ولاناست : شاه خوبانیو م
نظور گدایان شده ای؟ قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟
این قدر راحت خودتو انداختی لا به لای این کتاب اون دفتر این دستک اینو بگیر یه کتاب جلد اینقدی(بزرگ ) جلد اینقدی(کوچک) آخرشم هیچ
چرا ؟ چون در درون خودت پایگاه مطمئنی نداری به همین خاطر به هر تکه چوبی متشبث میشی مهم اینست که تو یه تکیه گاه اولیه داشته باشی و اونم اتصاله انسان موفق انسانیست که اولین ویژگی اش اتصاله کانکت شدنه به نیروی بالا به خداوند به لطف خداوند
ما اینو میگیم
ما میگیم جاده ی موفقیت هیچ وقت سر راست نیست
جاده ی موفقیت یه پیچی داره بنام شکست یه دور برگردونی داره بنام سر درگمی
یه سرعت گیری داره بنام دوستان یه چراغ قرمزی داره بنام دشمنان
یه چراغ احتیاطی داره بنام خانواده
یه تابلو راهنمایی داره بنام هدایت الهی
توی این حاده یک ماشینی هست بنام اراده بنام راننده ای داره بنام عقلانیت یه فرمونی داره بنام بصیرت یک موتوری داره بنام جسارت یک چرخهایی داره بنام تلاش توی باک این ماشین یک سوختی هست بنام امید
یک مکمل سوختی هست بنام توکل یک کمک فنری داره بنام انعطاف گذشت همراهی اینا رو بما یاد ندادن اگر این ها رو همون دوران دبستان یاد میدادن
وضعیت امروز جامعه ما خیلی بهتر از این بود
بریم یه بخشی ببینم بچه ها موافقی ؟
خیلی برای ما اتفاق خوبی بود که با شما همکلام بودیم همنشین بودیم قطعا مخاطب های مام خیلی کیف کردند امید وارم این برنامه هم عین برنامه هایی باشه که ببینین حاشو ببرین کیف کنین
امید وارم که همچنان با ما همراه باشید و ارتباطتونو قطع نکنید
آقای دکتر انوشه ی عزیز خیلی برای ما گران قدر بودن و عزیز بودن دوست دارم که حرفهای پایانی ای که فکر میکنید بدرد ما میخوره و صندوقچه ای از اسرار موفقیتی که فکر میکنید به جوان ها مردم ما هدیه باید بکنید توی واژه های آخرتون بگید که جمع و جور کنیم
دکتر: من دو سه جمله رو عرض میکنم- یکی این که اگر بخواهی کسی رو 30 % برنجونی اول باید خودتو 70% برنجونی دوم این که اگر کسی ازت درخواست کمک کرد بدون قبلا از خدا درخواست کمک کرده و خداوند آدرس تو رو بش داده
سوم اینکه طولانی مدت از کسی متنفر نباش چون این تنفر در تو تبدیل به نقطه ضعف تو میشه
پنجم این که اعتماد المثنی نداره اگه از دست رفت دیگه رفت
ششم اینکه اینو خیلی باید بخاطر بسپاریم
ادم ها
تقریبا همه ی آدم ها یادشون میره که براشون چه کار کردی
فقط یادشون میمونه که باهاشون چه کار کردی
نکته ی بعدی این که بخاطر بسپاریم
آب جوشی که سیب زمینی رو نرم میکنه – تخم مرغ رو سفت میکنه.
مهم نیست شرایط پیرامونی تو چیه مهم اینه که تو در درون چی داری و در درون کی هستی
نکته ی بعدی اینکه انسان ها در درون به اندازه ی کمبودهاشون دیگران رو آزار میدن
نکته ی بعدی اینست که ما همه ی آدم ها اگر تابع این شعار باشیم که مولا علی ابن ابی طالب میگه خیلی موفقیم
دل بکن تا جون نکنی دل بکن تا جون نکنی
خیلی سخته خیلی وقتی که مولا علی ابن ابی طالب میفرماید : یا - دنیا غری غیری برو غیر از علی رو فریب بده
اگر این شعار ما باشه خیلی رهاییم – خیلی آزادیم – من در پایان دو سه دعا میکنم و من و تو محمد عزیز آمین بگیم
پروردگارا به حق عزتت اگر قرار است بسازیم قدرتمان
و اگر قرار است بسوزیم طاقتمان عطا بفرما الهی آمین
پروردگارا به حق عزتت بفکرمان منطق به قلبمان آرامش به روحمان پاکی به وجودمان آزادی به دست هایمان قدرت به پاهایمان آزادی به گوشهایمان تشخیص به چشم هایمان زلالی به زبانمان حقیقت به سینه یمان وسعت به ارزیابیمان انصاف به زندگیمان عشق به عشقمان تعهد و به تعهدمان صداقت عطا بفرما – الهی آمین
پروردگارا ما مسلمانیم
ما رسالتمان محمدی
ولایتمان علوی
عصمتمان فاطمی
سخاوتمان حسنی
عزتمان حسینی
غیرتمان عباسی
صبرمان زینبی
عبادتمان سجادی
شریعتمان باقری
مذهبمان جعفری
بردباریمان کاظمی
مهربانی مان رضوی
بخششمان تقوی
زیارتمان نقوی
نگاه مان عسکری
و امیدمان مهدوی است
پروردگارا به حق عزتت ظهور این گنجینه ی صلح و اصلاح و آرامش را تعجیل بفرما....
