eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
627 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
با ورود ما به داخل محضر، همه صلوات فرستادند فاطمه خواهر علی اومد و دستم از دست اردالان کشید و برد سمت سفره ی عقد دختره با مزه ای بود صورت گرد و سفید با چشمای مشکی،درست مثل چشمای علی داشت. مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریری که به گفته ی خودش برای زن علی از مکه آورده بود و سرم کرد و روصندلی نشوند. هیچ کسي حواسش به علی که جلوی در سر به زیر وایساده بود نبود عاقد علی رو صدا کرد آقا داماد بفرمایید بشینید همه حواسشون به عروس خانومه. یکی هم هوای دامادو داشته باشه با خجالت رو صندلی کناری من نشست باورم نمیشد همه چی خیلی زود گذشت و من الان کنار علی نشسته بودم و تا چند دقیقه ی دیگه شرعا همسرش میشدم استرس تموم جونمو گرفته بود. دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت که خطبه عقدرو جاری کنه علی قرآن رو گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستون کمتر میشه قرآن رو باز کردم _ ِ "بسم الله الرحمن الرحیم" یس_والقرآن الکریم... آیه های قرآن تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم تو حال و هوای خودم بودم که با صدای حاج اقا به خودم اومدم _ برای بار آخر میپرسم خانم اسماء محمدی فرزند حسین آیا وکیلم شما را به عقد آقای علی سجادی فرزند محمد با مهریه معلوم در بیاورم آیا وکیلم ؟؟؟؟؟ همه سکوت کرده بودند و چشمشون به دهن من بود چشمامو بستم خدایا به امید تو سعی کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم - با اجازه ی آقا امام زمان ، پدر مادرم و بقیه ی بزرگتر ها "بله" _ صدای صلوات و دست باهم قاطی شد و همه خوشحال بودن علی اومد نزدیک و در گوشم گفت: مبارکه خانوم از زیر چادر حریر نگاهش کردم خوشحالی رو تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علی بود که باید بله میگفت. با توکل به خدا و اجازه ی پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر های جمع "بله" فاطمه انگشتر نشونو داد به علی و اشاره کرد به من دستای علی میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد سرشو آورد باالا و چادرمو کشید عقب و خیره به صورتم نگاه کرد حواسش به جمع نبود همه شروع کردن به دست زدن و خندید. دستشو فشار دادم و آروم گفتم: زشته همه دارن نگاهمون میکن. متوجه حالت خودش شد و سرشو انداخت پایین مامان اینا یکی یکی اومدن با ما روبوسی کردن و برامون آرزوی خوشبختی میکردن اردالان دستمو گرفت و در گوشم گفت دیدی ترس نداشت خواهر کوچولو دیگه نوبتی هم باشه نوبت داداشه خندیدم و گفتم: انشا الله علی رو در آغوش کشید و چند ضربه به شونش زدو گفت خوشبخت باشید بعد از محضر رفتم سمت مامان اینا که برگردیم خونه مادر علی دستم رو گرفت و رو به مامان اینا گفت: - خوب دیگه با اجازتون ما عروسمون رو میبریم... علی هم کنار من وایساده بود و سرش رو انداخته بود پایین مامان هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونه از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم پدر مادر علی و خواهرش با ماشین خودشون رفتن ماهم با ماشین علی در ماشین رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطوری چند دقیقه بهم زل زده بود دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: به چی نگاه میکنید؟ لبخند زدو گفت:به همسرم. ایرادی داره؟ دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم: نه چه ایرادی ولی یجوری نگاه میکنید که انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگه...
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------