دݪبهڪسیببند💞
ڪهدݪ ڪندنیادتبده..!❤️
دݪڪندنازایندنیا...♥️
#شهیدعشق 🌷
سردار دلها💟 سردار سلیمانی
با سردار از خواب غفلت سر بردار
و پرواز 🕊 کن تا بهشت خدا🌷
@raviannoorshohada
هر چه #امروز کشور ما دارد
و هرچه در #آینده بدست بیاورد
به برکت خون این #جوانان_شهید است
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#مادارن_شهدا
می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد یا من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»
💐🍃💐🍃💐🍃💐
http://eitaa.com/raviannoorshohada
انتظار را باید از"#مادرِ_شهید_گمنام"پرسید
ما چه میفهمیم!
معنی#دلتنگی را...
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌱نزدیک عملیات بود.می دانستم دختردار شده.
یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم «این چیه ؟»
گفت «عکس دخترمه.»
گفتم «بده ببینمش»
گفت « خودم هنوز ندیدمش.»
گفتم «چرا؟»
گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده.
باشه بعد...»⚘
#فرار_از_وابستگیهای_دنیا
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🥀🌿🥀🌿🥀
مرحمت گفت:
آقا جان من از اردبیل آمدم تا اینجا یه خواهشی از شما بکنم...
رئیس جمهورِ وقت آیت الله خامنه ای عبایش را
که از شانه ی راستش سُر خورده بود درست کرد
وگفت: بگو پسرم چه خواهشی؟؟!
-آقا خواهش می کنم به آقایان روحانی و مداحان
دستور بدید که دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند
-چرا پسرم؟
مرحمت به یکباره بغضش ترکید و سرش را
پایین انداخت و کلماتی بریده بریده گفت:
-آقاجان حضرت قاسم ۱۳ ساله بود که
امام حسین به او اجازه داد برود در میدان و
بجنگد؛ من هم ۱۳ ساله هستم ولی فرمانده
سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هرچه
التماسش کردم می گوید ۱۳ ساله ها را
نمیفرستم
اگر رفتن سیزده سال ها به جنگ بد است
پس این همه
#روضه_حضرت_قاسم را چرا می خوانند؟💔
http://eitaa.com/raviannoorshohada
کوچه هایمان را به نامشان کردیم...
که هرگاه آدرس منزلمان را میدهیم بدانیم
از گذرگاه خون کدام #شهید است که
با #آرامش به خانه میرسیم
⚘http://eitaa.com/raviannoorshohada⚘
زنهای همسایه حرصشون در اومده بود...
میگفتن این ابراهیم خیلی خودشو میگیره!!
نگو وقتی که از کوچه رد میشه و میبینه خانم ها
سر کوچه هستند سرشو میندازه پایین تا
نگاهش به آنها نیفته...
خواهر ابراهیم هم بهشون گفته بود:
ابراهیم بین خودش و نامحرم یک خط قرمز کشیده...
🌹🌹🌿🌹🌹🌿🌹🌹🌿🌹🌹
حضرت علی فرمودند :
"هر کس چشم خود را از نامحرم ببندند قلبش راحت شود"
#شهید_ابراهیم_امیر_عباسی
#غُضوُّا_ابصارَکم
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌺🍃🌺🍃🌺
بابای چشم انتظار:
پسرم قرار بود عصای پیریم باشی بابا...
اینجوری؟!؟!؟!؟!😔
http://eitaa.com/raviannoorshohada
صدا به صدا نمیرسید...
همه مهیّای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند.
راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود...
راننده ی خوش انصاف هم در کمالِ خونسردی
آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید.
بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند،
برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشکر و ...
اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی؛
اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
سپس رو به جمع ادامه داد:
«برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده!
کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند بفرستید.»😁
#طنز_در_جبهه
http://eitaa.com/raviannoorshohada
❄️🌸❄️🌸❄️🌸
منطقه تازه از وجود اشرار پاکسازی شده بود و
نگهبانی شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود...
یک شب که نگهبانها پستشون رو بدون اجازه
ترک کرده بودند؛
به دستور محمود باید وسط محوطه سینهخیز
میرفتند و غلت میزدند تا تنبیهی اساسی بشن
و حساب کار دستشون بیاد...
تنبیهِ نگهبانها که شروع شد یک مرتبه دیدم
محمود هم لباسش را در آورد و همراه آنها
شروع کرد به سینه خیز رفتن...
محمود که نگاههای متعجب ما را دیده بود گفت:
یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس
می خوام اینا رو تنبیه کنم به همین خاطر کاری
کردم که
"غرور بر من پیروز نشه..."
📿 #شهید_محمود_دولتی_مقدم
http://eitaa.com/raviannoorshohada
با صدای اذان از سر سفره بلند شد...
گفت:این غذا سرد میشه!
گفت: میرم #نماز وگرنه #غذای_روحم سرد میشه...
#مهندس_شهید_محمود_شهبازی
http://eitaa.com/raviannoorshohada
قبل از ازدواج با ابراهیم اسمم مهناز بود...
ازدواج کردم بهش گفتم:
اسم شما ابراهیم هست منم دوست دارم اسممو عوض کنم بذارم هاجر...
خیلی خوشحال شد و گفت:
من با اسم مهناز مانوس نبودم
چه کاریه بعضی ها اسم پرنده و... را روی بچههایشان میگذارند
اما از اسمهای با معنایی که "لایق اشرف مخلوقاته" فرار میکند
#همسر_شهید_ابراهیم_امیر_عباسی
#حقِّّ_فرزند_بر_والدین
http://eitaa.com/raviannoorshohada
خیلی حال میده یه بچه خوشگل دنیا بیاری...👶
خیلی حال میده تو کودکی همه جا از ادبش
و تو بزرگی از اخلاق و صفا و صمیمیتش حرف بزنند...
