eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
626 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💢فوری/ اسماعیل هنیه به شهادت رسید 🔹روابط‌عمومی سپاه در اطلاعیه‌ای اعلام کرد: بسم‌الله الرحمن الرحیم انا‌لله و انا الیه راجعون؛ با عرض تسلیت به ملت قهرمان فلسطین و امت اسلامی و رزمندگان جبهۀ مقاومت و ملت شریف ایران، بامداد امروز محل اقامت جناب آقای دکتر اسماعیل هنیه، رئیس دفتر سیاسیِ مقاومت اسلامیِ حماس در تهران مورد اصابت قرار گرفته و در پی این حادثه ایشان و یک نفر از محافظینش به شهادت رسیدند. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 🌤حکایت عاشقی هنوز ادامه دارد؛ هر مزار، هر شهید یک حکایت است از روزهایی که دور نیستند اما غبار فراموشی رویشان نشسته است. 🕊 این وسط آدم‌های عاشقی هم هستند که تک و تنها غبار را پس می‌زنند. غبار که کنار می‌رود، فکه و سوسنگرد و دهلاویه دوباره جان می‌گیرند. 💫سلمانیه و شلمچه و هور الهویزه زنده می‌شوند و زمان می‌شود به وقت همان سال‌های گلوله و آتش و خمپاره ؛ همان سال‌های عاشقی. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
1_1474615805.mp3
5.22M
🌹🕊شهید گمنام؛ خوشنام تویی گمنام منم...😔 کسی که لب زد بر جام تویی ناکام منم.... 😭 🎙حاج محمود کریمی -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
از بیمارستان ڪه مرخص شد، هنوز به ماه نرسیده،میخواست بره جبهه! حسابی عصبانی شدم… _بهش گفتم: محسن جان! تو با این وضعیت چه جوری میخوای بجنگی…؟! تو ڪه دست راستت ڪار نمیڪنه!؟ عضله بازوی دست راستش ڪاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه اش حرڪت میڪرد! به همان انگشت سبابه اش اشاره ڪرد و _گفت: مادرم ببین! خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته! برای چڪاندن ماشه تفنگ! همین یه انگشت ڪافیه! -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷#دختر_شینا #قسمت63 ✅ فصل پانزدهم 💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه‌ها با شادی از سر و کول صمد بالا
‍ 🌷 ✅ فصل شانزدهم 💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می‌کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می‌ماند؛ با خانه‌هایی ویران. مغازه‌ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره‌ها پایین بودند. کرکره‌هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان‌ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست‌اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان‌های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه‌ای باز بود که آن‌ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه‌ی مردم را می‌فروختند. گفتم: « این‌جا که شهر ارواح است. » سرش را تکان داد و گفت: « منطقه‌ی جنگی است دیگر. » 💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه‌ها را نگاه کرد و اجازه‌ی حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این‌‌بار پیاده نشد. کارتش را از شیشه‌ی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. 💥 من و بچه‌ها با تعجب به تانک‌هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک‌جور و یک‌شکل به نظر می‌رسیدند، نگاه می‌کردیم. پرسید: « می‌ترسی؟! » شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. » گفت: « این‌جا برای من مثل قایش می‌ماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. » 💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پله‌های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه‌پله‌هایش پر از دست‌نوشته‌های جورواجور بود. گفت: « این‌ها یادگاری‌هایی است که بچه‌ها نوشته‌اند. » توی راهروی طبقه‌ی‌ اول  پر از اتاق بود؛ اتاق‌هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک‌جور. به طبقه‌ی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. » در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. 