10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدیه به کودکان ونوجوانان ایران عزیز
📌شهید محمد حسین حدادیان و سه پرسنل مظلوم ناجا شب شهادت خانم حضرت زهرا سلام الله علیها یکم اسفند ۹۶ توسط فرقه ضاله صوفیه (دراویش گنابادی) در خیابان پاسداران تهران توسط اعضای این فرقه داعشی صفت به شهادت رسیدند و بیش از ۸۰ نفر مجروح گردیدند.
📌جهت عضویت در کانال کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/2122383386C93164d6ab3
@shahidhadadian74
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شهید_محمدحسین_حدادیان
@ravagh_channel
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 گام بزرگ نجات
🔸رهبر انقلاب
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#رهبر_انقلاب
@ravagh_channel
رواق
🔹طوفان الاقصی (۱) 🔹داستان کوتاه ✅ قسمت سوم بشار و قسیمه دیگر چیزی نگفتند و تا نزدیکیهای مقرّ
🔹قسمت بعدی طوفان الاقصی
👇
🔹طوفان الاقصی
🔸داستان کوتاه
✅ قسمت چهارم
قسیمه که هنوز تردید داشت و با خود در جدال بود، از حرف فرمانده بوی طرفداری از خودش شنید و احساس کرد که در مقابل بشار تنها نیست. از طرفی همچنان نگران بود که بشار با شنیدن مخالفتش با عملیات، مکدّر بشود و در هم بریزد. نمیخواست سایۀ دلخوری و کدورت بشار، روی زندگیشان بیفتد. دلش آشوب بود و این وضع بیشتر از او، بشار را عذاب میداد. فرمانده آرام بود و صبوریاش کاملا احساس میشد. با این که سرش پایین بود و به تار و پود بوریای کف نمازخانه نگاه میکرد، در عین حال سخت منتظر پاسخ قسیمه بود. قسیمه ولی با صورت برافروخته، قلبش به تندی میزد. سرش را به طرف بشار برگرداند و بیآنکه چیزی بگوید، با نگاه خیسش، از او التماس میکرد که آنها را تنها نگذارد؛ طفلش را، او و مادرش را. هر بار که قسیمه به مأموریت بشار فکر میکرد، اشکش بیاختیار سرازیر میشد. حالا هم نمیدانست چهطور راضی شده که با پای خودش به مقر بیاید. نگاه التماسآمیز بشار با نگاه قسیمه گره خورده بود و با هم در جدال بودند. قسیمه طاقت نگاه او را نداشت. سرش که پایین افتاد، دل بشار در سینه فرو ریخت و رویش آوار شد. به یاد کودکیاش افتاد که از مدرسه به خانه برگشته بود. سر ظهر بود و قبل از این که به روستا برسد، از دور دیده بود که اوضاع آبادی در هم و بر هم است. سربازان مسلح اسرائیلی همه جا پخش بودند و مردم را با قنداق اسلحه میزدند. وارد کوچه که شد، دید گرد و خاک غلیظی از حیاط خانهشان همراه فریاد کودکان و زنان بلند است. در میان فریادها، صدای پرطنین، اما گرفتۀ مادرش را شناخت. دفتر و کتاب در بغل، به طرف خانه دوید. بولدوزر اسرائیلی دیوار سنگچین حیاط و دروازۀ چوبی خانه را انداخته بود و در حال خراب کردن اتاقهای دور حیاط بود. ردّ صدای مادرش را که گرفت، دید آن طرفتر از خانه، کنار بدن مردی، گریان روی خاک نشسته و با لعن و نفرین به سر و رویش میزند. پیکر پدرش غرق خون، روی خاک و سنگ افتاده بود و نفس نمیکشید. آن روز در ذهن کودکانهاش دنبال علت حضور اسرائیلیها نبود. بشار از پنج سالگی دیده بود که پدرش اسلحه دارد و گاهی، روزها و شبهای طولانی غیبش میزند. حالا بعد از بیست سال فاجعۀ آن روز را در ذهنش مرور میکرد که صدای فرمانده، رشتۀ افکارش را پاره کرد:
- خواهر! جوابم را ندادید؟ رضا میدهید؟ رضایتنامه را مینویسید؟
قسیمه تا آمد جواب فرمانده را بدهد، ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد و مقرّ تشکیلات را لرزاند. گرد و غباری در فضای نمازخانه بلند شده بود و دل قسیمه میلرزید. فرمانده روی زانوهایش جا به جا شد. قدرت تکانهای زمین به او میگفت که این انفجار نباید از گلولۀ توپ یا تانک دشمن باشد. به یاد بمبی افتاد که خودش چند روز قبل، با کمک مسؤل تخریب، برای مأموریت بشار آماده کرده بودند. قدرت انفجاری که لحظۀ پیش روستا و مقرشان را در فاصلۀ دو کیلومتری از روستا لرزانده بود، با قدرت بمبی که ساخته بودند، تقریبا برابری میکرد.
