش، سادهزیستی، موجی از پارساییاش. عزت حسینی مرامش، خدمترسانی پیامش، کارآمدی حوزه امیدش، بیداری دانشگاه انتظارش، ایمان جوانان تکیهگاهش، وحدت مردم آرمانش.
💚خامنه، ذاکره دیرینش،
قم خاطره شیرینش،
مشهد شاهد هدایتهایش،
ایران خانه امتش،
امت حامی امامتش،
سنگر جمعه تجلی راه خداییاش،
محراب جبهه تبلور روح حسینیاش،
ولایتفقیه تداوم خط خمینیاش،
کرسی درس، حجت فقاهتش...
👆اینهاست که دلها را اسیر سلسله محبتش ساخته و جانها را به کمند عشقش انداخته است.
✨ اینک در نگارستان ولایت این تصویر زیبا، بیقاب و بینقاب، در تاقچه دلمان نشسته و راه را بر نامحرمان بسته است.
💫باشد که این نقش و این نگار، بی غبار و پایدار بماند🇮🇷
#مفاخرگیلان
https://eitaa.com/joinchat/691798023C0216686926
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹قول معصوم:
🔶مِــهر را فریاد کن!
#حدیث
#امام_صادق_ع
#معاشرت
#دوستی
@Deebaj
🔹هنر پادآوا اقتباس از: کانال دیباج به مدیریت حجةالاسلام علیرضا مکتبدار عضو فرزانه رواق
@ravagh_channel
🔹اصطلاحات و تعبیرات جبهه
- جعبۀ مارگیری: جعبۀ مهمات که رزمنده وسائل شخصیاش را با بیسلیقگی در آن میریخت
- جغور بغور: غذای آخر هفته؛ خوراکی مرکب از باقیماندۀ غذاهای طول هفته، آشپزخانه در هفتهای که گذشت
- جُکستان: جبهه که بخشی از اوقات رزمندگان در آن به لطیفهگویی و طنز میگذشت
- جوجهکباب: سیبزمینی آبپز در جبهه
- جهیزیۀ عروس: وسائل و آب و غذا و مهمات پشت قاطر که از این روستا به آن روستا میرفت تا به رزمندگان جبهههای غرب برساند
- چادر انفجاری: چادری که اغلب افرادش در حال راز و نیاز و نماز بودند و کنایه از این که عنقریب گلولۀ دشمن خواهد آمد و دعایشان مستجاب خواهد شد
- چادر تدارکات: جیب آخوندی. جیب گشاد و عمیق که همه نوع خوراکی در آن پیدا میشد
- چادر شیطان: چادری که تعداد افراد محتلم و نیازمند غسل در آن زیاد بود و بیشتر افراد صف حمام به آنها اختصاص داشت
- چای امامجمعه: کمکهای مردمی
- چماقخانه: واحد تسلیحات
#جبهه
#اصطلاحات
#تعبیرات
🔹فرهنگ جبهه، اصطلاحات و تعبیرات
جلد سوم ۱۳۸۲ نشر فرهنگگستر
@ravagh_channel
رواق
🔹قافلهٔ شوق 🔸راهیان نور ✅ شام سیاسی غذای من و دو سه نفر دیگر با بحث سیاسی شروع شد. یکی از افراد ه
🔹ادامه قافله شوق
🔸راهیان نور
✅ آبادان
👇
🔹قافلهٔ شوق
🔸راهیان نور
✅ آبادان
برای خواب از هتل بیرون آمدیم. مهمانسرا توی یکی از محلههای آبادان و دولتی بود. ساختمانی دو طبقۀ بزرگ، با کلی اتاق. دوستان قافله دو تا دو تا، سه تا سه تا، مثل باز با باز، کبوتر با کبوتر به اتاقی رفتند و ما هم با شیخ اجلّ هماتاق شدیم؛ یعنی منِ بچهمرشد با مرشد و شیخ قافله یکجا ماندیم. کاروانسالار آقای مهرشاد تا خاطرش از بابت اهل قافله جمع نمیشد، سرِ راحت روی بالین نمیگذاشت. با این حال باز هم بلافاصله نمیخوابید. خوابش مقدمات داشت؛ اول وضو، بعد ذکر و دعای قبل از خواب، آن وقت چشمش را میبست و تا مرز مرگ موقت میرفت، به عبارتی؛ «زندگی پس از زندگی!». بیدار شدنش هم به همچنین؛ قبل از نماز و ناشتایی، برای خودش مقدماتی داشت! شیخ قافله، گرچه ذکرش خفی بود، ولی ما هم گوشهای تیزی داشتیم! از برکت حضورش، صبحها همهمان برای نماز، به موقع بیدار میشدیم. آن روز هم بعد از خواندن نماز جماعت اول وقت و عمل به فرمایش حُکما؛ خوردن ناشتاییِ بهموقع، باز هم تا حرکت کاروان، کلی وقت داشتیم. از فرصت استفاده کردم و برای گز کردن توی کوچههای اطراف، از مهمانسرا زدم بیرون؛ اولین چیزی که به صورتم خورد، شرجی هوا بود و مه صبحگاهی که نفسکشیدن را برایم سنگین میکرد. سرویس ادارات راه افتاده بود و دانشآموزان هم راهی مدرسه بودند؛ بیشترشان پیاده و تک و توک سواره. کلاساولیها در پناه مادرها بودند و قدمشان شل و سنگین بود. چند تایی خوابآلود بودند و گویی التماس میکردند: «مامان! برگردیم خانه!». آن وقتِ صبح توی کوچههای شهر، چشمم دنبال مردان آبادانیِ چهلپنجاهسالهای میگشت که ماههای اول جنگ توی خطِ «دارخوین»، «طّراح»، «دبّ حردان» و «آبتیمور» با هم بودیم و هنوز چهره و صدا و لهجۀ شیرینشان، در گوشم بود. گل سرسبد آنها، شهید احمد فیاضی بود. بچههای قدیمیتر گروهان، یک روز جلوی احمد، از رشادتش توی خرمشهر تعریفها کردند و گفتند: «شهر رو که عراقیها ازمان گرفتند، وولک احمد دو روز بعدش، یه شب تنهایی رفت و یه تریلی اسلحه و مهماتمان را که آن ور پلِ نو جا مانده بود، آورد این طرف». شهید فیاضی وقتی تعجب ما را دید، برگشت به ما گفت: «پس چی وولک! مو بچۀ بندرُم ها»!
#راهیان_نور
#سفرنامه
#آبادان
🖊 راوینویسنده: منصور ایمانی
@ravagh_channel