💥 گوشه‌ی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره‌ی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می‌شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را می‌زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه‌ی خودش پرده‌اش را درست کند. » بچه‌ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می‌کردند. ساک‌های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه‌ها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن‌ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه‌ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن‌ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « می‌روم دنبال شام. زود برمی‌گردم. » 💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می‌آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده‌هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می‌کرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود. صبح‌های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می‌شدیم. شوهرش ناهار پیشش نمی‌آمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمی‌آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده‌ی خدا هم احساس تنهایی نکند. » 💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی‌هایش لذت‌بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می‌شد، با ترس و لرز به پناهگاه می‌دویدیم، حالا در این‌جا این صداها برایمان عادی شده بود. 💥 یک بار نیمه‌های شب با صدای ضدهوایی‌ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن‌قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه‌ی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب‌ها پتوی پشت پنجره را کنار می‌زدیم. یک‌دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه‌ی اتاق و گفتم: « صمد! بچه‌ها را بگیر. بیایید این‌جا، هواپیما! الان بمباران می‌کند. » 💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش می‌کنی. هیچ خبری نیست. » هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می‌شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده‌ی شوخی و سربه‌سرم می‌گذاشت. از شوخی‌هایش کلافه شده بودم و از ترس می‌لرزیدم. 🔰ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌷دلگیرم... هرچه میدوم به گردپایتان هم نمیرسم مسئله یڪ سربندولباس خاڪے نیست هواےدلم ازحد هشدارگذشته شهدا یارے ام ڪنید... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدعلی چیت سازیان فرمانده دلاور اطلاعات عملیات لشگر32انصارالحسین روحش شاد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🔴سردار دیپلماسی، جای تو خالی است 🔹فاصله بین حمله موشکی به سفارتخانه ایران در سوریه تا شب عملیات وعده صادق حدودا ۱۲ روز بود. در این ۱۲ روز شهید امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه ایران با سفرهای متعددش به کشورهای همسایه نقش پر رنگ و موثری در مقدمات آن پیروزی بزرگ داشت که خیلی کسی به آن نپرداخت. 🔹این روزها جای خالی شهید امیرعبداللهیان بیش از هر زمانی به چشم می‌آید. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🍃🌹می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص)؛ «غسیل الملائکه» بوده است و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است 🌺فرمانده آرپی چی زن‌های گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله، همان شهیدی است که مزار عطرآگینش مورد توجه بسیاری از افراد بوده و زیارتگاه مراجعه کنندگان به گلزار شهدای تهران شده است. وی در 7 اردیبهشت 1344 دیده به جهان گشود و اصالتی تبریزی داشت. شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های شلمچه، به عنوان یک سرباز معمولی همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بود، به طوری که بوی بدی بدن او را فرا می گرفت. تا اینکه در سال 66 در یک حمله هوایی هنگامی که او به مانند سایر روزها در حال نظافت بود، موشکی به آنجا برخورد کرده و او شهید و در زیر آوار مدفون می شود. پس از این اتفاق هنگامی که امدادگران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه بوی شدید گلاب از زیر آوار می شوند، پس آوار را کنار زده و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود؛ مواجه می شوند. پیکر پاک شهید پلارک در بهشت زهرای تهران (قطعه 26، ردیف 32، شماره 22) به خاک سپرده شده است. اما نکته قابل توجه درباره این شهید که آن را از سایر شهدا متمایز می کند، بوی گلابی ست که از مزار مطهرش به مشام می رسد. همچنین سنگ قبر این شهید همواره نمناک بوده، به طوری که اگر سنگ قبر وی را خشک کنیم، از سمت دیگر خیس شده و از گلاب سرشار خواهد شد. به همین دلیل او را «شهید عطریِ قطعه 26» لقب داده اند. می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص) در صدر اسلام، «غسیل الملائکه» بوده است. «غسیل الملائکه» به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