فرمانده منتظر جواب قسیمه بود که مرد جوانی بیسیم به دست، هراسان و باشتاب، از پلههای استتار شده، وارد نمازخانه شد و یکی دو دقیقه، چیزی در گوش فرمانده گفت.
با آمدن پیک نزد فرمانده و حرفهای در گوشیشان، لحظات برای بقیه در سکوتی سنگین میگذشت. بشار چیزی نمیشنید. دلش آشوب بود و ذهنش را افکاری درهم و پریشان میپیچاند. سردرگم بود و نمیدانست چه خبر شده است. از خود میپرسید «نکند خطائی از من سر زده باشد؟ چرا حرفشان تمام نمیشود؟». دیگر در چهرۀ فرمانده آن آرامش پیشین نبود و برافروخته نشان میداد. در حین صحبت با نیرویش، لحظهای بشار را به زیر نگاهش میکشید و فوری آن را میدزدید. بشار دیگر طاقت نیاورد. همین که نگاهش را به طرفشان برگرداند تا صحبت زیر گوشیشان را قطع کند، اشک فرمانده را دید که در کاسۀ چشمش حلقه زده و در حال لغزیدن است. درمانده و هراسان پرسید:
- چیزی شده؟
فرمانده جوابی به بشار نداد. رو به قسیمه گفت:
- دیگر نیازی به نوشتن رضایتنامه نیست خواهر!
بشار ناباورانه روی پاهایش ایستاد. لحظهای بعد خودش را روی زانوهای فرمانده انداخت و در حالی که لبهایش میلرزید، پرسید:
- مگر نگفتید رضایت قسیمه لازم است؟ خُب قسیمه برای همین آمده!
این را گفت و به سرعت، کاغذی از جیب شلواری که زیر عبای عبری پوشیده بود، بیرون کشید. کاغذ را رو به صورت قسیمه گرفت و گفت:
- مگر نه قسیمه؟ بیا بنویس، بنویس دیگر!
🔸ادامه دارد
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#داستان_کوتاه
🔸تقدیر شده با نام «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین،
انجمن قلم ایران، تهران ۱۴۰۱
🔹منصور ایمانی
@ravagh_channel
🔹برای غزه کجاست شعر شما؟
چرا نمیگویید، و گفتهاید اگر
پس چرا نمیخوانید؟
کجاست شعر شما؟
شما که با شکستن یک شاخه از درختی خشک
به گریه میافتید
و مرگ برگ، شما را به لرزه میاندازد
هجوم خار و خسکها، هجوم شنریزه
از آسمان به زمین کفش مار میبارید
و خوشهخوشه رتیل
و خانههای محقر که در هجوم ملخ
گور دسته جمعی شد
اگر دیدهاید پس کو؟
ها؟
کجاست شعر شما؟
بشر دریده شد و همچنان شما خاموش
گناه جاذبههای جمیل جنگل بود
بهار بود و درختان شکوفهباران بودند
و طبع شعر شما
بیاجازه گل میکرد
بهار بود و بهاریههای تکراری
پیش چشم شما سیل،
سیل خون جاری
چرا پیام ندادید؟
شما و واژهکشی؟
مگر به دست شما آن عصای گویا نیست؟
عصای گویایی که مار شعبده را سحر کرد و ساکت کرد
جهان بیشاعر، جهان جنزدههاست
به باغوحش شبیه است شهر بیشاعر
یقین که شهر بزرگان بمب و بوزینه
نداشت شاعر
اگرنه نباید این نکبت به بار میآمد
شما به خانهنشینیان و خُمنشینیان را
کدام تَلواسه
به کوچه میکشد از برج عاج شعر و شعور
شما که با واژه به فکر فتح جهانید
و بوی صلح نوبل گیج و گولتان کرده است
سر آمدان صدا!
