eitaa logo
رواق
136 دنبال‌کننده
839 عکس
270 ویدیو
1 فایل
این کانال در حوزه تولید و انتشار آثار هنری از جمله شعر، داستان، مستندنویسی، هنرهای تجسمی، نقد سینمایی و ... فعالیت می‌کند. ارتباط با مدیر: @m_i_saba
مشاهده در ایتا
دانلود
گریه‌های شالی داستان کوتاه (۲) زن از سر بی‌حوصلگی، تابی به سرش می‌داد و موهایش را از لای انگشتان طفل رها می‌کرد. گاه صدای چلچله‌هایی که نزدیک زمین پرواز می‌کردند، نگاه سرگردان پسرک را در هوای داغ و شرجی‌زده، به دنبال خود می‌کشاند. زن ولی بی‌اعتنا به هیاهوی اطراف، ساکت و عرق‌ریزان، گرم کندن علف‌‌های هرز بود و به چهرۀ لرزانش در آب تیرۀ شالیزار که بر اثر حرکت دست و پایش اندکی موج برمی‌داشت، خیره می‌شد. از بس خمیده کار کرده بود، کمرش درد گرفته بود. در حالی که پسرک را به پشت داشت، روی پا ایستاد و نفسش را با آهی سنگین رها کرد. کمرش خشک شده بود و به سختی راست می‌شد. دست گل‌آلودش را سایبان ابروهای خیسش کرد و نگاهی به آفتاب بالای سرش انداخت. هنوز تا خوردن ورچاشت مانده بود. کمی دورتر، دسته‌ای از زن‌های آبادی که یاور هم بودند، آوازخوانان، مشغول وجین بودند. وجین، کار زن‌ها بود و مردی در آن دور و حوالی دیده نمی‌شد. سردستۀ وجین‌کاران، «بجارسری»۳ می‌خواند و بقیه زنها بیتی از شعر ترانه را تکرار می‌کردند. نگاهش را به سوی خانه‌اش، در کنار جاده‌ای که از میان شالی‌زار می‌گذشت، روانه کرد. بام گالی‌پوش خانه، از لابلای شاخه‌های تبریزی و توسکا و «خُج» ۴ به چشمش خورد. گالی‌های باران‌خورده و پوسیدۀ بام، گویی از زن التماس می‌کردند که جایشان را با گالی تازه عوض کند. نگاهش به خانه بود که سوزی ناگهانی، سرش را به طرف پاهایش کشاند. نگاه‌نکرده می‌دانست، نیش و سوزش پا از چیست؟! ۳ - بجارسری: از آواهای فولکلور گیلان ۴ - خُج: درختی جنگلی و وحشی، از راسته گلابیان 🖊 منصور ایمانی ‌‌ @ravagh_channel ‌ ‌
یاده تِره خَلیک زئیی رجایا تومان پره بوجور زئیی تی پایا حصیر واشادی قل ناهاره موقع موشته کودی کوهنه سردِ پلایا معنی شعر یادته دهانه رودخانه رو بیل میزدی در حالیکه پاچه شلوارت بالا بود حصیر پهن میکردی وقت قل ناهار و برنج مانده دیشب رامشت میکردی و با دست میخوردی خلیک.نوعی بیل مخصوص شخم زدن رجا.دهنه رودخانه به شالیزار تومان پره.پاچه شلوار واشادن .پهن کردن قل ناهار؛میان وعده قبل از ناهار علی باقرزاده
هدایت شده از آرشیو مطالب رواق
