eitaa logo
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
272 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
96 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید🕊️ 🌷سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفاً در انتشار مطالب کانال ما را یاری رسانید.🛑 📥مدیر کانال حاج محسن تقی زاده @taghizadeh95
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🍃 در این آشوبِ دنیا ... دلتنگے برای شهادت یڪ عنایـت است ... باید شاڪر باشم خدا را ڪہ هنوز دلتنگم مے ڪند براے شمـا 🕊 یاد شهدا به ذکر صلوات💚 ☀️  @ravianaml ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
به صدام گفتن چرا بعد از کشتن صدر خواهرش راهم کشتی گفت من اشتباه یزید را تکرار نمیکنم زینب بود که بعد از حسین نامش را زنده کرد ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• @ravianaml
🇮🇷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🇮🇷 🍃 بیست و چهارمین یادواره شهدای روستای سرخکلای دشت سر آمل برگزار میشود. ⚜سخنران؛حجه السلام محمدی_امام جمعه دابو و دشت سر ⚜مداح؛حاج مصطفی خانی 🌱زمان؛چهارشنبه۲۳فروردین۱۴۰۲ ساعت؛ ۲۰/۳۰ الی ۲۲/۳۰ 🍃مکان؛ مسجد صاحب الزمان(عجل الله)_روستای سرخکلا از همه ی عزیزان دعوت بعمل می آید. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @ravianaml
•♥🕊• درڪوچه‌وخیابان‌سرتان رابالانگیریدوباصدای‌بلند درجلوی‌نامحرم‌صحبت‌نڪنید. سعی‌ڪنیدسربه‌زیرباشید. بانامحرم‌زیادوبی‌دلیل‌حرف نزنید، ڪه‌حیاوعفت‌ازدست‌می‌رود. |⇠ ¦⇠ ¦⇠ ¦⇠ @ravianaml ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
آیت الله کوهستانی: فردای قیامت مردم دوست دارند به دنیا برگردند و یک لا اله الا الله بگویند و بمیرند... @ravianaml
1_1719273840.mp3
4.09M
💐هدیه ویژه به شما عزیزان💐 🔷 منتخب دلنشین ترین صوت های که روح هر انسانی را آرام و او را بیش از همیشه به خودشناسی وادار می کند! @ravianaml
پنج شنبه ۱۹ فروردین۱۳۷۲ فکه.کانال کمیل 🥀🇮🇷🥀🇮🇷🥀🇮🇷🥀🇮🇷 @ravianaml
24.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مصاحبه کننده، به همراه فیلم بردارش میخواستن از فرمانده نوبخت مصاحبه بگیرن؛ اونم برگشت و گفت: شرمنده اصلا وقت نیست ان شاءالله در فرصتی دیگر... این در حالی ست که امروز بعضی از مسئولین برای جلوی دوربین رفتن و دیده شدن به هر دری میزنن ....!!!!!! . 🎥 کلیپ کمتر دیده شده از سردار شهید حمیدرضا نوبخت از فرماندهان شجاع لشکر ویژه ۲۵ کربلا (( ۱۷ دی ۱۳۶۵_صیداویه آبادان)) 🕊 ۱٩ فروردین ماه سالروز شهادت سردار شهید حمیدرضا نوبخت گرامی باد. 💐☘💐☘💐☘💐☘ @ravianaml
📌 📢برنامه های آستان مقدس امامزاده ابراهیم علیه السلام در 🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀 @ravianaml
۸۴ سالگی همین‌قدر قشنگه بچه‌ها. :) 😍🇮🇷😍🇮🇷😍🇮🇷😍🇮🇷 @ravianaml
هر شب چند صفحه کتاب بخوانیم... 📚 🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐 @ravianaml
‍ 🌷 – قسمت 2⃣4⃣ ✅ فصل یازدهم 💥 یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی‌گشتم. زن‌های همسایه جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال‌پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه‌ی ما. گفتم: « فرش می‌اندازم توی حیاط. چایی هم دم می‌کنم و با هم می‌خوریم. » قبول کردند. 💥 در همین موقع، مردی از ته کوچه بدو‌بدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: « شما اهل روستای حاجی‌آباد هستید؟! » ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: « نه. » مرد پرسید: « پس اهل کجا هستید؟! » صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم. 💥 مرد یک‌ریز می‌پرسید: « خانه‌تان کجاست؟! شوهرتان چه‌کاره است؟! اهل کدام روستایید؟! » من که وضع را این‌طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن‌ها گفت: « آقا شما که این‌همه سؤال دارید، چرا از ما می‌پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می‌تواند شما را راهنمایی کند. » مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: « خانم ابراهیمی! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج‌آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ‌کس خانه‌مان نیست. » 💥 یکی از زن‌ها گفت: « به نظر من این مرد دنبال حاج‌آقای شما می‌گشت. از طرف منافق‌ها آمده بود و می‌خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق‌هایی را که حاج‌آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد. » با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی‌ام برای صمد بود. می‌ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد. 💥 مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه‌ی ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه‌قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در. 💥 آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: « این کارها چیه؟! » ماجرا را برایش تعرف کردم. خندید و گفت: « شما زن‌ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی‌خودی می‌ترسی. » بعد از شام، صمد لباسش را پوشید. پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « می‌روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم. » گریه‌ام گرفته بود. با التماس گفتم: « می‌شود نروی؟ » با خونسردی گفت: « نه. » گفتم: « می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه‌کار کنم؟! » صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛ اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری‌اش را داد به من و گفت: « اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن. » بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. 💥 اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه‌های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می‌زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: « کیه؟ » کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه‌کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: « کیه؟! » این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می‌رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می‌شد و وقتی می‌رفتم پشت درکسی جواب نمی‌داد. 💥 دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می‌خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ‌ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت‌بام و همان‌طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه‌رویشان که یک‌دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه‌ی این‌طرفی‌مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آن‌قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت‌بام صدایش کردم و گفتم: « آقای عسگری شمایید؟! » بعد دویدم و در را باز کردم. 💥 آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه‌زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می‌زد، چند قدمی از در فاصله می‌گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می‌رسیدم، صدای مرا نمی‌شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می‌کرد. 🔰ادامه دارد...🔰 @ravianaml