چه شد که چاپ نکردید شعرهاتان را؟
چرا نگفت یکی از شما در این بلوا
در این بلیه طوفانی
آی آدمها؟
چه شد که شعر شما در رثای همسایه
که قتل عام نوین را
به پاس نظم نوین
نمایشی نو داد، به گوش ما نرسید؟
میان آن همه سوژه
سفارشات دکانهای نقل و نارنجک
سفارشی به شما از جنازهها نرسید؟
جنازههای جوانی که روی دست زمین
باد کرد و خاک نشد
چه مارهای سیاهی به روی شانه غرب
به بوی بوسه ابلیس نفت میروید!
نگاه کن!
دیدی؟
ببین سگان شکاری چگونه میتازند
ببین چکونه گدایان معتبر دارند
برای غارت همسایه نقشه میریزند
بزرگ تازه به دورانرسیدهگان گدا
ببین چگونه در اندازههای یک ماموت
خطابه میخوانند؟
به شرق بسپارید
به این وقاحت دریوزه، این دریدهٔ دیو
به این گدای مسلح
نوالهای بدهد که اینچنین به توحش
دوباره رم نکند
شبیه معرکهگیران دورهگرد ببین
ببین جماعت مرموز ماربازان را، قماربازان را
که بر سر من و تو تاس جنگ میریزند
و در سبدهاشان به جای ماهی، زالوست
به جای شبچره، چلپاسههای ریز و درشت
نصیبشان مگر از عید پاک
ناپاکی است؟
و از کرامت بابانوئل ستارهکشی است؟
ستارگان، این کودکان کور و کبود
که سوختند در آوار آب و آتش و دود
کجاست معجزههاتان؟
پیامبران دروغین عصر آزادی!
به احترام تموچین، به حرمت هیتلر
به سازمان ملل احترام بگذاریم
🔸اثری از: شاعر جبهه مقاومت؛ مرتضی امیری اسفندقه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
#امیری_اسفندقه
@ravagh_channel
🔹رویای از دست رفته...
ای جان به کف!
ای از تبار و وارثان خون!
ای آنکه میترسد،
از سایههاتان مرگ!
خصم زبون که جای خود دارد...
اینک که میبینی،
اینگونه چون دیوان،
مجنون و سرگردان،
سرشار وحشت هر طرف،
مشتاق خون گشته است،
مشتاق قتل هر زن و مرد جوان و پیر،
پایان خود را دیده است گویا!
از دست رفته دیده است گویا،
آمال و رویاهای خود را از هجوم لشکر «مردان»
او شادمان و مست،
از نقشههای نیل تا فراتش،
اینک که رویاهای او،
پامال مردی و رشادتهایتان رفته است،
سر تا به پایش غیظ میریزد!
پیوسته باشد خون تقاضایش...
بگذار تا زین غیظ،
قالب تهی سازد،
بگذار زین غیظش،
بمیرد، محو گردد زودتر شاید...
سرشار نومیدیست،
لبریز وحشت گشته او اینک...
این رازِ کشتار است، بیبال و پرها را،
آن بیدفاعان را...
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#جبهه_مقاومت
🔹شعر از: جناب احمد اخلاقی عضو ادیب، انقلابی و فرزانه رواق
@ravagh_channel
🔹 گفتگوی روزنامه «جوان» با امالبنین محمدحسینی فرزند معلم شهید «بهروز محمدحسینی» از شهدای عملیات نصر ۴ :
🔸بابا به شاگردانش درس شهامت و ایثار میآموخت
سال ۶۶ روزنامهها عکسش را منتشر کردند و نوشتند: معلم نمونه کشور بهروز محمدحسینی. وقتی متوجه شد، گفت معلمین نمونه کسانی هستند که شهید شدند. یک روز همراه دوستش به بنیاد شهید رفت و پرونده شهادتش را تکمیل کرد و فقط جای تاریخ شهادتش را خالی گذاشت. تاریخی که کمی بعد در ۵ تیر ۱۳۶۶ پر شد. شهید بهروز محمدحسینی در ماووت عراق و در عملیات نصر ۴ به شهادت رسید. در سالروز شهادت او، دخترش «امالبنین محمدحسینی» که خود نویسنده و صاحب کتاب در زمینه زندگی شهداست با ما همکلام شد تا از پدر شهیدش برایمان روایت کند. کتاب «خاطرات خوبان ۱»، روایتی از پدر و کتاب «حبیب حرم» خاطرات و زندگینامه شهید مدافع حرم، «حبیب روحی» از آثار اوست.
