🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-بیست-چهارم
🥀حیران و سرگردان شده بودم. رفتم داخل اتاق. تنها شروع کردم به گریه کردن. نمیدانستم چه کسی را صدا بزنم؛ کمیل را ؟ خدا را ؟ بیاختیار، یاد امام رضا افتادم و او را به جان جوادش قسم میدادم چون شنیده بودم که وقتی امام رضا را به جان جوادش قسم میدهی جوابت را میدهد. اما مثل اینکه قبل از من کمیل امام رضا را به جان جوادش قسم داده بود و جواب گرفته بود. گریه میکردم و امام رضا را قسم میدادم مامان آمد دلداریام داد...
🥀 خبری را که خواهر کمیل داده بود به او گفتم، رفت و با خواهر کمیل تماس گرفت خواهرش دوباره با من تماس گرفت، تو الان چرا اینجوری میکنی؟ چیزی که نشده کمیل مثل همیشه رفته ماموریت،
اگه کمیل ماموریتهای سختتر بره میخوای چه کار کنی؟
آن شب تا فردا اصلاً نمیدانستم چه بر من میگذرد. گریه میکردم با گوشی کمیل تماس میگرفتم اما باز خاموش. خاموش. خاموش.
هیچ خبری از او نبود و صبح پدر شوهرم تماس گرفت و گفت : رفتم روزنامه گرفتم تو روزنامه خبرهای خیلی خوبی هست. نگران نباش از همکارهای کمیل پرسیدم میگن کمیل جلوئه اما خبر داده که جاش خوبه.
🥀 سهشنبه بود همان روزی که از کمیل پرسیدم برمیگردی و گفت نمیدانم. نزدیک ظهر بود که یکی از خانواده کمیل با من تماس گرفت و گفت:
+مریم میتونی بیای خونه ما؟
مثل همیشه فکر میکردم کمیل باز بازیگوشیاش گل کرده و میخواهد غافلگیرم کند. دیگر جانی به تنم نمانده بود.
_تو راهه داره میاد؟
+ کسی هست تو رو بیاره اینجا؟
با شک و تردید پرسیدم کمیل داره میاد؟
+ آره
_ پس چرا هنوز گوشیش خاموشه؟
جوابم را نداد. دوباره تکرار کردم پس چرا هنوز گوشیش خاموشه؟
_ تو راهه داره میاد بابات هست تو رو بیاره؟
+ بابا نیست سر کاره غروب که اومد میگم منو بیاره
خداحافظ کرد و تلفن را قطع کرد و دیدم گوشی مامان زنگ خورد مامان گوشی را که برداشت رفت داخل اتاق و در را پشت سرش بست من هم که شش دانگ حواسم به مامان بود رفتم پشت در و گوشم را چسباندم به در که حداقل چیزی بشنوم ...
چیزی نشنیدم اما یک لحظه صدای جیغ و گریه مامان درآمد و من هم در را باز کردم و رفتم داخل اتاق میان ضجه و گریه مامان گفتم مامان چی شده؟ چرا اینطوری میکنی؟ گفت: میگن کتف آقا کمیل تیر خورده ...
🥀تا این جمله رو شنیدن ذهنم رفت سمت مستندهایی که با عنوان "نیمه پنهان ماه" با همسران شهدا مصاحبه میکردند؛ زمان مجردیام یک روز پای تلویزیون نشسته بودم و داشتم کانال تلویزیون را از بی حوصلگی عوض میکردم رسیدم به شبکه مازندران در این مستند اولین بار بود که درباره شهید و همسران شهدا میشنیدم دیدم همسر شهید دارد از خاطراتش میگوید از آشناییشان و مجردی کم کم وارد زندگی شخصی شان میشد که چقدر یکدیگر را دوست داشتند همون لحظه در همان حال و هوای روزهای مجردیام به خودم گفتم چطور ممکنه زنی که شوهرشو انقدر دوست داره اجازه بده شوهرش راحت بره و شهید بشه، با اینکه شوهرش را راهی جبهه کنه مگه زندگیش رو دوست نداشت اگر دوست داشت چرا رفت و شهید شد مگه خدا چنین صبری به آدم میده که انقدر راحت درباره شهادت همسرش حرف بزنه....
&ادامه دارد
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پایان انتظار برای مادر شهیدی که پس از ۴۰ سال فرزندش را حرم رضوی در آغوش گرفت
🔹شهید جواد ایزدی سال ۶۲ در عملیات والفجر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکرش در منطقه جا ماند. پیکر این شهید بهتازگی با آزمایش دیانای شناسایی شده.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداے شهید عباس دانشگر را میشنوید...
#اللهم_ارزقنا_شهادت💔
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
راوی میگفت:
شهـدای هویزه
عجیب بہ شهدای ڪربلا شبیه اند
فرماندهشان #حسین_علم_الهدی بود
در میدان نبرد تنها ماندند
پیڪرشان در زیر تانڪ ها
محل شهادتشان حرم شان شد.
