eitaa logo
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
269 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
96 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید🕊️ 🌷سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفاً در انتشار مطالب کانال ما را یاری رسانید.🛑 📥مدیر کانال حاج محسن تقی زاده @taghizadeh95
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتند: پدر جان! با این سن و سال نمی‌تونی بجنگی... گفت: ظرف‌هاتون رو که می‌تونم بشورم! @ravianaml
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_سی_دوم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 پیام را خواندم.ولی جواب ندادم.واقعا
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 با عمه و مادرم روبوسی کردیم.برای زیر لفظی یک النگو خریده بودند که به دستم کوچک بود.قرار شد ببرند عوض کنند،دستبند بخرند.یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند؛قرآن،چادرنماز،اسپند،مسواک،به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه خودش انتخاب کرده بود. وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم ،حمید گفت:وقتی رفته بودم کربلا می خواستم برات چادر عروس بخرم،ولی گفتم شاید به سلیقه تو نباشه.انشالله باهم که کربلا رفتیم،با سلیقه خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم. مراسم که تمام شد،سعیدآقا که با نامزدش آمده بود،گفت:شما تازه عقد کردین،با ماشین ما برین بیرون شام بخورید.سعیدآقا مأمور نیروی انتظامی بود و معمولا برای مأموریت و دوره آموزشی به سیستان و بلوچستان می رفت.خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد.حتی روزی که صیغه کردیم و همه فامیل مهمان ما بودند،آقا سعید زاهدان بود.حمید گفت:(نه داداش،شما تازه از مأموريت اومدی با خانمت برو بیرون.ما پای پیاده رفتنمون بد نیست.).از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم.به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه پارک کردن ماشین و افتادن در جوی آب،فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم.با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم.به حمید گفتم:با این جوراب های سفید خیلی معذبم.اولين مغازه ای که دیدیم،بریم جوراب مشکی بخریم. پای پیاده نبش چهارراه عدل به خرازی رسیدیم.فروشنده گفت:(جوراب نازک بدم بهتون یا ضخیم؟)گفتم:مهم نیست،فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه.حمید بلافاصله گفت:نه خانم،ضخیم باشه بهتره.خنده ام گرفته بود. این رفتارهایش خیلی تو دل برو بود.این که احساس می کردم همه جا حواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم،به رستوران رفتیم.طبق معمول کوبیده سفارش داد.تا غذا حاضر شود،پانزده هزار تومان شمرد،به دستم داد و گفت:(این هم مهریه شما خانم!) پول را گرفتم و گفتم:(اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!).حمید خندید و گفت؛(هزار تومن هم بیشتر گیر شما اومده.) پول را نشمردم دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آن جا بود انداختم و گفتم:((نذر سلامتی آقای من!)) دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود.لحظات دلنشینی بود.تنها اشکالش این بود که روزها خیلی کوتاه بود.سرمای هوا هم باعث می شد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم.فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم.تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا درآمد.حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید.از روزی که مَحرم شده بودیم هربار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم،زودتر می آمد.دوست داشت خودش هم کاری بکند.این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید. ادامه دارد... @ravianaml
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎐 | | ◽️ درخواست رهبر انقلاب از همه مردم: 🌷 برای شادی روح سردار بزرگ اسلام، شهید حاج قاسم سلیمانی یک حمد و یک قل‌هوالله بخوانید. ساعت۱:۲۰ به وقت بغداد @ravianaml
🍁بســــــــــم الله الرحــمن الرحیـــــــم🍁
ای یوسف‌ گمگشتۀ‌ غایب‌ ز‌ نظرها جان‌ بر‌لب‌ عشاق‌ رسیدست‌ کجایی؟! باز‌ آی‌ و نظر‌ کن‌ به‌ منِ‌ خستۀ‌ بیمار جانم‌ به‌ فدایت‌ که طبیب‌ دل‌ مایی @ravianaml
1_2370365243.mp3
2.85M
