📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
ماجرای دلکندن
مادرجان میگفت: وقتی مامانم فوت کرد، انگشتهاشون ورم داشت و انگشتر طلاشون از دستشون در نمیاومد. خواهرم هم با انبر انگشتر رو برید و داد به من، گفت مال تو باشه.
مادرجان البته آن انگشتر را هیچوقت دست نمیکند؛ چون آن صحنه و انگشتان ورم کرده را به یادش میاندازد. انگشتر را جایی پنهان کرده که اصلا جلوی چشمش نباشد.
سر سفره عقد، طبق رسم رایج به ما هم طلا هدیه دادند. الان که بزرگ شدهام فهمیدهام در فرهنگ ما زیورآلات طلا بیش از آن که استفادهی زینتی داشته باشند، یک ذخیره برای روز مبادا هستند. یک سرمایه. قرار است که این هدایای عقد بشود سرمایه زندگی عروس و داماد برای خرید جهیزیه و خانه و ماشین.
این که هرکس چه هدیهای داده و چقدر طلا داریم خیلی مهم نیست. مهم این است که تمام این طلاها را روزی از دست خواهیم داد. یا به جهیزیه و اینجور چیزها تبدیل میشوند، یا در بهترین حالت میمانند تا وقتی مُردم بچههایم النگو و انگشتر و گوشوارهام را دربیاورند و بین خودشان تقسیم کنند.
به هرحال قرار نیست چیزی از این هدیهها واقعا مال ما باشد؛ هیچکدامشان را نمیتوانیم همیشه همراه خودمان نگه داریم. خیلی هنر کنیم، میتوانیم آنها را تا لحظه مرگ به خودمان بچسبانیم؛ ولی بعدش دیگر دست ما نیست.
واقعا از این رسم و فرهنگ دلخورم که برای سرمایه زندگی ما فقط تا چند سال آینده به فکر بوده است. در بهترین حالت، اگر خیلی بخواهم خوشبین باشم، هفتاد، هشتاد سال زندگی خواهیم کرد. این طلاها را هم دادهاند به عنوان سرمایه این زندگی؛ ولی فکرش را نکردهاند که ما زندگی مهمتری داریم و برای آن زندگی که ابدیتیست تمام نشدنی، هیچ سرمایهای نداریم. بزرگترهای ما اصلا فکرش را نکردند که ما چطور با دست خالی به خانه آخرت برویم و چطور تا ابد زندگی کنیم درحالی که سرمایهای نداریم.
در واقع الان باید یقه خودم را بگیرم؛ چون سرمایه آن زندگی ابدی را خودمان باید از الان جمعوجور کنیم. هیچکس آنطرف به دادمان نمیرسد و من فکر میکنم لازم است چیزی از همین طلاها را ذخیره کنیم برای آن زندگیِ ابدی.
توی این دنیا هیچ چیز مال ما نیست. همهچیز را روزی از دست خواهیم داد، دیر یا زود. تنها چیزی متعلق به ما خواهد شد که آن را بخشیدهایم؛ و قسمت امیدبخش ماجرا آنجاست که خداوند انفاق را زیاد میکند و برکت میدهد. آن دنیا با انفاقهای کوچک، میشود مدتها زندگی کرد، برعکس این دنیا که مال هرقدر زیاد باشد، آخرش تمام میشود. وقتی میبخشی، درواقع برای آخرتت سرمایهگذاری کردهای و مالت وقتی به تو برمیگردد که بیشتر از همهی زندگیات به آن نیاز داری. ما بیش از همه در آخرت به مالمان محتاجیم؛ به مالی که انفاق کردهایم.
و خداوند فرموده است که برای رسیدن به نیکی، راهی جز انفاق از دوستداشتنیها نیست. هیچ راهی نیست: لَن تَنَالُواْ ٱلبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ(آلعمران، ۹۲). فرموده است «لن تنالوا»، نه «لا تنالوا». لن یعنی هرگز، یعنی هیچ راهی ندارد جز همین انفاق از آنچه دوست داری.
