فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شهید علی چیتسازیان؛ فرمانده اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین؛ به روایت همرزمانش
◇در ۱۸ سالگی مربی آموزشهای نظامی و اطلاعات و عملیات شد.
◇نبوغ و خلاقیت او را "علی شادمانی" کشف کرد.
◇در عملیات "مسلمبن عقیل" ۱۴۰ نیروی بعثی را، که به اسارت درآمده بودند، از داخل خاک عراق به پشت جبهه انتقال داد.
◇حاج همت گفته بود برایش نقشهها دارم؛ اما حاج حسین همدانی زودتر او را به کار گرفت.
◇سال ۶۲ در ۱۹ سالگی، فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر انصارالحسین را عهدهدار شد.
◇در آخرین عملیات گشت شناسایی در ۴ آذر سال۶۶ از همرزمانش پرسید: «آنچه من حس میکنم را شما هم حس میکنید؟». گفتند: «چه چیزی؟». گفت:«از این مکان عجب بوی خوشی میآید!» و در همانجا به شهادت رسید.
شهید #علی_چیتسازیان
۱۳۴۱/۹/۱۹ همدان، ۱۳۶۶/۹/۴ ماووت
آرمیده در باغ بهشت همدان
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
هدایت شده از شوق پرواز🕊
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-نهم
🥀همه چیز به سرعت داشت اتفاق می افتاد.مرا بردند ارایشگاه.بعدظهربود.هوا بارانی بود و من هم لباسی را که خریده بودیم.پوشیدم و کفش قرمز پاشنه بلندی هم به پا کرده بودم.
وقتی کمیل آند دنبالم دیدم دسته گل دستش نیست!همینطور خودش کت و شلوار پوشیده بود و اومده بود دنبالم.پله های آرایشگاه زیاد بود.به جلوی پله ها که رسیدین.گفت:شما می تونید با این کفش ها راه بیایید؟ گفتم:بله
گفت:من جلوی شما هستم که شما زمین نخورید.
هنوز ناراحت بودم.در ذهنم بود که چرا یک دسته گل نگرفته.ماشین را که دیدم،تعحبم بیشتر شد حتی به ماشین گُل نزده بود.اما شش دانگ حواسش به من بود.
در بین راه تو خودم بودم و فکر می کردم.بلاخره طاقت نیاوردم و گفتم:یعنی شما داشتین میومدین آرایشگاه،یه دسته گل نباید همراهتان می بود؟حداقل یه گل به ماشین نمی تونستین بزنین؟گفت:شما ببخشید!همه چی عجله ای شد،ان شاءالله عردسی جبران می کنم.
🥀کمیل دوستی داشت به نام سعید.آقا سعید بعدها به ما می گفت:من هیچ وقت کمیل را به اندازه روز عقد شما آنقدر خوشحال ندیده بودم.
وقتی سر سفره عقد نشستیم ،قلبم گواهی میداد که اشتباه نکرده ام و انتخابم درست است.حس می کردم قلبم دارد محکم میشود.ناگهان چیزی یادم افتاد.صورتم را نزدیک گوش کمیل بردم و گفتم:ببخشید آقا کمیل!من سومین بار باید بله بگم یا چهارمین بار؟
کمیل از سوالم خنده اش گرفته بود،لبخند زد.من این را می دانستم .اما انقدر استرس و هیحان به جانم افتاده بود که انگار همه چیز را فراموش کرده بودم.
کمیل قران را از سفره برداشت و باز کرد و طوری نگه داشت که من هم بتوانم نگاه کنم و بخوانم.عاقد عقد را خواند و من چشمم به آیه بود و گوشم به کلمات عربی عاقد.هر دو بله را گفتیم،کمیل قران را بست و شبیه دعا کردن زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن چیزی.به قول معروف فضولی ام گل کرده بود."چی داره دعا میکنه که من هم دعا کنم"
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
روایت رهبر فرزانه از نذر شهید حمید سیاهکالی و همسرش:
«دختر و پسر جوان -زن و شوهر- متولّدین دهه ۷۰، مینشینند برای اینکه در جشن عروسیشان گناه انجام نگیرد، نذر میکنند سه روز روزه بگیرند! به نظر من این را باید ثبت کرد در تاریخ، که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسیشان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد، به خدای متعال متوسّل میشوند، سه روز روزه میگیرند.»
