مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
#خاطرات_شهدا 🌷
💠آخرین دیدار
🔰عصر 14فروردین 95 بود، جلسه دورهمی خانمای #فامیل خونه آبجی حمیده. محمدتقی هم خانمش رو آورد. غروب شد🏜 محمدتقی دوباره اومد اونجا با لباس کار گفتیم #داداشی چرا لباس کار پوشیدی⁉️
🔰گفت: می خواستم برم شالیزار🌾 به بابا کمک کنم که زمین رو برای نشا آماده کنه، که #بابا زنگ زد وگفت: نیا🚷 ما داریم میایم خونه. اون روز ما خواهر برادرا دور هم جمع بودیم و کلی با هم میگفتیم و #می_خندیدیم.
🔰گوشی محمدتقی زنگ خورد📳 پشت خط یکی از دوستاش بود که برای #خداحافظی زنگ زده بود؛ وقتی صحبتاش تموم شد، گفتم دوستت بود؟ می خواست بره #ماموریت ازت خداحافظی کرد⁉️ گفت آره...بعد سرش و پایین آورد و با #حسرت تکون داد. لبخندی زد، به ما نگاهی کرد وگفت: ماموریت..!!
🔰آخه کردستان وکرمانشاه و....این جور جا هم شدن ماموریت؟؟!!😏 گفتم پس بنظر تو ماموریت #کجاست؟ سوریه؟؟؟!! با همون لبخند نگام کرد وبا صلابت گفت: "وسسطططط تلاویو"
بند دلم یهو پاره شد. چیا تو سرش بود😢
🔰چند ساعتی با هم بودیم، بعد هر کدوممون رفتیم خونه هامون🏘 حدود ساعت یازده ونیم شب بود که اومد خونمون؛ اون شب #تولد_دخترم عارفه بود. بچهها داشتن کیک🎂 میخوردن. اومد تو. گفت: به به تنهایی #شیرینی ها رو میخورین!! بعد شروع کرد کیک های ته مونده بشقاب بچهها رو میخورد.
🔰گفتم داداش این دهنی بچه هاست؛ صبرکن برات یه بشقاب کیک بیارم🍰 گفت نه...نه...اسراف میشه، اینجوری بیشتر می چسبه😋 بهش گفتم چرا تنها اومدی؟ زنداداش نرگس و زینب جون و چرا نیاوردی؟ از جاش بلند شد وگفت: عجله داشتم اومدم #خداحافظی. گفتم کجا به سلامتی❓
🔰نگاهی بهم کرد، نمیدونست چجوری بهم بگه‼️ اینجور موقع ها حالت بخصوصی داشت، هرکی #روحیات داداش و میشناسه میدونه چه حالتی میشد این جور مواقع. دستاش و رو هم میزاشت روی دلش، کمی سرش رو پایین می نداخت. #لبخند با احساسی توی صورتش بود☺️ و...
🔰این حالت رو که میگرفت، همیشه #نازش میکردم، اما اون شب یهو دلم ریخت😥 وقتی گفت می خوام #سوریه برم دنیا روسرم چرخید. بغض کرده بودم، نمیتونستم حرف بزنم😔 فقط به زور گفتم ما که تا چند ساعت پیش باهم بودیم، چرا چیزی نگفته بودی! گفت یکدفعه ای شد..
🔰خیلی سعی کردم گریه نکنم😭شوهرم یواشکی بهم اشاره میکرد که گریه نکنم. مادرمون هم همیشه سفارشمون میکرد که هر وقت محمدتقی میره ماموریت گریه نکنین❌ موقع خداحافظی. بچه ام دلش میگیره. اون شب واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم😭 اومد جلو بغلم کرد، یهو بغضم ترکید.
🔰شوهر وبچه هامم زدن زیر گریه. قد من به سینه ش میرسید هی می بوسیدمش داداشم هم سرمو میبوسید. خودشم بغض کرده بود اشکش در اومده بود😢 گفت: آبجی تو رو خدا منو شرمنده نکن وقتی اینجوری بی_طاقت میشی، دلم میگیره💔
گفتم داداش گلمی، خدا نکنه شرمنده باشی!! مابه تو و شغلت افتخار میکنیم.
🔰گریه م فقط از سر دلتنگیه دست خودم نیست. گفت آبجی جون دلتنگ نباش، ایندفعه زیادطول نمیکشه🚫 گفتم: گولم نزن؛ دفعه قبل نزدیک دو ماه بودی. گفت باورکن این دفعه فرق میکنه، قول میدم هفت_روز دیگه خونه باشم. اگه مستقیم از خودش نمی شنیدم شاید بعدا باورم نمیشد. ولی خیلی محکم و قاطع گفت: هفت روز دیگه میام. نگفت حدودا مثلاً هفت هشت روز دیگه ممکنه بیام؛ فقط گفت هفت روز📆 دیگه میام ومثل همیشه سر قولش بود😔
🔰تا دم در باهاش رفتم هی میرفت و برمیگشت نگام میکردو با لبخند میگفت خداحافظ. رفت وگفت برم از آبجی محبوبه هم خداحافظی👋 کنم. از در که رفت بیرون شروع کرد به دویدن🏃♂ دلم می خواست یواش بره من بتونم بیشتر ببینمش اما دوید و دقیقه ای نشد که از جلو چشمام رفت و رفت
و.... رفففتت.....😞 و دیگه هیچوقت اون خنده ها وصورت زیباش وندیدم.. اون آخرین_دیدارمون بود تا هفت روز دیگه که برگشت ومن دیدمش اما کجا⁉️
چه طوری..😔
#شهید_محمدتقی_سالخورده
http://eitaa.com/raviannoorshohada