چند روز است که برای دادن هدایای عقدم به لبنان، دل توی دلم نیست. احساس میکنم دارم از بهشت عقب میمانم. از این که این طلاها را به خودم بچسبانم خجالت میکشم، درحالی که مسلمانان غزه و لبنان در این مواجهه حیاتی حق و باطل، تمام زندگیشان را فدا کردهاند. خجالت میکشم که طلاها را درحالی به خودم بچسبانم که زنان دیگر دارند خودشان را از سنگینیِ طلا میرهانند و زندگی ابدیشان را آباد میکنند.
اسمش کمک به غزه و لبنان است؛ ولی باطنش رهاندن خود است از شُحِّ نفس و بخل و هر صفتی که انسان را از انسان بودن میاندازد. باطنش نجات خود است از ورطه هلاکت آخرالزمان. باطنش آدم شدن است؛ درواقع تا دوستداشتنیهایت را از خودت جدا نکنی و کنده نشوی، آدم نمیشوی و من این را به تجربه فهمیدهام؛ نه که در کتابها خوانده باشم.
روسری سفیدی را سرم کردهام که سر سفره عقد پوشیده بودم. طلاها را توی کیفم گذاشتهام و دل توی دلم نیست که برسیم به گلستان شهدا. دل توی دلم نیست که از سنگینیِ این طلاها رها شوم و برای زندگی ابدیمان سرمایهای دست و پا کنم.
شکیبا شیردشتزاده
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
نذر موشکی
شمارهی حاج احمد را از دخترش گرفتم.
خودکار توی دستهای یخ کردهام خیس شده بود.
اولین بار بود میخواستم با یک آقا مصاحبه کنم، اما موضوعِ صحبت آن قدر از نظرم جدید و بکر بود که میشد بر خجالت و استرسم غلبه کنم.
صدای پختهشان که توی گوشی پیچید، اوضاع تغییر کرد. نفس عمیق کشیدم و انگار که بابای خودم آن طرف خط باشد، سلام و احوالپرسی کردم.
حاجآقا شصت و خردهای ساله و رانندهی اتوبوسی که اوراق شده بود. اتوبوس را فروخته و با نصف پول بدهیها را صاف کرده بود. این پساندازِ سالها رانندگی ماشینهای سنگین بود.
گوشی را دورتر از دهانم گرفتم و چند بار صدایم را صاف کردم: "حاجآقا میتونم بپرسم چطور خواستید پولتونو به سردار حاجیزاده تحویل بدید؟ اصلا چطور شد که نذر موشک کردید؟ "
او قبل از هر جمله چند باری تکرار میکرد: "کاری نمیکند و هدیهاش بیارزشست، دخترم میخوام پولم تو صنعت موشکی خرج بشه، میخوام مردم بدونن که ما خودمون درخواستِ حملهی نظامی به متجاوزان این خاکو داریم. مسئلهی امروز ما فقط دینی و قومی نیست که. مسالهی ما ملی و میهنی هم هست."
- حاجآقا چطور شد که تصمیم گرفتید تو این صحنه هزینه کنید؟
- وقتی یمنیها با اون اوضاع اقتصادی پایین سه پیتِ بزرگ طلا برای تسلیحات به حماس هدیه دادند، من و عدهای از اطرافیان مِنجملهی دخترم شروع به جمعکردن طلا و پول کردیم و اسفند سال گذشته به سردار حاجیزاده دادیم.
- حاجآقا میخوام بدونم شما جاهای دیگم کمک کردید؟
انگار که این سوال را زیاد شنیده باشد، کاملا مسلط جواب داد: "بله دخترم ما برای کمک به شیرخوارگان و نیازمندان و مقاومت هم گروه داریم و با دوستان کمک میکنیم."