#شهداےهویزه
#سالروزشهادت
#یادشهداباصلوات
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-بیست-پنحم
🥀تا مادر این حرف را زد، یاد سوال آخر مجری افتادم و همه همسران که به جای خبر شهادت خبر مجروحیت را میدادند. حالا خودم را یکی از همان مصاحبه شوندههای برنامه "نیمه پنهان ماه" میدیدم. که به جای خبر شهادت کمیل اول خبر مجروحیتش را به من داده بودند. به خودم گفتم "نمیخوان به من بگن کمیل شهید شده، دارن منو گول می زنن" زخمی شده ولی من باور نمیکنم بابا آمد و من و مامان را سوار ماشین کرد و به طرف خانه پدر کمیل به راه افتادیم. از پنجره ماشین به خیابان نگاه میکردم. چقدر منو کمیل روی موتور سیکلت این راه را رفته بودیم. و خندیده بودیم. ناخودآگاه تمام خاطراتمان از جلوی چشمانم گذشت. ایستادیم... حرف زدیم... گریه امانم نمیداد. بعد شروع کردم با خودم حرف زدن:( کمیل شهید شده اینا دارن اینطوری میگن که آدم یهو شوکه نشه. دارن مراعات حال منو میکنن .همه دارن بهم نشونه میدن که تو متوجه بشی. مریم! نمیخوای قبول کنی؟! کمیل شهید شده. باور کن!)
🥀 رسیدیم به خانه پدر کمیل. همان لحظه اول یکی از دوستان کمیل را دیدم که پیراهن مشکی به تن دارد و تا ما را دید طوری موتورش را مقابل در پارک کرد که نتوانیم داخل شویم. نمیدانم چه کسی بود که به او گفت" بزار بره تو! باید بفهمه.)
گریه امانم نمیداد انگار دلم میخواست تمام دیوارهای دنیا کنارم بود تا دست به دیوار میگرفتم که نیفتم. من، مریم، دختری که تازه ۱۸ سالم تمام شده بود مگر چقدر طاقت داشتم؟
بالاخره وارد حیاط شدم دیدم تمام فامیل و آشناها و همسایهها و خواهرها و برادرهای کمیل همه جمعند. توان ایستادن نداشتم افتادم روی پلهها و تمام هفت ماه زندگی خوشی را که با کمیل داشتم یکجا ضجه زدن و گریه کردم آمد و دو تا دستهایش را گذاشت کنار صورتم گفت:" مریم! چیزی نشده فقط کتف کمیل تیر خورده
دارن میارنش"
مرا از جا بلند کردند رفتم داخل اتاق فقط حضرت فاطمه را صدا میزدم گریه... گریه...گریه... و بعد یاد امام رضا افتادم . همیشه دوستش داشتم. همیشه احساس نزدیکی روحی با امام رضا داشتم و دارم اونجا فکر میکردم مرا میفهمد. مرا میشنود. به هر کسی که از مقابلم رد میشد قسم میدادم و میگفتم:" تو رو خدا با کمیل تماس بگیرید من فقط صداشو بشنوم" باز یکی دیگر، یکی دیگر.... از همه تمنا میکردم. خواهش میکردم تماس بگیرن فقط صدای کمیل رو بشنوم نمیتوانستم بایستم نمیتوانستم به حرف کسی گوش بدهم باید کاری میکردم از جا بلند شدم از اتاق آمدم بیرون چشمم افتاد به گوشه حیاط دیدم کسی پدرم را در آغوش گرفته و دارد گریه میکند.آنجا پا کوبیدم به زمین با صدایی که پر از بغض و گریه و ناله بود گفتم" شما مگه نمیگید کتفش تیر خورده؟ مگه نمیگید بیهوشه؟ داره میاد پس واسه چی شما دارید گریه میکنید؟ یکی گفت: "ما فقط به خاطر اینکه کمیل حالش خوب نیست داریم گریه میکنیم"
🥀 همه به شکلی خواستند آرامم کنند که قالب تهی نکنم. میخواستند جانم از بدنم بیرون نرود. اما کمیل، جانم بود که هیچکس نمیخواست خبر بیرون رفتنش را از وجودم را به من بدهد چارهای نداشتم نمیتوانستم بایستم دوباره برگشتم داخل اتاق خواهر کمیل تماس گرفت با همسر همکار کمیل با این اوضاع و احوال خواهرش شک کرد تازه اینجا بود که فهمیدم اینها هم از قضیه بیخبرند گوشم را تیز کردم تا بفهمم او پشت گوشی چه میشنود و چه میگوید اما از اتاق رفت بیرون بعد از چند دقیقه آمد داخل و همینطور که گریه میکرد گفت داداشم به آرزویش رسید😭
&ادامه دارد
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🎬تشییع پیکر یک شهید در
روستایی که شهید نداشت
🔷مردم روستای کهنوج معزآباد در حالی که آرزوی حضور شهید گمنام را داشتند پیکر مطهر شهیده یعقوبی نخستین شهید این روستا را بر روی دستان خود تشییع کردند.