گریه‌های شالی داستان کوتاه (۳) دو تکه گوشت سیاه و لرزان، به پای راستش چسبیده بود و خونش را می‌مکید. خم شد و تن لزج سه چهار تا زالوی سمج را از پایش کَند و دور انداخت. تصمیم گرفت ورچاشتش را بخورد. دست‌هایش را در آب «لاجو» ۵ شست و با چادرشبِ دور کمرش خشک‌شان کرد. پسرک را دمر روی علف‌های باریکه‌راهِ میان شالی‌زار خواباند. غذایش را از زنبیل بیرون آورد. کته را بعد از نماز صبح پخته بود. کمی پنیر گاوی و سیر و باقلای خام هم در زنبیل گذاشته بود. تکه‌ای از کتۀ داخل قابلمه را با دستش کَند و چند بار در مشتش گرداند، تا کاملا گلوله شد. لقمه را نزدیک دهان برده بود، که صدای زن همسایه، دستش را توی هوا متوقف کرد: «خداقوت مش‌زهرا». با صدایی خسته جوابش را داد. زن به قصد همدردی گفت: «خدابیامرز مش‌رمضان امسال اول بهار، دست‌تنهایت گذاشت! خدا ولی ارحم الراحمینه خواخور۶، غصه نخور». زن نگاهی به پسرکش انداخت، لقمه را به داخل قابلمه برگرداند و در جواب همسایه گفت: «شما سلامت باشید، بفرما ورچاشت!». زن همسایه بی‌آن‌که چیزی بگوید، راهش را گرفت و رفت. مش‌زهرا، طفل را بغل کرد. دگمۀ بالایی پاچینش را باز کرد تا طفل، بیش از این بی‌شیر و گرسنه نماند. نگاهش به چشمهای نیمه‌باز و لبهای مکندۀ حسین بود و زیر لب زمزمه می‌کرد: گوساله تا گاب ۷ شود دل صاحبش آب شود... ✅ پایان داستان ۵ - لاجو: نهرهای کوچک فصلی در اطراف شالیزارها ۶ - خواهر به زبان گیلکی ۷ - گاو به زبان محلی 🖊 منصور ایمانی ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌
پدرهای پرکشیده ۱ عطاردم* پدرم بود و من مداد و قلم را از او به ارث برده‌ام. خواستم یادی از او بکنم تا حق‌گزارش بوده باشم. پدرم بقال بود و شش كلاس قديم، سواد داشت. نمی‌دانم معادل شش کلاس سوادِ ۷۰ سال پیش، الآن یعنی چه‌قدر: دیپلم، فوق دیپلم، کارشناسی و یا بیشتر؟ جوابش با شما. ادبیات فارسی و عربی‌اش خوب بود. هر وقت راجع به حافظ می‌پرسيديم، می‌گفت: «مختصر باشد يا مفصل؟». بعد طبق خواسته‌ات جواب می‌داد. حافظ و سعدی و مثنوی، دم دستش بود. شعرها را درست می‌خواند و گره‌ها و جاهای سختشان را باز می‌كرد. مثنوی مولانا را که پر است از نمادهای عرفانی، شرح می‌داد و به بيتهای نابش که می‌رسيد، دستمالش را از جيب درمی‌آورد و روی چشمش می‌کشید. شبهایی که برنامه حافظ‌خوانی داشت، نوار سه‌تار استاد عبادی را با ضبط صوت قدیمی خانه پخش می‌کرد تا زیر صدای غزل‌خوانی‌اش باشد. می‌گفت شعر عرفانی با تک‌نوازی سازهای ایرانی، به آدم بیشتر می‌چسبد. موقع شاهنامه‌خوانی، به صحنۀ رزم پهلوانها که می‌رسيد، دیگر بقّال نبود، می‌شد عین نقّال. حالتی به صدایش می‌داد و صحنه را طوری حماسی می‌خواند كه انگار خود رستم دارد با افراسیاب و ضحاک می‌جنگد. بعد از جنگ و جدال، وقتی نوبت پند و اندرز حکیم طوس می‌رسید، عین وعّاظ، بيتها را شمرده‌شمرده می‌خواند. حالا دیگر مجلس شاهنامه‌خوانی می‌شد كلاس اخلاق و پدر می‌خواست ما چند تا جوان نپخته‌ را، سر عقل بیاورد. ‌ 🖊 منصور ایمانی * عطارد: از سیارات منظومۀ شمسی و کاتب فلک دوم در احکام نجوم قدیم. در ادبیات نماد نویسنده‌گی و دبیری است. ‌ @ravagh_channel 🌸 ✨🌸🍃 🍃🌼🌸🍃🌼🌸 🌹🍃🌼🌸🍃✨🌸🍃