تمام مدت مصاحبه، سوالی توی سرم پیچ میخورد و چند باری هم روی زبانم آمد اما حاجاحمد به راحتی از جواب دادنش طفره رفت و مدام میگفت: "کی گفته؟ اشتباه شنیدید. من کاری نکردم که. اونایی که جون دادن کار مهم رو کردن."
آخرهای مصاحبه بود که دوباره سوالم را تکرار کردم: "حاج آقا از مقداری که هر ماه از درآمدتون برای امام زمان میذارید، میگید؟"
او چندبار تک خنده کرد: "ببینم آخرش پشیمونم میکنید از کمک کردن یا نه؟" و خندهشان بیشتر شد: "هر موقع اینو میگم حاج خانوم دعوام میکنه. میگه این حرفای پشیمونی و اینا رو نگو"
در مورد حاج خانم کنجکاو شدم: "راستی حاج آقا ایشون چه نظری داشتن در مورد کارِ شما؟"
حاج آقا کمی صدایش از گوشی دور شد. انگار که به سمت خانمش برگشته باشد: "این خانمِ من از ما خیلی جلوتره. من تازه یه ذره ازش یاد گرفتم."
دلم برای تعریف مرد از همسرش آن هم در این سن و سال ضعف رفت.
جملهی آخرِ حاجاحمد را بعد از خداحافظی چند بار برای خودم تکرار کردم.
"دخترم دوست ندارم اسمی از من توی متنت بیاری. فقط دلم میخواد مردم بدونن که اَهَّم امروز ما اینجاست. امروز که میتونیم برای فرستادن موشکها توی سر اسراییلیها کاری کنیم رو از دست ندیم. امام حسین طواف کعبه رو رها کرد و رفت دنبال خط مقدمِ دفاع از اسلام."
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
حلقهی وصل
آن روز میان حاضرین، مهمان عزیزی بود که آوردن نامش برایم غافلگیر کننده بود مثل همیشه.
وقتی مجری برنامه درخواست کرد تا همسر شهید برای چند دقیقه صحبت بالای سن برود، ذهنم ناخودآگاه از دنیا جدا شد. به یاد او و کرامتهای بیشمارش افتادم با اشکهایی که دیگر نمیتوانستم مانع ریختنشان شوم.
وقتی به خود آمدم که همسر مهربانش با بغض سخن میگفت.
او در وصیتنامهاش گفته بود: «مبادا روزی به بیتفاوتی برسیم.»
و به یقین اگر بود حالا پیشقدم در کمکرسانی به مظلومترین خلایق جهان میشد.
و این بار همسفرش به نیابت، این پرچم را به دست گرفته و به همراه مادران و همسران شهید دیگر طلایهداران این پویش گرانقدر شده بودند.
بعد از برنامه، زمانی که برای اهدای عزیزترین یادگاری در صف همقطارانش ایستاد، به یکی از بچه های مصاحبهگر گفتم زرنگ باشی از ایشون مصاحبه میگیری. او هم همین کار را کرد.
آخرین سوال را من پرسیدم:
«شما یهبار طلای ارزشمندی رو در راه خدا و به فرمان رهبر عزیز در سوریه بخشیدی. چه چیزی شما رو راضی کرد که تنها یادگار دونفره، حلقهات رو هم بدی؟»
با بغض گفت: «این چند روز هر چی با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم که چه چیز ارزشمندی بدم، هیچ چیزی بهتر از حلقهی ازدواجم نداشتم.
تصمیم گرفتم همون رو بدم.»
و علاوه بر حلقهی عاشقی، گوشوارههایش را هم بخشید تا بگوید سالهاست پا جای پای عشقش گذاشته و دنبالهروی او خواهد بود.
راستی میان صحبتها، پیشنهاد داده شد که رمز این کار عظیم را به نام شهید حامد کوچکزاده بزنند.
و این نشانه بود که دل این شهید عزیز اینجاست. در میانهی این رزم فرهنگی.