[یادی از شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی به مناسبت ۵ آذر سالروز شهادتش]
شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
"پهلوان کوچولوی پایتخت"
تصویر روی لباس ورزشکاران نوجوان در دیدار با رهبری، تصویر شهید "پهلوان سعید طوقانی" است.
سعید قبل از انقلاب در ۷سالگی بازوبند پهلوانی گرفت و وارد گود روزخانه شد، در حالی که ورود بچهها به گود ممنوع بود و لقب "پهلوان کوچولوی پایتخت" را به او دادند.
وقتی انقلاب شد تحتتأثير کلام امام (ره) تصميم گرفت به نشانه اعتراض به پهلوی تا مدتها وارد گود نشود. عکسهایی را که با سردمداران آن زمان داشت، پاره کرد و وارد ليست ورزشکاران معترض به پهلوی شد.
بعد از انقلاب با دستکاری شناسنامهاش در ۱۴ سالگی به جبهه رفت و در عملیات بدر به شهادت رسید و پیکرش پس از ۱۰ سال شناسایی شد.
شهید #سعید_طوقانی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد کمیل
💠قسمت-دهم
🥀از همان شبی که عقد کردیم کلا لوازم آرایشم رفت کنار.مانتوی جدید نداشتم.همه مانتوهایم بالای زانو بود.ولی یک چادر قدیمی داشتم که روی همین مانتو میپوشیدم، سعی میکردم موهایم مشخص نباشد.یک ماه اول گاهی بی اختیار موهایم معلوم میشد.اما کمیل اصلا به من حرفی نمیزد یا تذکر نمیداد که حجابت را رعایت کن...
🥀یکی دو روز بعد با کمیل رفتیم خیاطی و سفارش چادر جدید دادیم...
در همین روزهای اول ،مثل روز برایم روشن شد که روحیات و اخلاقیات من و کمیل عین هم است.من و کمیل عین هم بودیم.اینکه می گویند:خدا در و تخته رو جور میکنه، بهترین مصداق بود برای شباهت من و کمیل. حتی از نظر ظاهری هم شبیه هم بودیم.از همان روزهای اول خیلی ها به هر دویمان می گفتند شما چقدر شبیه هم هستین!درست مثل برادر و خواهر ما را اشتباه می گرفتند.
🥀به من می گفت: مریم!تو بار آخری که به من جواب منفی دادی رفتم داخل اتاق و داشتم گریه می کردم.اصلا وقتی بار اول دیدمت مهرت به دلم نشست؛نمی دونم چرا.
و چیزهای عجیب دیگری برایم تعریف کرد که خوابش بود؛ قبل از خواستگاری خواب دیدم یه آقایی با محاسن سفید و بلند اومد به خوابم ،گفت:در سال ۸۹ و ۹۰ دو اتفاق خوب تو زندگیت می افته که باعث عاقبت به خیریت میشه.یکی ازدواج و یکی دیگه رو هم به من گفت،ولی مریم خدا شاهده هرچی فکر میکنم یادم نمیاد....
🥀ما ۲۷بهمن ۸۹ باهم ازدواج کردیم و حالا میگفت اولین پیش بینی پیرمرد ریش سفید که اومد تو خوابم تعبیر شد.ان شاءالله عاقبت به خیریم در سال ۹۰ تکمیل میشه"
🥀حدود یک ماه از عقدمان گذشته بود هرروز با هم تلفنی در ارتباط بودیم و او آخر هفته ها از تهران می آمد و دوباره برمیگشت تهران.من کم کم به شرایط جدید و پوشش جدید خو گرفته بودم و بیشتر خودم را به کمیل نزدیک می دیدم ...
اسفندماه رسید.قبل از عید قرار بود اولین سال تحویل و عیدی را کنار هم باشیم.از تهران تماس گرفت و گفت ، اگر من موافق باشم بریم مشهد، از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم.
واقعا می خوام برم مشهد؟ پنج سالی می گذشت از اخرین باری که رفته بودم مشهد...سریع به خانواده خبر دادم که با کمیل می خواهیم بریم مشهد...