خیلی حال میده به سنین جوانی که رسید وقتی نگاش کنی دلت بره...❤
خوشگل...
خوشتیپ...
آقا...
ولی از همه اینا باحال تر می دونی چیه؟🤔
اینه که وقتی بعد چندین سال چشم انتظاری
استخون های پسر خوشتیپتُ بیارن؛
کفن ُبگیری سمت آسمون و آروم بگی :
#اللهم_تقبل_منا_هذا_القلیل ..🕊
http://eitaa.com/raviannoorshohada
~🕊
#رفیق_خدایے🍃💕
یڪیازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب
زمزمہ میڪرد این بود:
[اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً]
خدایآحتےبہاندازهۍچشمبرهم
زدنےمرابہ حآلخودم وامگذار !
#شهید_مهدی_زین_الدین
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🐚🌿🐚🌿🐚
#هو_الشافی_هو_الباقی
هرچه میگفتی چیزی دیگر جواب میداد...
غیر ممکن بود مثل همه صریح و ساده و همه فهم حرف بزند.
بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از او
گرفتم چون احتمال میدادم که مجروح شده
باشد؛
گفتم: «راستی فلانی کجاست؟»
گفت بردنش «هوالشافی.»
شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان.
بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟»
گفت: «هوالباقی.»
میخواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است
و من مانده بودم بخندم یا گریه کنم...
#طنّازی_رزمندگان
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#خاطرات_یک_سرباز_عراقی
#سنِ_عاشقی
یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم...
آوردنش سنگر من
خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ »
سرش را تکان داد...
گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به
خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده
که دست به دامن شما بچه ها شده و سن
سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد...
با لحن فیلسوفانه ای گفت:
« سن سربازی پایین نیومده ،
سن عاشقی پایین اومده.»
❤️💛💙❤️💛
http://eitaa.com/raviannoorshohada
نکند رفته باشد یکی؛
و #جا_مانده باشد دیگری!
که دق میکند آنکه #جا_مانده...
http://eitaa.com/raviannoorshohada
👀شهیدی که جای قبرش را نشان داده بود
🔸 زمان جنگ مكانيك بود،در ضمن كرولال هم بود
پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبري» شهيد شده بود.
غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل
دست قبر غلام رضا نشست؛
بعد مدام با اون زبون كر و لالي خودش، با ما
حرف مي زد
ما هم مي گفتيم: چي مي گي بابا؟!
محلش نمي ذاشتيم
عبدالمطلب هر چي سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...
ديد ما نمي فهميم، بغل دست قبر اين
شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد
روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري...
بعد به ما نگاه كرد
خنديد، ما هم خنديديم...
گفتيم شوخيش گرفته؛ ديد همه ما داريم مي خنديم طفلك هيچي نگفت
سرش رو انداخت پائين، يه نگاهي به سنگ قبر كرد
با دست پاكش كرد.
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
فرداش هم رفت جبهه...
10 روز بعد جنازه اش رو آوردند
دقيقاً تو همون جايي كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند...
وصيت نامه شو اين جوري نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند...
يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت
كنم؛ فكر كردند من آدم نيستم مسخره ام كردند...
يك عمر هرچي جدي گفتم، شوخي گرفتند...
يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم...
يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد!
من هر روز با "آقام "حرف مي زدم
و آقا بهم مي گفت:
تو شهيد مي شي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد
اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
👈راوی:حجت الاسلام انجوي نژاد
👈منبع:هفته نامه صبح صادق،ش۵۴
#ارتباط_شهدا_با_حضرت_ولیّ_عصر
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷
میخواست بره فاو ماشین را برداشت و رفت...
ساعتی بعد دیدم پیاده داره برمیگرده...
گفتم:چی شده؟چرا نرفتی؟ ماشینت کو؟😮
گفت: داشتم رانندگی می کردم که اطلاعیه ای
از رادیو پخش شد
مثل اینکه مراجع فرمودند رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی حرامه!
منم یه دستم قطع شده رانندگی کردنم خلاف قانونه.
ماشینو زدم کنار جاده و برگشتم یه راننده پیدا کنم تا منو ببره فاو...
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#قانون_مداری
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#طنز_در_جبهه
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند...
سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال
بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین
بودند؛توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک
نمیزدند...😴
ما هم اذیتشان میکردیم.دست خودمان نبود.
کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد...
دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب:
«برادر برادر!»
دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم که
پوتین ما را ندیدید؟با عصبانیت میگفتند:
«به پسر پیغمبر ندیدم.»
و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد،
اما این همه ی ماجرا نبود.
چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!»
بلند میشد این دفعه مینشست: «دیگر چه شده؟»
جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»😅
🦋 🦋 🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
باید اصلاً شهید میشد او
تا به مردانگی مثل باشد...
و همیشه برای#قاسم_ها
مرگ#شیرین_تر_از_عسل باشد...🌹
http://eitaa.com/raviannoorshohada
شنیده بودم نــمــاز اول وقت برايش اهميت دارد...
ولی فكر نمی كردم انقدر مصمم باشد!
صدای اذان کہ بلند شد همه را بلند كرد؛
انگار نه انگار عروسی است؛
آن هم عروسی خـــودش!
يكی را فرستاد جلو بقيہ هم پشت سرش،
نماز جـــماعتی شد بہ یاد ماندنی!!
#نماز_اول_وقت
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🕊
سهم من از جنگ
پدری بود...
که هیچ وقت
در جلسه ی اولیا و مربیان شرکت نکرد...😔
💎شادی روح شهدا صلوات
http://eitaa.com/raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این عکس را هم در اینستا بگذارید🌹
#شهدا را_فراموش نکنیم🌷😔🌷
@raviannoorshohada