زهرا برجعلیزاده
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جهادی برای همه
صبح یک روزی، خانومی به من پیام داد و گفت: من میخوام یه تیکه طلا اهدا کنم چیکار باید بکنم؟
بهش گفتم: تشریف بیارید دفتر هستم در خدمتتون.
گفت: باشه من فردا میام.
طرفهای غروب بود، دیدم پیام گذاشت برایم که: میشه آدرس خونهتون رو بدید که من همین امشب طلا رو براتون بیارم؟
گفتم: بله. چرا نمیشه؟!
حدود یکساعت بعد رسید و گفت که: اگه میشه بیاید پایین.
من رفتم پایین. جایی که گفته بودم باشد تا بروم.
یک خانمی با حجاب خیلی معمولی ایستاده بود. خانم تقریبا ۴۵-۵۰ سالهی مانتویی با یک تکه مویِ بلوندِ از شال بیرون زده.
چون توی ایتا بهم پیام میداد و آیدی برای من مشخص میشد، نمیتوانستم باهاش تماس بگیرم و ازش بپرسم شمایید که اینجا ایستادید؟!
نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد.
گفت: شما دنبال کسی هستید؟
گفتم: بله با خانومی قرار داشتم میخواستم چیزی ازشون تحویل بگیرم.
که گفت: من هستم که میخواستم طلامو تقدیم کنم.
یک لحظه جا خوردم. تصور من یک خانم چادری و ... بود.
گفتم: آخی ببخشید! خیلی ممنونم، تو زحمت افتادید این وقتِ شب.
گفت: نه من یکسره از شرکت اومدم.
تمام ثروت من، همین یک ربع سکه هستش. همین رو خواستم تقدیم این راه کنم. خواستم زودتر هم به دستتون برسونم که الان اومدم.
مجددا ازش تشکر کردم و رسید را برایش نوشتم و طلا را تحویل گرفتم.
محترم رزمیکی
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
النگوها نه!
بعد ازدواج چندینبار طلا خریدیم و سر مشکلات مختلف فروختم. زیاد به مال دنیا دل بسته نبودم و تا تقی به توقی میخورد سریع خودم میرفتم و میفروختم. پولش را هم میدادم دست همسرم. میگفتم: «مشکلت رو حل کن خدا بزرگه بعد برام میخری.»
زندگی هِی سختتر میشد و وقتی برای جبران و خرید چیزهایی که فروخته بودم نبود. بعد تولد پسرم، همسرم برایم چندتا النگو، هدیه خرید. همیشه میگفت: «برات زیادش میکنم.»
ولی همیشه دستش تنگ بود و نمیتوانست. منم توقعی نداشتم ولی ته دلم خیلی دوست داشتم این کار را بکند. بعد از تقریباً شش سال، حدود دو سه هفتهی پیش گفت: «میخوام برات طلا بخرم.»
با هم رفتیم و دو تا النگو برایم خرید. اولش خیلی خوشحال شدم و دوست داشتم به دوستانم نشان بدهم که همسرم چه کاری برایم کرده؛ ولی جوری شد که توی این چند وقت اصلاً وقت نشد من در مورد این موضوع با دوستانم حرفی بزنم یا النگوهایم را ببینند.
دقیقاً این ماجرا مصادف شد با اوج گرفتن جنگ اسرائیل و حملات زیاد به لبنان و فلسطین. هر وقت برای خودم توی خانه در حال کار کردن بودم و چشمم به دستم میافتاد که چند تا النگو در دست دارم، فکر میکردم کاش این پول را هدیه به جبههی مقاومت میکردم. مدام فکر میکردم شاید اگر این موضوع را به همسرم بگویم مخالفت کند. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتوانم بهش بگویم ولی باز نمیتوانستم. تا اینکه دیدم مردم دارند هدیهی طلا برای جبههی مقاومت جمع میکنند.