▪️چشمانی که تا ابد خواب را بر اسرائیل حرام میکنند سلام 🌷 صبحتون منور به نگاه شهدا 🌷 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
. دوست دارم اگر جنازه ام به دست شما رسید: پیکر بی جان مرا غریبانه تحویل گیرید غریبانه تشییع کنید غریبانه در بهشت معصومه قطعه ۳۱ به خاک بسپارید و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید، و اگر خواستید چیزی بنویسید، فقط بنویسید: “تنها پرکاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی “  حتما چنین کاری بکنید. چون من از روی پر نور و با جمال شهدای گمنام خجالت می کشم که قبر من مشخص و جنازه ام با احترام تشییع و دفن شود؛ ولی آن نوگلان پرپر روی دشتها و کوهها بی غسل و کفن بمانند یا زیر تانکها له گردند… -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
شهید بزرگوار محمدجواد متقی پیشه🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۴۵ محل ولادت: نی ریز تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۰ محل شهادت: شلمچه مزار: گلزار شهدای شهرستان نی ریز -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
📝✨فرازی از وصیت نامه شهید ‎محمد جواد متقی پیشه 🌷بر کسی پوشیده نیست که آنچه امروز بر امت اسلامی مان در ایران و عراق و لبنان و افغانستان و باقی مناطق جهان می گذرد چیزی نیست جز حلقه هایی از زنجیر نبردی که یک سوی آن را استکبار جهانی و نیروهای مزدور وابسته و سوی دیگر آن را امت اسلامی تشکیل می دهد . جنایاتی که رژیم بعث عراق و حکام استکبار جهانی مرتکب می شوند،ایمان ما را در حقانیت مسئله مان بیشتر و درستی راهمان را روشن تر و اصرار و عزم ما را در تحقق اهدافمان مستحکم تر می کند. راهی که با خون های پاک علماء و مجاهدین اسلام و انقلابیون قهرمان هموار گشته است بی شک به پیروزی خواهد انجامید. خدایا ما را از لشکریان خود قرار بده که همواره پیروز و رستگار است، 💠بارالها تو را شکر می گویم که سعادت جبهه رفتن را عنایت نمودی تا بتوانم برای یاری دینت بپا خیزم و از آن دفاع کنم و راه شهدا را که همان راه پیامبران و ائمه بوده، برگزینم و سلاحی را که از آنان بر زمین افتاده برگیرم و راهشان را ادامه دهم . 🥀ای جوانان حزب اللهی نکند که در رختخواب ذلت بمیرید که سید الشهداء در میدان نبرد شهید شد. 🌸ای مادران عزیز،مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی توانید جواب زینب (س) را بدهید که تحمل 72 شهید را نمود، همه شما باید مانند خاندان وهب باشید . 🍁🍂برادران استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین درمان ها برای تسکین درد هاست و همیشه به یاد خدا باشید که " الا بذکرالله تطمئن القلوب " و در راه حق و حقیقت قدم بردارید و هرگز نگذارید دشمنان بین شما تفرقه بیاندازند و شما را از روحانیت متعهد جدا کنند،اگر چنین کردند روز بدبختی مسلمانان و روز شادی ابر قدرت هاست. آنها سعی دارند تفرقه بیاندازند و بعد بر شما سلطه پیدا کنند که این کار انشاء الله با آگاهی شما صورت نمی گیرد . ☘امام را تنها نگذارید و خود را تسلیم او امر او کنید که او هر چه می گوید حق است و همه سخنانش تحقق پذیر است همچنان که تا اکنون دیده ایم. ❣ای مردم برای فرج آقا امام زمان زیاد دعا کنید که این دعاها بی تأثیر نیست. سلامم را به امام عزیز برسانید و بگوئید که ما به عهد خود وفا می کنیم و همواره ندای هل من ناصر حسینی " را با ندای لبیک یا امام پاسخ می دهیم. 🍃ای کسانیکه می گفتید ای کاش در زمان امام حسین (ع) بودیم و او را یاری می کردیم و شهید می شدیم،هم اکنون مانند آن زمان فرا رسیده و موقع یاری روح خداست و ندای او را لبیک گوئید. من با امام خمینی عهد و پیمان بسته ام که او را یاری کنم و به او عشق و علاقه دارم زیرا که او عاشق و دلباخته اسلام و قرآن است و اگر مرا قطعه قطعه کنند دست از او نخواهم کشید. خدایا توفیق خدمت به اسلام و قرآن را به من عنایت فرما تا بتوانم این جان کوچک و حقیر خود را فدای اسلام و قرآن و امام خود کنم که اسلام از جان و مال ما عزیز تر است.🤲 ای برادران،راه سعادت بخش حسین (ع) را ادامه دهید و علاقه ای به این دنیای مادی نداشته باشید که این دنیا انسان را فریب می دهد.
