May 11
May 11
در بخشی از اثر میخوانیم:
فکر می کردم شوخی میکنه.
مثل همه بیست و چند سال زندگیاش، به استثنای این اواخر، که شوخی شوخی سرکرد.
میگفتم به قول خودش جوگیر شده، جو چند تا بچه هیاتی را گرفته که اومدهاند قهوه خانهاش و بعد از چند وقتی تموم میشه و میره.
هر بار که آبجیم نگران بود و به من زنگ میزد، با هق هق گریه میگفت: «حسن، رفتنش قطعی شده، این داره میره. اگه بره من چه خاکی به سرم بریزم.»
ولی من در جواب اون گریهها، از ته دل قشقش میخندیدم و میگفتم: «آبجی، نگران نباش. این فیلمشه! این هم یه اذیت جدیده...»
#پویش_خط_امین
#مجید_بربری
🌐ravibook.ir
📳@ravibook
📚در برشی از کتاب بیست سال و سه روز می خوانیم:
وقتی خیال سید مصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته برگه دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقاسید گفت: رضایت نامه دوم امضا می کنی؟»
آقاسید لبخندی زد و گفت ای کلک فکرشو میکردی مامان بیاد نه؟»
سید مصطفی لبخندی زد و به امضایی که آقاسید پای برگه می انداخت، نگاه کرد و گفت: «به مامان نگو باشه؟»
آقاسید نگاهی به چهره خندان پسرش انداخت و گفت: «حالا که امضا کردم و خیالت راحت شد بگو چرا این قدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه درس بخون الان مملکت ما به آدمهای تحصیلکرده بیشتر احتیاج داره جنگ حالا حالاها هست.»
چهره سید مصطفی جدی و لحنش جدی تر شد. نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت: «شاید جنگ حالا حالاها تموم نشه اما ممکنه من عوض بشم. هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه دو سال دیگه که درس من تموم شد اون موقع هم همین آدم باشم.»
#پویش_خط_امین
#بیست_سال_و_سه_روز
🌐ravibook.ir
📳@ravibook
📚 بخشی از کتاب آخرین فرصت
انگار دلم از بالای رفیعترین قله سقوط کرد. همه وجودم از شادی پر شد. سراسیمه به اتاق برگشتم. مهمانها مشغول شیرینی خوردن بودند و من مشغول فکر کردن به تغییر یکباره نظر پدر.
اشک گوشه چشمانم را خیس کرد.
یادم آمد به روضههای سید حاجی که هر دوشنبه در خانهمان میخواند. یادم آمد به انتظاری که پدر هر سال برای آمدن ماه محرم میکشید.
یادم آمد به پرچمهای سیاه و سرخی که در و دیوار مغازه پدر را میپوشاند. یادم آمد بهکتری و سماورهای گوشه انباری، که روزهای تاسوعا و عاشورا، عطر چای را در بازار وکیل پخش میکرد
می دانستم قسم امام حسین(ع) کار خودش را کرده است.
#پویش_خط_امین
#آخرین_فرصت
🌐ravibook.ir
📳@ravibook