پدرهای پرکشیده ۲ ‌ سواد عربی‌اش تا آنجا بود كه متنهای دانشگاهی ما را اعراب‌گذاری می‌كرد. خط قشنگی داشت و چه عريضه‌هايی که برای دیگران می‌نوشت؟! هر وقت خط خرچنگ‌قورباغه ما را می‌ديد، سرش را با حسرت و تاسف تکان می‌داد و می‌گفت: «حیف! مداد را زود كنار گذاشتيد. با اين خودكارهای لغزنده كه نمی‌توانید درست بنویسید!». خودش موقع نوشتن، قلم را عين خطّاط‌ها می‌گرفت و با حوصله، روی كاغذ می‌رقصاند و گاه ناله و اشکِ قلم‌نی‌ را درمی‌آورد. هر جمله‌ای كه می‌نوشت، نقطه‌اش را می‌گذاشت، بعد سرش را کمی بالا می‌آورد و همان جمله را به دقت می‌خواند. اگر نقطه‌ای، مدّی چيزی جا مانده بود، می‌گذاشت و جملۀ بعدی را می‌نوشت. حتی از ویرگول هم نمی‌گذشت. برای اشخاص محترم كه نامه می‌نوشت، از اخلاق خوبشان ذكر خيری به ميان می‌آورد و با کلمات احترام‌آميز، حرمتشان را نگه‌می‌داشت. نه اين كه مجيز و تملّق کسی را بگوید، ابدا و اصلا. کاسبِ خرده‌پا بود، ولی مناعت طبع داشت و آدم آداب‌دانی بود. وقت نوشتن شكايت و عرض‌حال، هر جا كه خودش تشخيص می‌داد، از شعرهای اخلاقی بهره می‌گرفت و گاهی از بیتهای كنايه‌آميز و ايهام‌دار حافظ، يكی دو بيت چاشنی عريضه می‌كرد. بابت این نامه‌ها چیزی قبول نمی‌کرد. عریضه‌نویسی شغلش نبود، چرخ زندگی ما از مغازۀ بقالی می‌چرخید. ‌ 🖊 منصور ایمانی ‌ @ravagh_channel 🌸 ✨🌸🍃 🍃🌼🌸🍃🌼🌸 🌹🍃🌼🌸🍃✨🌸🍃
هدایت شده از آرشیو مطالب رواق
پدرهای پرکشیده ۳ بعضی‌ها که از نامه‌شان‌ نتيجه می‌گرفتند به قصد تشکر می‌آمدند مغازه و پايان خوش ماجرایشان را تعريف می‌كردند. شهرمان خیلی کوچک بود. اداره‌جاتی‌ها کم و بیش او را از خط و سواد نامه‌اش شناخته بودند و همین باعث می‌شد گاهی کار صاحب عریضه راه بیفتد. والده فرزند ارتفاعات «اَشکورِ» رودسر بود، به قولی «بنت الجبالِ» البرز و ما یازده تا خواهر و برادر، در یکی از بخشهای این شهرستان به دنیا آمده بودیم. پدر ولی فرزند سبلان بود و زادگاه ما برایش حکم غربت را داشت و این بیت سعدی را غالبا زمزمه می‌کرد: هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند گو دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را سربند پیری، روزی با قلم‌نی و به خط نستعلیق، روی مقوائی سفید و نازک، بیتی از حافظ نوشت و داد دست مادر که: «زهراجان! پیشت یادگار بماند! به قول شاعر آخرالامر گل کوزه‌گران خواهی شد*». والده بالکل بی‌سواد بود. همۀ سوادش امضای کج و مَجی بود که شکلش را از اسم چهار حرفی‌اش درست کرده بود. اسمش را نمی‌توانست بنویسد، بلکه عین نقاشی‌کردنِ بچه‌ها، شکل اسمش را می‌کشید. مثل پهلوی شکستۀ صاحب اصلی‌‌اش، حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها. چند سال بعد، همین شعر را روی سنگ مزار پدر نَقر کردیم. ◀️ ربّ ار‌حمهما کما ربّیانی صغیرا (اسرا) * آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی 🖊 منصور ایمانی @ravagh_channel 🌸 ✨🌸🍃 🍃🌼🌸🍃🌼🌸 🌹🍃🌼🌸🍃✨🌸🍃