تو دلم با خودم گفتم: «این النگوها که نه. چون تازه خریدم، حتما همسرم مخالفت میکنه. اون گردنبندی که خیلی دوستش دارم باید بدم. چون مال خودمه حتماً نمیتونه مخالفت کنه.»
اینکه همیشه باید چیزی که خیلی دوست داریم ببخشیم، توی ذهنم بود.
شب قبلِ همایش، خیلی با خودم فکر کردم. بالاخره توانستم به همسرم بگویم. گفتم: «اگه اجازه بدی میخوام گردنبندم رو به جبههی مقاومت هدیه بدم.»
اول یک کم سکوت کرد. بعد گفت: «خانم شما هرچی طلا داری مال خودته. نباید براش از من اجازه بگیری.»
صبح که میخواستم بروم متوجه شدم یکی از دوستان که خیلی به هم نزدیک هستیم آنجا هست. به ذهنم رسید چون موقع خرید گردنبند با هم بودیم، حتماً آن را میشناسد ولی هنوز النگوی مرا ندیده بود. من هم دوست نداشتم کسی بداند که این کار را کردم. بالاخره همان شد که باید میشد.
النگوها از دستم درآمد و بدون اینکه هنوز کسی دیده باشد، رفت همان جایی که باید از اول میرفت.
شاید بگویید چطور چیزی که خودتان بهش نیاز داشتید و حتی از نظر مالی هم توی زندگی همیشه مشکل داشتید باز خواستید این کار را بکنید؟ به نظر من، ما نسبت به دنیای اطراف خودمان یک مسئولیتهایی داریم.
حالا که ما در سلامتی و امنیت کامل هستیم ولی آنطرف، عزیزان مسلمان زیر بمب و آوار و ناامنی هستند، یکی از کارهایی که میتوانیم بکنیم حمایتهای مالی است.
و خدا در قرآن به بندههایش وعده داده اگر در دنیا از چیزی برای رضای من گذشتید برایتان هزار برابرش میکنم و حتی نه تنها در آن دنیا بلکه در همین دنیا به شما باز میگردانم.
حالا نه با این توقع. من کاری نکردم شاید اگر جانمان را هم فدا کنیم ذرهای از حق الهی را به جا نیاورده باشیم.
الی دلبان
چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
هوا سرد است...
در یک عصر پاییزی مهمان مسجدی شدم که دلهایشان را گره زده بودند به کودکان غزه و لبنان.
خانمهای محلهایی، مادربزرگ و مادر، جوان، دانشجو و نوجوان محصل، دور هم نشسته بودند و کلافهای رنگی رنگی قل میخوردند وسط حلقهشان.
نخها حرکت میکردند در دستان مهربانشان، تا بشود کلاه و شالهایی گرم و نرم.
مادربزرگها از قدیمها میگفتند؛ از آن روزهای جبهه و شال و کلاههایی که برای رزمندگان میبافتند...
هر بانویی صحبتی داشت،
یاد ایام جنگ و جبهه برایشان تداعی شده بود از آن شبهای امید و ترس و تا پای جان ایستادن برای اسلام و دفاع از سرزمین. روزهای جنگ را دیده و لمس کرده بودند. خوب میفهمیدند از دست دادن جوانهای عزیزشان چه دردناک است و از راه دور با مادران غزه و لبنان همدردی میکردند و اشک در چشمانشان حلقه میزد...
مادرها و دختران جوان دلسوزانه از کودکان غزه گفتند و از توصیه رهبر جانمان.
دانه دانهای که میبافتند زیر لب ذکر صلوات و... میگفتند مثل تسبیح و دانههایش.
نیتهایشان را نذر سلامتی امام زمان عج و رهبر عزیزمان، پیروزی جبهه مقاومت، نابودی اسقاطیل و دشمنان اسلام کرده بودند. تولی و تبری در دلهایشان موج میزد.
نه تنها در این راه از پساندازهایشان گذشته بودند بلکه هنرشان را هم به خدمت گمارده بودند.