باز هم شیطنت کمیل گل کرده بود، با مادرم تماس گرفت و گفت:مامان!یه چیزی می خوام بگم بین خودمون بمونه.به مریم هیچی نگید...
گفت:مریم که موضوع مشهد رفتنمونو به شما گفت،شما فقط یه زحمت بکشید لباس هاشو یه جوری جمع کنید که خودش نفهمه و ببرید خونه خاله . به مریم چیزی نگید من تو راهم دارم میام."
ما داشتیم آماده میشدیم که برویم خونه خاله .در حیاط ایستاده بودم که دیدم مامان دارد می خندد.مامان از این همه برنامه ریزی های کمیل خنده اش گرفته بود.
گفتم:چیه مامان؟ می خندی. گفت یاد چیزی افتادم خندم گرفت. یک دفعه گفت: راستی مریم لباس هاتو هم بردار شب میمونیم خونه خاله...
خونه خاله که رسیدیم با کمیل شروع کردیم به پیامک دادن
احوال پرسی کردیم و بعد پرسیدم کجایی؟ موضوع را عوض کرد...
بعد گفت: مریم جان همه جمع هستند خانه پدرم، به من گفت که آماده باشم که احتمالا پدرش بیاد دنبالم بریم خونشون گفت: زشته منم نیستم تو باشی بهتره...
منم آماده شدم و منتظر پدر کمیل ...
کمی بعد زنگ خانه خاله به صدا دراومد،به خیال اینکه پدرکمیل اومده دنبالم،از همه خداحافظی کردم و رفتم جلوی در ، یهو کمیل پرید جلو و صدای بلند گفت:سلام من اومدم...
من از دیدنش هیجان زده شدم کمی رفتم عقب و خندیدم...
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید محسن
🔹سالگرد شهادت دانشمند گمنام، عارف مخلص، دلسوز غریب شهید محسن فخریزاده گرامی باد.
🌹گوارایشان شهادت,که بر این روح بزرگ ردای شهادت آمدنی بود.
@raviannoorshohada
۷ آذر روز نیروی نامگذاری شده است. امام خمینی (ره) به پاس رشادت و مجاهدت نیروی دریایی ارتش در "عملیات مروارید" در روز هفتم آذر ۱۳۵۹، این روز را به نام نیروی دریایی نامگذاری کردند.
اقدامات غرورآفرین ناوچه پیکان به فرماندهی شهید محمدابراهیم همتی و تکاوران نیروی دریایی در انهدام دو سکوی البکر و الامیه توان اقتصادی نظامی رژیم بعث را ساقط کرد و نیروی دریایی عراق را از پا انداخت.
«روز نیروی دریایی و یاد دریادار شهید محمدابراهیم همتی و شهدای دیگر عملیات مروارید گرامی باد.»
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
دلنوشتهی قابل تأمل شهید محسن فخریزاده یک ماه پیش از شهادتش؛
«یک سؤال دارم: چرا شهدا در جوانی سخنانی میگویند که عرفا در کهنسالی؟ البته میدانیم که این سخنان از عمق حکمتِ جاری شده از قلب بر زبان است، نه آنکه سخنانی سطحی است.»
۹۹/۸/۷
[بهمناسبت ۷ آذر سالروز شهادت دانشمند هستهای محسن فخریزاده]
شهید #محسن_فخری_زاده
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
جلسه ی اول خواستگاری بود، با همان شرم و حیای همیشگی، اولین سوال را از من پرسید:
آیا حوصله ی فرزند شهید بزرگ کردن را داری؟
آیا میتوانی همسر شهید شوی؟
🌷شهید #مسلم_خیزاب🌷
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
از شهدا که نمیشود چیزی گفت. شهدا شمع محفل دوستانند. شهدا در قهقهۀ مستانهشان و در شادی وصولشان عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقونَاند؛ و از «نفوس مطمئنهای» هستند که مورد خطاب فَادْخُلِی فِی عِبادِی وادْخُلیِ جَنَّتِی پروردگارند. اینجا صحبت عشق است و عشق؛ و قلم در ترسیمش برخود میشکافد.