محمدکوچولو - ۱ داستان کوتاه محمدکوچولو آرپی‌جی‌‌زن دسته بود! نه این‌که کوچولو باشه، بلکه هرکول و جوان هیکل‌داری بود که نیروهای یگان به شوخی صداش می‌زدند محمدکوچولو! وزنش از صد و ده‌ بیست کیلو می‌گذشت و وقتی تجهیزات انفرادی‌ را به خودش می‌بست و گونی تغذیه‌ را کول می‌گرفت، خیلی راحت از صد و بیست‌ سی کیلو هم رد می‌شد. محتوای گونی محمد به جانش بسته بود و بدون آن، انگار نفسش را از او گرفته باشند! نوش‌داروی محمد کوچولو که کیمیای شکم‌چرانیش بود، شربت سینه آن هم از نوع هسته‌دارش بود که توی خط به جز خودش، گیر کمتر کسی می‌آمد! راجع به شربت سینه، بعدا خواهم گفت چه کیمیایی بود که آن همه طرفدار داشت؟! همیشه توی راه تدارکات بود و هیچ وقت هم دست خالی از آنجا بر نمی‌گشت، چون مهره مار داشت و آن هم زبانش بود! مسوول تدارکات که عین عُنُق منکسره، جان به عزرائیل هم نمی‌داد، از عهده زبان محمدکوچولو برنمی‌آمد. روی این حساب، بچه‌های دسته، مسئولیت گرفتن سهمیه را به محمد سپرده بودند و او به کمک همان مهره مار، سهمیه‌ها را برایشان مثل آب خوردن می‌گرفت. البته شرط گذاشته بود که سرگل هر چی اول مال خودش باشه و آنها هم چشم‌بسته قبول کرده بودند، وگرنه سرشان بی‌کلاه می‌ماند. دسته عقيل هم که مدتی بود با بچه‌های ما صیغه برادری خوانده بودند، گاهی برای گرفتن سهیمه اضافه، دست به دامن محمدکوچولو می‌شدند و با دادن تلکه و تسمه‌‌اش که اسم محترمانه‌ آن!!! رشوه بود، به نان و نوائی می‌رسیدند. ادامه دارد... 🖊 منصور ایمانی(صبا) ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌
محمدکوچولو ۲ داستان کوتاه شربت سینه محمدکوچولو صبحِ یه روز بهم گفت: «منو زود برسون بهداری که حالم اصلا خوب نیست!». دکتر که چشمش به رفیق ما افتاد، با لبخندی بهش گفت: «آقامحمد! این طرفها؟!». محمد که می‌خواست نشان دهد ناخوش احواله، گفت: «دکترجون از صبح یه حالتِ تنوعی در من پیدا شده!». دکتر با تعجب پرسید: «حالت تنوع دیگه چیه؟! نکنه منظورت تهوعه؟!». محمد گفت: «تهوع کدومه دکتر؟ می‌گم حالت تنوع دارم!». دکتر زل زد به چشم‌های محمد و پرسید: «نکنه می‌خوای بالا بیاری، درست توضیح بده ببینم چی شده؟!». محمدکوچولو لبخندی زد و گفت: «راستا حسینی دنبال چیزی می‌گردم که بدم پایین تا این حالت تنوع رو از بین ببره؟!». فهمیدم محمد داره نقش بازی می‌کنه. بعدش اضافه کرد: «حالت تنوع، حالتی‌یه که آدم میل داره یه چیز تازه‌ای بخوره!». دکتر همین‌طور نگاهش می‌کرد که محمدکوچولو گفت: «دکترجون آقایی کن بنویس تدارکات چند تا شربت سینه برام بپیچه!». دکتر که خودش یه انبار دوا و داروی جورواجور داشت، با تعجب