eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
627 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
صدام کرد کجا سرجام خشکم زد خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوی در حالا چرا انقد خوشگل شدی تو خندیدم و گفتم بووووووودم دستمو گرفت و تا جلوی در همراهیم کرد سجادی وقتی منو اردلان دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت توهم مثلا غیرتی شده بود خندم گرفت و اردلان رو معرفی کردم سلام آقای سجادی برادرم هستن اردلان انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلان دست داد _ سلام خوشبختم آقای محمدی سلام همچنین آقای سجادی اردلان بهم چشمکی زد و گفت: خوب دیگه برید به سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست تو ماشین بازهم سکوت بود ایندفعه من شروع کردم به حرف زدن خب،خوبید آقای سجادی خانواده خوبن؟؟ لبخندی زد و گفت:الحمدالله شما خوبید - بله ممنون خب شما بگید کجا بریم خانم محمدی - من نمیدونم هر جا صلاح میدونید روبروی آبمیوه فروشی وایساد رفتیم داخل و نشستیم خوب چی میل دارید خانم محمدی - آب هویج از پرویی خودم خندم گرفته بود آقا دوتا آب هویج لطفا انشا الله امروز دیگه حرفامون رو بزنیم و تموم بشه - ان شاالله خوب خانم محمدی شما شروع کنید _ من ؟؟باشه... - ببینید آقای سجادی من نمیدونم شما در مورد من چه فکری میکنید ولی اونقدرام که شما میگید من خوب نیستم. آهی کشیدم و ادامه دادم - شما ازگذشته ی من چیزی نمیدونید من بهای سنگینی رو پرداخت کردم که به اینجا رسیدم - شاید اگه براتون تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با من ... سجادی حرفمو قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم محمدی دیگه ادامه ندید من با گذشته ی شما کاری ندارم من الان شمارو انتخاب کردم و میخوام و اینکه... - واینکه چی امیدوارم ناراحت نشید من نامه ای رو که جا گذاشتید بهشت زهرا رو خوندم البته نمیدونستم این نامه برای شماست اگه میدونستم هیچ وقت این جسارت رو نمیکردم اخرش که نوشته بودید "اسماء محمدی" متوجه شدم که نامه ی شماست یکی از دلایل علاقه ی من به شما همون چیزهایه که داخل نامه بود فکر کنم سواالتتون راجب چیزهایی که میدونستم رفع شده - بهت زده نگاهش میکردم باورم نمیشد با اینکه گذشتمو میدونه بازم انقدر اصرار داره به ازدواج سرشو آورد باالا از حالت چهره ی من خندش گرفته بود آب هویجا روآوردن لیوان آب هویج رو گذاشت جلوم وبدون این که نگاهم کنه گفت:بفرمائید اسماء خانم به اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجوری میشد... - لبخندی زدم،لپام قرمز شده بود سرمو انداختم پایین راستش خانم محمدی فکر میکردم وقتی متوجه بشید او نامه رو خوندم از دستم ناراحت و عصبانی بشید - راست میگفت - طبیعتا باید ناراحت میشدم. اما نه تنها ناراحت نشدم تازه یجورایی خیالمم راحت شد انگار یه بار سنگینی که از رو دوشم برداشتن سجادی به لیوان اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید نکنه دوست نداریدچیز دیگه ای میل دارید براتون بگیرم - همین خوبه الان میخورم شما بفرمایید میل کنید - باشه ،چشم سجادی مشغول خوردن آب هویج بود مات و مبهوت بهش نگاه میکردم کی فکرشو میکرد یه روز منو سجادی روبروی هم بشینیم و باهم آب هویج بخوریم و درباره ی ازدواج حرف بزنیم...
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از
💢 🌹 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------