صبحتون شهدایی✋
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
◇پیکرهای مطهر ۸ تن از شهدای مدافع حرم تازه تفحص شده در سوریه، برای طواف و زیارت حرم مطهر امامرضا(ع) عازم مشهد مقدس خواهند شد و پس از آن به زادگاهشان بازمیگردند.
◇آیین استقبال از این شهدا پنجشنبه ۹ آذر ساعت ۸، در ایستگاه استقبال از زائر پل سلام مشهد برگزار میشود.
◇ پس از مراسم استقبال و در ساعت ۱۵ همان روز، مراسم محوری تشییع با حضور مردم شهیدپرور مشهد مقدس از مقابل مهدیه تا حرم مطهر رضوی برگزار میشود.
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
♦️ این تصویر جانسوز از وداع شهید سیدمصطفی صادقی با دخترانش را به خاطر دارید؟ حالا پیکر این شهید مدافع حرم و مجاهد مبارزه با داعشیها، بعد از ۶ سال به وطن برگشت.
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
اخرین عکس خانوادگی...
📎وداع همسر و فرزندان شهید سید مصطفی صادقی در معراج الشهدا
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-یازدهم
🥀بعد حدود ۱۳ ساعت رسیدیم به مشهد در ترمینال که پیاده شدیم یکی از رانندههایی که همیشه جلوی مسافرها را برای معرفی هتل میگیرند آمد جلو و گفت آقا هتل میخواید کمیل گفت آره اما باید حتماً جاشو ببینم...
🥀با او رفتیم و هتل رو دیدیم هتل خوبی بود رفتیم و همان جا مستقر شدیم وسایلمان را گذاشتیم کمیل گفت اول بریم زیارت رفتیم حرم، حرم امام رضا نسبت به آخرین باری که رفته بودم وسیع شده بود خیلی فرق کرده بود توی قسمت خانوادگی بودیم من قرار بود بروم قسمت زنانه کمیل گفت مریم تو از این طرف برو من هم از این طرف بعد که زیارتت تمام شد بیا همین جا همدیگرو میبینیم رفتم و زیارتم را انجام دادم و هنگام برگشت راه را گم کردم حالا هرچه میگردم جایی را که کمیل نشانم داده بود و خانوادهها مینشستند پیدا نمیکردم ترسیدم و زدم زیر گریه، سنم کم بود...
هرچه به تلفن همراهم نگاه میکردم میدیدم گوشی آنتن نمیدهد با چشمهای اشک آلودم به اطراف نگاه میکردم تا کمیل را پیدا کنم همین که کمیل آمد گفتم تو کجا بودی؟
من هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم خیلی گریه کردم ،کمیل خندهاش گرفته گفت حالا چرا گریه میکنی بیا بریم از اون خادم میپرسیم از کدوم طرف باید بری کنار ضریح و برگردی بعد از زیارت رفتیم و دوری در مشهد زدیم
🥀 در یکی از پاساژها کمیل روی پله برقی کلی شوخی کرد و مرا خنداند قیافهاش را عجیب و غریب میکرد و شکلک در میآورد ،منم هم شروع کردم از او فیلم گرفتن و همینطور صدای من در فیلم هست که چقدر میخندیم ...
🥀از صبح روز بعد دیگر با هم راه میافتادیم و میرفتیم بازار کمیل گفت هرچی دیدی و دلت خواست بخر نمیخوام مراعات کنی دلم میخواد تو این سفر بهترین خاطرات تو ذهنت بمونه نمیخوام اگه یه روزی #شهید شدم بگی دلم فلان چیزو میخواست و با کمیل بودم و نشد بخرم یا انجام بدم هرچی دوست داری بخر...
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مرحوم اسماعیل دولابی میگفت :
گاهی اوقات با خدا خلوت کنید
نگویید که ما قابل نیستیم
هر چه ناقابلتر باشیم
خدا بیشتر اهمیت میدهد
خدا کسی نیست که فقط خوبها را انتخاب کند.
شبتون شهدایی 🌙
🌿 محمد حسین یوسف الهی
🌷شهیدی که قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود....
🌴 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز
🔸خاطره ای کوتاه:
به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند،نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ،زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ،من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.
شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت.
🌱▫️🌱▫️🌱▫️
🔵 کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد.