. ♦️14 مرداد ماه سالروز شهادت،شهید مصطفی مازح ، نخستین شهید اجرای حکم تاریخی حضرت امام خمینی (ره) علیه سلمان رشدی♦️ " شهید مصطفی مازح در آن روز مواد منفجره به محل اقامت سلمان رشدی برد تا حکم تاریخی امام خمینی را اجرا کند. حکمی که بر ارتداد سلمان رشدی صحه گذاشت. سلمان رشدی با چاپ کتابی کفرآمیز، اعتقادات مسلمانان را به سخره گرفت و به پرودگار جهان و پیامبران الهی توهین نمود.گرمای موجود در ساختمان و حرارت ناشی از پوشش و تحرک زیاد شهید، موجب عمل کردن زودتر از موعد چاشنی و انفجار زود هنگام مواد منفجره، قبل از رسیدن به رشدی مرتد می‌شود." | (ره) -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
تا با خاک اُنس نگیری ، راهی به مراتب قرب نخواهی داشت! "شهید آوینی" بعضی وقت‌ها خوبه صورتمونو بذاریم رو خاک برایِ خدا ... شبتون_شهدایی🌙
. ▫️۱۵ مرداد ماه سال ۱۳۶۶ سالروز شهادت شهید خلبان عباس بابایی ▫️ 🔖 • دست خط امام پس از شهادت عباس بابایی : خداوند رحمت فرماید این شهید سعید ما را. 📷 تصویری از دیدار شهید بابایی با امام خمینی(ره) . | -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
. 🌿•آمریکا بودیم و دوره ی خلبانی می‌گذروندیم. یه روز داشتم رد می‌شدم که دیدم جلوی ویترین پایگاه شلوغ شده. نوشته ای توجه همه رو جلب کرده بود. خودم رو از بین جمعیت رسوندم جلو. ‌با تیتر درشت نوشته بودند: (دانـشـجو عباس بابایـی سـاعت دو بـعد از نـیمه شـب مـی دود تـا شـیـطان را از خـود دور کــنـد) رفتم سراغش گفتم: عباس، ویترین پایگاه رو دیدی ؟ اینا چیه نوشتن ؟ گفت: ول کن چیزی نیست پا پیچش شدم و اصرار کردم تا قضیه رو برام تعریف کنه گفت: چند شب پیش، بدخواب شدم، رفتم میدون چمن کمی بدوم؛ کُلُن با خانومش داشت از شب نشینی برمی‌گشت که من رو دید بهم گفت: برای چی این موقع شب می دویی ؟ گفتم: دارم ورزش می کنم گفت: راستش رو بگو کی این موقع شب ورزش می‌کنه که تو می‌کنی ؟ گفتم: حقیقت اینه که محیط خوابگاه، آلوده ست. وسوسه های شیطان بدجوری اذیتم می کنه. تو این وضعیت اگه آدم حواسش به خودش نباشه، زود به گناه می افته. این کار رو انجام میدم که فکر گناه از سرم بیرون بره. 📚کتاب علمدار آسمان. | -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
خداوند اراده کرده است که نور خویش را به دستِ این جوانان که اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه‌السلام و سربازان امام‌زمان عجل‌الله هستند کامل کند و باطل را یکسره به نابودی بکشاند . 🕊 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
‍ 🌷#دختر_شینا #قسمت64 ✅ فصل شانزدهم 💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می‌کردم. بیشتر به روستایی مخ
🌷 ✅ فصل شانزدهم   فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می‌گفت: « آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه‌ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده. » گفتم: « پس تو می‌گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می‌کنم. » گفت: « دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی‌خواستم بچه‌ها هم بترسند. » 💥 کم‌کم همسایه‌های زیادی پیدا کردیم. خانه‌های سازمانی و مسکونی گوشه‌ی پادگان بود و با منطقه‌ی نظامی فاصله داشت. بین همسایه‌ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج‌آقا سمواتی هم بودند که هم‌شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می‌خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می‌شدیم. صبحانه‌ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می‌خوردیم. کمی به بچه‌ها می‌رسیدیم و آن‌ها را می‌فرستادیم توی راهرو یا طبقه‌ی پایین بازی کنند. ظرف‌های صبحانه را می‌شستیم و با زن‌ها توی یک اتاق جمع می‌شدیم و می‌نشستیم به نَقل خاطره‌ و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی‌آمدند. 💥 ناهار را سربازی با ماشین می‌آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می‌شنیدیم، قابلمه‌ها را می‌دادیم به بچه‌ها. آن‌ها هم ناهار را تحویل می‌گرفتند. هر کس به تعداد خانواده‌اش قابلمه‌ای مخصوص داشت؛ قابلمه‌ی دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر. یک روز آن‌قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان این‌که ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن‌قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. 💥 یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم. گوشه‌ی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می‌رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم‌روستایی‌هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن‌قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: « چشمم روشن، حالا پشت پنجره می‌ایستی و مردهای غریبه را نگاه می‌کنی؟! » دیگر پشت پنجره نایستادم. 