خدافظی...
@dranoosheh
💕به زندگی فکر کن !
ولی برای زندگی غصه نخور .
دیدن حقیقت است ،
ولی درست دیدن، فضلیت .
ادب خرجی ندارد.
ولی همه چیز را میخرد .
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی .
مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شاید فردایی نباشد .
شاید فردایی باشد ! اما عزیزی نباشد...
@dranoosheh
💕 مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست.
اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند.
مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» طوطی فهمید و دیگر حرف نزد.
مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🔶🔶🔶 بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
@dranoosheh
💕داستان آموزنده و واقعی .... یه کم وقت بذار بخونش ... ضرر نمیکنی ...
یعقوب لیث صفاری
شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ،
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید.
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا :
یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛
سلطان گفت : چه میگویی؟
من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟
آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .
شب بعد ؛
باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .
یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،
آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام .
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛
سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از " فرزندانم "
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا " محبت پدری " مانع اجرای عدالت نشود ؛
چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم .
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن لحظه که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.
گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.
اگر یعقوب های این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،!
چندصد آقا و آقازاده به زمین می افتند....!!!!
حتما (مصلحت نیست که چراغی خاموش شود.!!)
دزدان دغل ، بغل بغل ميدزدند ...
از گله ي اشتران جمل ميدزدند ...
@dranoosheh
من ازاین دنیا دریافتم که اونيكه راحت تر ميگفت اشتباه كردم اعتماد به نفسش بالاتر بود، و اونيکه صداش آرومتر بود، حرفاش بانفوذ تر بود..
👤"پروفسور محمود حسابی"
@dranoosheh
کسی که شنا کردن بلد است میداند که آب او را پایین نمیکشد,
اما کسی که با شنا آشنا نیست,فکر میکند آب او را پایین میکشد و غرق میکند,
برای همین بیهوده دست و پا میزند و غرق میشود,
بهتر است بدانیم این افکار ماست که ما را غرق میکند,
و گر نه زندگی عمق زیادی ندارد...
@dranoosheh
💑 همسرداری ♥
✨برای داشتن یک زندگی شاد و موفق
💑به مدت 30 ثانیه در طول روز همسرتان را ناز و نوازش کنید .
💕دستتان را پشتش بکشید، انگشتانتان را در موهایش فرو ببرید، نرم و آرام بغلش کنید، دستش را به نرمی فشار دهید، یا حتی یک بوسه تند و چابک.
خیلی خوب است اگر بچه هایتان بفهمند که پدر و مادرشان همدیگر را دوست دارند و برای ابراز علاقه به هم راحت هستند.
مطمئناً اگر همه زوج ها فقط 30 ثانیه در روز برای چنین کاری وقت می گذاشتند، این قدر زندگیهای زناشویی درهم و برهم نبود
@dranoosheh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💕می پرسند:
مجردی یا متاهل؟
میگویم : " متعهد "!!
چون تجربه نشان داده،
نه مجرد بودن نشانه تعلق خاطر نداشتن به کسی است...
و نه متاهل بودن نشانه تعهد و وفاداری!!!
همه قراردادها را که روی کاغذهای بی جان نمی نویسند!
بعضی از عهد ها را روی قلب هایمان می نویسیم...
حواسمان به این عهدهای غیرکاغذی باشد؛
شکستشان، یک"انسان " را درهم میشکند...!
@dranoosheh
💕اگر موفق شدید به کسی خیانت کنید
آن شخص را احمق فرض نکنید.
بلکه بدانید او خیلی بیشتر از انچه لیاقت داشته اید به شما اعتماد کرده است...
@dranoosheh
سلام همه ی دوستان و عزیزان
لطفا دعا کنین برامون تو این شبهای ماه رمضون ❤️❤️🙏🙏💐💐✅✅
@dranoosheh
💕مرد مسنی به همراه پسر بیست و پنج سالهاش در قطار نشسته بود، در حالی كه مسافران در صندلیهای خود قرار داشتند قطار شروع به حركت كرد.
به محض شروع حركت قطار پسر بیست و پنج ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی كه هوای در حال حركت را با لذت لمس میكرد ، فریاد زد: پدر نگاه كن درختها حركت میكنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین كرد
كنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند كه حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حركات پسر جوان كه مانند یك كودك پنج ســاله رفتار می كرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه كن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حركت میكنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میكردند
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چكید.
او با لــــذت آن را لمس كــــرد و چشمهایش را بست و دوباره فریـــاد زد: پدر نگاه كن باران میبارد، آب روی من چكیــــد.زوج جوان دیـــگر طاقت نیــــاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشك مراجعه نمیكنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان برمیگردیم. امروز پسر من برای اولینبار در زندگی میتواند ببیند.
@dranoosheh