پرسید: «حالا چرا تدارکات؟!». «آخه اون شربتی که من می‌خوام، پیش شما پیدا نمی‌شه! بدبختی‌ام اینه که این شربت‌های هسته‌دار رو دادن دست کسی که جون به عزرائیل هم نمی‌ده!؟». برای کمک به دکتر گفتم: «منظورش کمپوت گیلاسه آقای دکتر!». دکتر خنده‌ش گرفت. برای خلاص شدن از دست این مشتری عتیقه، روی برگه‌ آرم‌داری چهار تا کمپوت گیلاس نوشت و گفت: «من که نوشتم ولی امیدوارم تدارکات این نسخه را برات بپیچه!» شما که نوشتید، پیچوندش با من! ادامه دارد... ‌‌ 🖊 منصور ایمانی(صبا) ‌ ‌ ‌ ‌@ravagh_channel ‌ ‌
سلام الله علیکم و رحمة الله اعضای متدین و انقلابی کانال «رواق» و دیگر کانالها و گروه‌های متعامل، شهادت حضرت امام جواد علیه السلام را به حضورتان تسلیت و تعزیت عرض می‌کنم. از این‌که در روز شهادت این امام مظلوم، غفلتا داستان طنزِ دفاع مقدس «محمدکوچولو» را منتشر کرده‌ام، نخست از ساحت حضرات معصومین علیهم السلام، خاصه والد ماجدشان امام علی ابن موسی الرضا و شما شیعیان دلداده آن امام عزیز پوزش خواسته و حلالیت می‌طلبم. خدمت‌گزار کانال رواق: منصور ایمانی(صبا) ‌ ‌ @ravagh_channel
محمدکوچولو _ ۳ انبار شربت سینه داستان کوتاه چند دقیقه بعد جلوی بنه تدارکات بودیم. یکی عین قزاق، چشمش به قلعه خوراکی‌ها بود تا کسی به جنسها ناخنک نزند. نگهبان تا چشمش به محمد افتاد، با خُلق تنگش گفت: «تو که باز پیدات شد؟!». محمد‌ گفت: «حالم خوش نیست. دکتر برام نسخه نوشته، اومدم داروش رو بگیرم!». نگهبان قلعه خوراکی‌ها، با لحنی که بوی تمسخر و طعنه می‌داد، گفت: «مگه من عطارباشی‌ام که آمدی از من مرهم و مرکوکروم بگیری؟!». محمد با صدائی بی‌رمق و ساخته‌گی گفت: «دارو که فقط قرص و پماد و کپسول نیست. گاهی پیاز و سماق و زنجبیل می‌شه علاج درد، یا ماست و کته می‌شه داروی شکم‌رَوی!». مسئول تدارکات که انگار بوی تعَفُنِ بدی به دماغش خورده بود، با اکراه گفت: «تو حالا ادای حکیم‌باشی‌‌ها رو در نیارا! بده ببینم چی نوشته برات؟ دکتر خیال کرده من داروخانه باز کرده‌م!؟». همین که چشمش به نسخه افتاد ناگهان از کوره در رفت: «چهار تا، اونم کمپوت؟ اونم گیلاس؟! مگه دردت چیه؟!». محمدکوچولو عین آدم بی‌گناه گفت: «من که دکتر نیستم بدونم، دکتر حتما تشخیص داده که این نسخه رو نوشته. حالا به جای این چهار تا کمپوت، اگه چهل تا خربزه ابوجهل هم می‌نوشت، من مجبور بودم بخورم». مسئول تدارکات که می‌دانست از پس این آدم برنمیاد، رفت تو سنگر و چهار تا کمپوت گیلاس آورد و پرت کرد تو بغل مشتری دائمیش: «بیا این هم داروی دردت!». محمد کمپوت‌ها را که تحویل گرفت، عین مؤمنی که قلبش شکسته باشه، به مسئول بنه گفت: «اینها وسیله‌ست البته. شفا فقط دست خداست!». ادامه دارد... 🖊 منصور ایمانی(صبا) ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