تلاش نوجوانها هم ستودنی بود؛ بافت کلاه را بلد نبودند؛ از درس و مشقشان زده بودند که یاد بگیرند و ببافند میبافتند و گاهی میشکافتند اما دوباره ادامه میدادند...
و وقتی آنها را به چالش سوالات میکشاندی
با هیجان و شور جواب میدادند؛
- خانم الان مردم غزه و لبنان وسط بمباران دشمن هستند...
- خانم هوا سرد است الان بچهها آواره شدند کودکان غزه و لبنان واجبتر هستند...
هوا سرد است، هوا بسی سرد است که اسقاطیل گروه گروه زن و کودک را میکشد و خانههایشان را ویران.
و کسی از دولتهای جهان دم نمیزنند و در سکوت نشستهاند به نظاره...
آنها میبافتند و صحبت میکردند و من شده بودم محصل درس عرفان دهه نودیهایی که استاد همدلی بودند.
خط دلهایشان را که میگرفتی میرسیدی به کربلا به سید الشهدا به نقطه حرف مشترکی که توانسته بود چند نسل را درکنار هم بچیند و صدای علیاصغرها و رقیههای فلسطین و لبنان را بشنوند...
غروب شد و اذان.
کلافها را گوشهای رها کردند و صف به صف ایستادند برای یاد خدا.
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
انگشتر آقا
جنگ که شروع شد تازه میرفتم کلاس چهارم. چیزی از جنگ توی ذهنم نبود ولی پچپچ بزرگترها را که گوش میدادم ترس برم داشته بود. عاشق کتاب و مدرسه بودم فکرش هم نمیکردم مهر باشد و مدرسه نروم. بدتر از همه اینکه آب و برق شهر قطع شده بود. توی گرمای خرمشهر قطعی برق آزاردهنده بود. اولش فکر میکردیم جنگ چند روز بیشتر طول نمیکشد و بعدش به روال زندگی عادی برمیگردیم. ولی برادر پاسدارم مدام به پدرم میگفت: «دست مادر و بچهها رو بگیر از اینجا برو. پاشون برسه توی شهر به زن و بچه و ناموس مردم رحم نمیکنن.از اینجا دورشون کن. اوضاع خرابتر از این حرفاست.»
بیشتر مردم آواره این شهر و آن شهر شده بودند. برای ما که دستمان به دهنمان میرسید و جای خوشنشین خرمشهر زندگی میکردیم آواره شدن سخت بود.
به جز طلاهای مادرم و سه چهار تخته قالی دستباف که پدرم آورد تا وقتی که کار درست و درمانی پیدا میکند بفروشد و خرج زندگیمان را بدهد بقیه اسباب و اثاثیه را ول کردیم و مهاجرت کردیم به شیراز. دو سه سالی طول کشید تا زندگیمان به روال عادی برگشت.
این روزها اخبار غزه را که میبینم ترس و دلهره زن و بچههای غزه را درک میکنم. معنی آوارگی و جنگ را میدانم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله انگار یک چیزی روی دلم سنگینی میکرد.
دوست داشتم نماز جمعه آقا را شرکت کنم ولی توی گیر و دار اسباب کشی بودم و نرسیدم.
وقتی آقا در مورد کمک به محور مقاومت گفتند خیلی احساس تکلیف کردم. شوهرم گفت: «مثل زمان انتخابات که میرفتی روستا و محلات برای تبلیغ الان هم میتونی روشنگری کنی و جهاد تبیین رو انجام بدی.» ولی دلم یک کار فوری- فوتیتر میخواست. پویش کمک مالی راه افتاده بود. با اینکه زندگی جمع و جوری داریم دلم میخواست کمک مالی خوبی به جبهه مقاومت کنم. توی فضای مجازی کلیپ اهدای کمک مالی و طلا را میدیدم. یک روز توی یکی از کانالها دیدم انگشتر آقا را به نیت کمک به غزه به مزایده گذاشتهاند. از پنج میلیون شروع شده بود و تا ۵۵ میلیون هم رسید. همیشه مشتاق دیدن آقا و گرفتن هدیه از ایشان بودم ولی تا الان جور نشده بود.