🔷شهیده زینب یعقوبی، ۱۶ سال بیشتر نداشت. این شهیده ۱۳ دیماه امسال همزمان با چهارمین سالگرد شهادت سردار سلیمانی برای زیارت مرقد مطهر این شهید بزرگوار راهی کرمان شد که متاسفانه در این انفجار تروریستی به شهادت رسید.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️شگفتانه محسن چاوشی
در وصف حاج قاسم سلیمانی
🔘 موسیقی ، متن و تشبیه ها و تصویر سازی از سردار فوق العاده زیباست
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر💔
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-بیست-ششم
🥀دیگر نفهمیدم چه میگفت. آن لحظه فقط درک کردم که وقتی روضه خوانها میگویند امام حسین "علیه السلام" وقتی شهادت برادرش را دید، کمرش شکست، منظورشان چیست . شکستن کمر خودم و خواهرش را حس کردم. با تمام وجودم حس کردم . همه دورم جمع شده بودند به هر شکلی که میتوانستند سعی میکردند آرامم کنند. دیگر شب شد. تا شب همه میآمدند و تبریک و تسلیت میگفتند و آرزوی صبوری برای ما میکردند...
مامان را به سختی بردند خانه؛ از بس که بیقراری میکرد. مامان دیگر باور کرده بود کمیل پسرش است. مامان پسرش را از دست داده بود.
🥀 ساعتی از شب گذشت و دیگر از تعداد مهمانها کم شد. هر کس رفت گوشه دراز کشید. یکی خوابید یکی در رختخوابی بود. من سرگشته هنوز بیقرار بودم.۸ مگر خواب به چشمم میآمد؟ مگر میتوانستم سر جایم بنشینم؟ مگر میتوانستم بایستم؟ فقط یک کلمه در سرم دور میزد: "کمیل!" فقط خبر شهادتش رسیده بوده و هنوز بدن بیجانش را ندیده بودم.
🥀شب، سکوت، من. همه با هم دست به دست هم داده بودیم و برای کمیل عزاداری میکردیم. از جا بلند شدم، رفتم داخل حیاط. هی داخل حیاط راه میرفتم و دور میزدم. تکه تکه حیات این خانه برایم خاطره بود. دور حیاط کنار باغچه قدم میزدم. به باغچه کوچکی که کمیل درست کرده بود نگاه میکردم. اینجا کنار باغچه حرف زدیم. اینجا کمیل گُل آب بندان را وقتی که آب از تنش چکه میکرد و خیس، مرا صدا زده بود، به من داد. از داخل حیاط رفتم پشت خانهشان. اینجا انجیر کندیم یواشکی ...
🥀ای خدا با این همه خاطرات چه کار کنم؟ لحظه لحظه خاطرات مان مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت. حالم خیلی بد بود. بلندترین شب زندگیم همان شب بود که تنها در حیاط قدم میزدم یگویند شب یلدا بلندترین شب سال است؛ وقتی برای من آن شب بلندترین شب عمرم بود. ساعت پیش نمیرفت زمان نمیگذشت. همه چیز ساکن شده بود و اصلاً انگار قرار بود صبح خودش را نرساند...
یک لحظه گوشه پلهها چشمم افتاد به کفش کمیل رفتم روی پلهها مثل مادری که فرزندش را در آغوش بگیرد کفشهای کمیل را در آغوش گرفتم و شروع کردم به گریه کردن گریه میکردم و محکم کفشهای کمی را در آغوش گرفته بودم نمیدانم چند ساعت آن شب ادامه داشت ولی بالاخره صبح رسید...
&ادامه دارد
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🎤 ماجرای دستگیری عیدوک از اشرار مشهور جنوب شرق کشور توسط #حاج_قاسم و آزادی وی با تذکر رهبر انقلاب اسلامی
❤️ سردار سلیمانی در دهه دههی ۷۰ در مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور خوش درخشید
🔹 گفتگوی اختصاصی رسانه با سرلشکر غلامعلی رشید، فرمانده قرارگاه مرکزی حضرت خاتمالانبیاء(ص):
🔹 سردار سلیمانی در دههی ۷۰ و در هفت سال اول بعد از جنگ در جنوب شرق کشور، یک قرارگاهی بنام قدس ایجاد کرد و افتاد به جان اشرار و ضدانقلاب و آنها را خلع سلاح کرد.
🔹 در آن دوران یک فردی را هم به نام عیدوک که اول به او پناهندگی داد میخواست یک کاری بکند و او را تحویل قوه قضائیه بدهد برای محاکمه، مقام معظم رهبری به ایشان تذکر داد که وقتی به او امان دادهای، دیگر نمیتوانی او را به محاکم قضایی برای محاکمه بسپارید، سردار سلیمانی هم او را آزاد کرد. به امید اینکه برود و رفتارش را تصحیح کند.
🔹 میتوان گفت در این دورهی هفت، هشت ساله در جنوب شرق در سطح عملیات فعالیت کرد که خیلی خوش درخشید.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------