#شهید
#بهروز_محمدحسینی
🖊راوینویسنده امالبنین محمدحسینی، دختر شهید، از مدیران آموزش و پرورش گیلان، مستندپژوه دفاع مقدس، نویسنده خاطرات شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم و عضو بصیر و فرهیخته رواق
@ravagh_channel
رواق
🔹طوفان الاقصی 🔸داستان کوتاه ✅ قسمت چهارم قسیمه که هنوز تردید داشت و با خود در جدال بود، از حرف ف
🔹ادامه داستان کوتاه طوفان الاقصی
👇
🔹طوفان الاقصی
🔸داستان کوتاه
✅ قسمت پایانی
هقهق بشار بلند شده بود. فرمانده، شانههای لرزان بشار را در میان بازوهای ورزیدهاش گرفت و کنار خود نشاند. با کف دست، عرق پیشانی بشار را خشک کرد و در حالی که موهای جلوی سرش را نوازش میکرد، گفت:
- اُمّ بَطَلة به جای تو، بمب مأموریت را که در خانه پنهان کرده بودید، به خودش بسته و در میان نیروهای دشمن منفجر کرده است. آنها برای دستگیریات وارد خانه شده بودند، که از دوازده نفرشان، نه نفر هلاک شدند.
بشار، شجاعت را از مادرش ارث برده بود. بین مردم منطقه، مادرش به «امّ بطلة»، معروف بود، یعنی مادر شیر، شیرزن. ام بطلة بعد از شهادت پدر بشار، به مبارزین ملحق شده بود. چند سالی میشد که مربی اسلحهشناسی بود و قبل از آن به عضویت شورای فرماندهی منطقه درآمده بود.
قسیمه اشک میریخت و صدای شکسته شدن دل بشار را در درون خود میشنید. دلش میخواست شانههای لرزان شوهرش را در میان بگیرد و به او آرامش بدهد، ولی آنجا معذور بود.
بشار خودش را در آغوش فرمانده رها کرده بود. کمی که آرام شد، به یادش آمد؛ مادرش دو روز پیش، وقتی طرز کار بمب را از او پرسیده بود و او توضیح میداد، چه قدر با دقت و تمرکز حواس به او گوش داده بود. حالا میدانست که اُم بطله، آنها را به بهانۀ رضایتنامه، به مقر کمیته فرستاده بود، تا کار خودش را بکند.
ساعتی بعد صدای گریهٔ نوزادی در نمازخانه پیچید. مامای روستا، طفل در بغل، بالای سر قسیمه نشسته بود و داشت عرق پیشانی مادر را میگرفت. مادر نوزادش را از ماما گرفت و به سینه چسباند. طفل مکمکزنان، شیرهٔ جان قسیمه را میخورد و مادر تازهزائو، لبخندزنان چند لحظهای محو شیرخوردن نوزادش بود. مَردها، همهشان به غیر از دو بانوی میانسالِ بُرقعپوش که اندکی دورتر نشسته بودند، بیرون رفته بودند. ساعتی بعد بهغیر از ماما، زنها از نمازخانه خارج شدند و کمی بعد بشّار وارد نمازخانه شد و کنار قسیمه جا خوش کرد. لبخندزنان، در حالی که اشک دیدهگان بشار، روی لبهایش دو جوی موازی جاری کرده بود، به نوزاد و مادرش، زُلزُل نگاه میکرد و عملیات استشهادی و غافلگیرکنندهٔ مادرش ام بطله، لحظهای از ذهنش پاک نمیشد!
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#داستان_کوتاه
🔸تقدیرشده با نام «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین،
انجمن قلم ایران، تهران ۱۴۰۱
🖊 منصور ایمانی
@ravagh_channel
🌧 باران 🌧
بگویید باران ببارد کمی
وَ بر سفرهها نان ببارد کمی
وَ از آسمان، عشق و امید، کاش
بر اقلیم این جان ببارد کمی
بگویید از سقف دلهای ما
دگر باره احسان ببارد کمی
در این کافرستان بیم و بلا
بگویید ایمان ببارد کمی
دل از اینهمه سنگبودن خجل
بگویید باران ببارد کمی
#شعر
#دعای_استسقاء
#سنگلاخ_بیعاطفهگی
#کویر_تفتیدهٔ_بخل
🔹اثری از: شاعر کریم؛ دکتر مظاهر زمانی، جلیس باصفا و پر فیض رواق
@ravagh_channel