💥 دو هفته‌ای می‌شد در پادگان بودیم. یک روز صمد گفت: « امروز می‌خواهیم برویم گردش. » بچه‌ها خوشحال شدند و زود لباس‌هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: « تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. » پرسیدم: « حالا کجا می‌خواهیم برویم؟! » گفت: « خط. » گفتم: « خطرناک نیست؟! » گفت: « خطر که دارد. اما می‌خواهم بچه‌ها ببینند بابایشان کجا می‌جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. » 💥 همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می‌زد، ناراحت می‌شدم و به او پیله می‌کردم؛ اما این‌بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. 💥 بعد از این‌که از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اُورکتی به من داد و گفت: « این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، این‌جا را به آتش می‌بندد. » بچه‌ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: « مامان بابا شده! » صمد بچه‌ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچه‌ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی‌گذارند جلو برویم. » 💥 همان‌طورکه جلو می‌رفتیم، تانک‌ها بیشتر می‌شد. ماشین‌های نظامی و سنگرهای کنارهم برایمان جالب بود. صمد پیاده می‌شد. می‌رفت توی سنگرها با رزمنده‌ها حرف می‌زد و برمی‌گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می‌رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه‌ها و خاک‌ریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آن‌جا خط دشمن است. آن تانک‌ها را می‌بینید، تانک‌ها و سنگرهای عراقی‌هاست. » 💥 نزدیک ظهر بود که به جاده‌ی فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاک‌ریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه‌ی کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه‌ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. 🔰ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌷 روی قبرم بنویسید....👆 یادش گرامی✋ صبحتون _شهدایی -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه میگفت : دوست دارم اگر میکشم ؛ صهیونیستی بکشم و اگر کشته میشوم به دست صهیونیست کشته شوم . به آرزویش رسید...🥺 🎙وصف شهید به کلام مادر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
غرق دنیا شده را جام شهادت ندهند... 🌷 دعا کن که ما از خستگے و غفلت خوابمان نبَـرَد و از قافلہ ی مهدیِ فاطمه جا نمانیم ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
. 🌿•در چنین روزی شهید محمود صارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی مستقر در مزار شریف افغانستان، به همراه ۸ نفر از کارکنان سرکنسولگری ایران در این شهر توسط عوامل گروه طالبان به شهادت رسیدند . • این ۹نفر عبارت بودند از: ۱ـ (سرپرست) ۲ـ (مسئول امور مالی) ۳ـ (کارشناس امور فرهنگی) ۴ـ (کارشناس امور کنسولی) ۵ـ (کارشناس امور کنسولی) ۶ـ (کارشناس امور کنسولی) ۷ـ (کارشناس امور کنسولی) ۸ـ (کارمند فنی) ۹ـ (خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی) تا مدتها از سرنوشت این ۹ نفر گزارشی منتشر نشد، تا این که اجساد آنان در یک گور جمعی در خرابه‌های پشت کنسولگری به دست آمد. پیکر آنان ۲۲ شهریور ۱۳۷۷ به تهران منتقل شد و به خاک سپرده شد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌹 از همان بچه گی علاقه به گمنــامی داشت. نمی خواست توی چشم باشد و تعریف و تمجید شود. 🔹 یک بار رفته بودیم پارک؛ خیلی اصرار کردم که از خاطرات سوریه بگوید. آخر سر دید عصبانی شدم، شروع کرد به خاطره گفتن. آن هم نه از خودش، فقط از شهدای دیگر . 🌹 این عشق به گمنــامی؛ در وصیتنامه اش هم مشهود بود: «…دوست دارم اگر جنازه ام به دست شما رسید، پیکر بی جان مرا غریبانه تحویل گیرید و غریبانه تشییع کنید و غریبانه در بهشت معصومه (س) قطعه ۳۱ به خاک بسپارید و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید و اگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید “ تنــها پـرکــاهی تقـدیـم به پیشــگاه حــق تعــالی “ حتما چنین کاری بکنید. چون من از روی پُر نور و با جمال شهدای گمنام خجالت می کشم که قبر من مشخص و جنازه ام با احترام تشییع و دفن شود؛ ولی آن نوگلان پـرپـر روی دشتها و کوهها، بی غسل و کفن بمانند یا زیر تانکها له گردند… ». 🌷 ما هم فقط یک عکس بالای مزارش گذاشتیم. راوی: همسر شهید 📚 سند گمنـامی / زندگی و خاطرات -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------