شروع؛روز ششم ماه رجب_ پایان؛یک روز بعد از نیمه شعبان یکی از دعاهای مجرب برای ظهور امام زمان (ع) دعای فرج است که با عبارت «إلهی عَظُمَ البَلاء» آغاز می شود. 🕊 💚 @ravianaml
🌷شهیدی که با زائرش حرف می زند .  @ravianaml ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میشه شما رو بغل کنم؟ 🔹حلما، دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟ @ravianaml
🍃به حرمت خون پاک شهدا، رای می‌دهم.... @ravianaml
میگفت: عشقی که به گریه رسیده باشه هرگز دروغ نیست... امام حسینِ دلشکسته‌ها! ما برات خیلی گریه کردیم آقا، خیـلی!:)💔 @ravianaml
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_سی_سوم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 با عمه و مادرم روبوسی کردیم.برای زیر
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه،همراه من به آشپزخانه آمد و گفت:(به به...ببین چه کرده سرآشپز!گفتم:(نه بابا!زحمت کوکوها رو مامان کشیده.من فقط می خوام سرخشون کنم.)روغن که حسابی داغ شد،شروع کردم به سرخ کردن کوکوها.حمید گفت:اگه کمکی از دست من برمیاد بگو.گفتم:مرغ پاک کردن بلدی؟بابا چندتا مرغ گرفته؟می خوام پاک کنم.کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت:دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم. خندیدم و گفتم:معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل عمه من باشه و دخترعمه ها همه کارها رو انجام بدن،شما پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته داشته باشین.گفت:این طورها هم نیست فرزانه خانوم.باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم.وقت هایی که میریم سنبل آباد،من آشپزی می کنم.برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم! صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود.موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید. تا حمید دید دستم سوخته،گفت:بیا بشین روی صندلی،بقیه اش رو من سرخ می کنم.باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه. روی صندلی نشستم و گفتم:پس تا تو حواست به کوکوها هست،من مرغ ها رو پاک کنم.تو هم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون،توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی.به خاطر این که علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست.دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت:فیلم برداری می کنم،چون می خوام دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته!گفتم:از دست تو حمید! شروع کردم به پاک کردن مرغ ها.وسط کار توضیح می دادم:اول اینجا رو برش می دیم.حواسمون باشه که پوست مرغ رو این طوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ...))درست مثل یک کلیپ آموزشی،بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد،طوری که کامل چم و خم کار را یاد گرفت.بقیه مرغ ها حتی خیلی حرفه ای تر و سریع تر از من پاک کرد. شام را که خوردیم ،طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف ها را بشوید.گفت:من و فرزانه می شوریم. کنار شستن حرفامونم می زنیم.من ظرف ها را می شستم و حمید آن ها را آب می کشید.این وسط گاهی از اوقات شیطنت می کرد و روی سر و صورتم آب می پاشید. به حمید گفتم:می دونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟با خنده گفت:چیه؟نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟گفتم:اون که نیاز به نقشه کشیدن نداره.حمیدآقا هرچی داره مال منه،من هم هرچی دارم مال حمید آقاس.گفت:حالا بگو ببینم چیه آرزوهات. کنجکاو شدم بشنوم. گفتم:اولین آرزوم اینه که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و باهم باشیم.دومی هم اینکه با هم تا بالای کوه میلدار بریم.من اون موقع که کوچکتر بودم با داییم تا پای کوه رفتم،ولی نشد بالا بریم.حمید گفت:خوشم میاد قانعی هستی ها،آرزو های ساده ای داری.دانشگاه تا خونه رو هستم،ولی کوه رو قول نمی دم،چون الآن شده بخشی از پادگان و محل کار ما.سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه. خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید.حمید گفت:فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد.می خوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم.بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم.گفتم:تو رو خدا مراقب باش.من همیشه از جاده اَلَموت می ترسم.آهسته‌ رانندگی کنید.هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن.. ادامه دارد... @ravianaml