از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود
نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید
دائما ذکر خدا می گفت
قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود
هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود
چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت
خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت
روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود
🔹یوسف الهی، کادر واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان در دوران دفاع مقدس بود.
@raviannoorshohada
چراشهیدسلیمانی وصیت کردمزارش کنارمزارشهیدیوسف الهی باشد؟
@raviannoorshohada
شهید گمنام یعنی ؟
🌹هرشب جمعه مهمان مادرت حضرت زهرا سلام الله علیها باشی🌹
@raviannoorshohada
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت_دوازدهم
🥀کمیل وقتی میخواست صدایم کند میگفت: "عزیز" یا "مریم جان "یا "مریم" و در پیامکهایی که میداد صمیمیتر صحبت میکرد و "گلم" یا "عزیزم "به کار میبرد...
من هم اسم او را در تلفن همراهم "کمیل جان" ثبت کرده بودم، او را "کمیل" صدا میزدم یا "کمیل جان"
🥀ماموریتهای کمیل زیاد شده بود یک بار رفته بودند بندرعباس و وقتی برگشته بود آفتاب گرم بندر بدجوری صورتش را سوزانده بود میگفت مریم تازه من با چفیه کل صورتمو پوشوندم فقط چشمها مشخص بود اینطوری شدم گفتم واسه چی گفت حداقل سیاه نشم من هم به شوخی گفتم اونی که میخواست تو رو قبول کنه قبول کرده وقتی اینطور شوخی میکردم و حرف میزدم خوشش میآمد...
🥀هر ماموریت که میرفت برایم سوغاتی میآورد و من چقدر دلخوش بودم به سوغاتیهایش شامپو، روسری ،شانه از اینطور سوغاتیهایی که به درد خانمها میخورد اما این بار که از بندرعباس برگشته بود، از همین نوع وسایل را کادو پیچ کرده بود کاغذ کادویش شکلکهای کارتونی دایناسور، شترمرغ و چند حیوان دیگر بود تا کاغذ کادو رو دیدم زدم زیر خنده و گفتم کمیل حداقل وسایلاتو یک کاغذ کادوی میذاشتی که عکس قلب داشته باشه...
🥀 هنوز هم هر کدام از آن کاغذ کادوها و وسایلش را دارم میدانستم که از اینطور حرف زدنم خوشش میآید و میخندد دیدم زد زیر خنده و گفت مریم به خدا بد موقعی بود دیگه عجله داشتیم برای اومدن کاغذ کادو پیدا نکردم هرچی دم دستم پیدا کردم پیچیدم و برات آوردم وقتی کادو را باز کردم دیدم دو تا روسری لبنانی برایم خریده شامپو، شانه و یک کاغذ که هنوز آن را دارم که رویش یک بیت شعر نوشته بود...
( خواستم زیبا گلی را زینت خاطر کنم ، دیدم اندر خاطرم جز تو گلی زیبا نبود)
بالای کاغذ هم نوشته بود مریم جان❤
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
ملت مسلمان ایران، اکنون آیینهای است
که نور حق در آن جلوه کرده است ..
و همین نور میرود
تا از مشرق وجود، طلوع کند ..
و آسمان تاریخ را به جلوهی عدل بیاراید.
ما آیینگی را
از سیدالشهدا آموختهایم
و هرچه داریم، از حیات طیبهی شهادت است.
شهید #سید_مرتضی_آوینی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مرا تهدید و تطمیع از وصول به مقصود
و معشوقم باز نخواهد داشت ..
ما ممکن نیست
در مقابل تجاوزات دشمنان نوعِ بشر، بیتفاوت بمانیم
و مظلومان و رنجبران بیچاره را
زیر فشار ظالمان و ستمگران
تنها بگذاریم ..!
ما با شرافت زیست کردهایم
و با شرافت مراحل انقلابی را طی کرده
و با شرافت خواهیم مرد ..
#میرزا_کوچک_خان_جنگلی
از کتاب "نهضت روحانیون ایران"
[۱۱ آذر سالروز شهادت عالمِ مجاهد، شیخ میرزاکوچک خان جنگلی گرامی باد.]
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------