فکری توی سرم چرخید. زنجیر طلایی که یادگار مادر خدا بیامرزم بود تقریبا ۸۰ میلیونی قیمت داشت. با شوهرم مشورت کردم. بدون هیچ مخالفتی گفت: «به اسم امام رضا بزن ۸۰ میلیون انشالله برنده بشی.» ساعت حدود ١١ شب بود توی گروه نوشتم: «به نیت امام رضا هشتاد میلیون.»
نماز صبح که پیام تبریک مدیر گروه را دیدم و فهمیدم مزایده انگشتر آقا را برنده شدم اشک امانم نداد. این قشنگترین معامله زندگیم بود. هم انگشتر آقا را گرفتم و هم کمک کوچکی شد به محور مقاومت.
روایت زهرا رئیسی
تحقیق و تنظیم: مهناز صابردوست
جمعه | ١٨ آبان ١۴٠٣ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
اجازه
من اصلا علاقه به طلا نداشتم و ندارم.
گوشوارهی خواهرم شکسته بود و من گوشوارهام را به خواهرم دادم چون میترسید گوشش بگیرد و برود دوباره گوشش را سوراخ کند.
بعد مامانم برای تولدم برایم گوشواره هدیه گرفت و من فقط گوشوارهام را دوست داشتم چون هدیه بود.
بعد که شنیدم میشود طلا هدیه داد به جبههی مقاومت، دنبال موقعیت بودم که بدمشان.
نمیخواستم کسی بفهمد که دارم گوشوارههایم را میدهم. چون اصلا فکر نمیکنم کار مهمی کرده باشم و میخواستم این کار ارزش کوچک خودش را داشته باشد. بعد چون باید مادر و پدرم راضی میبودند بهشون گفتم.
به مادرم هم گفتم به کسی نگوید. پدرم گفت باشه ولی معلوم بود من را جدی نگرفته بود.
صبح حدود ساعت هشت رفتم و گوشوارههایم را هدیه دادم.
بعد آمدم خانه و به پدرم گفتم و پدرم گفت «قبول باشه»
ما حاضریم از مهمترین وسیلههایمان بگذریم تا جبههی مقاومت موفق بشود.
من به شخصه کار مهمی انجام ندادم ولی اگر این کار جمعی باشد، قطعا تاثیر بیشتری میگذارد.
و به عنوان یک نوجوان به بقیه هم توصیه میکنم که یک همچین کاری انجام بدهند و اصلا به این فکر نکنند که چیزی که دارم میدهم واقعا به جبهه مقاومت میرسد یا نه.
ما اگر نیّتمان درست باشد قطعا عمل ما تاثیرگذار خواهد بود.
زینب ناصری
شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
خون شهدای غزه
بخش اول
شب میلاد حضرت زینب به پیشنهاد بچهها رفتیم موکب کافه شهدا توی بلوار شهیدچمران. هنوز مراسم جشن شروع نشده بود، اما غرفهها به راه بودند. غرفههایی که برپاییاش با هنر مردم بود و استقبال آنها. عواید فروشش هم برای لبنان میرفت. از پلهها بالا آمدیم. به بینالحرمین نمادین رسیدیم. سمت راست و چپ مسیر، میزهای آهنیای بود که هر کس خوراکیها یا غذاهایش را رویش چیده بود. اولین غرفه، یکی از دوستان بود. خانم دکتری که همراه همسر و دخترش، بساط ماکارونی و پلوخورشت قیمه را بر پا کرده بود. خودش نپخته بود اما، با واسطه آورده بود برای فروش. تکتک غرفهها را جلو رفتم. دور یکی از میزها خیلی شلوغ بود. بچههای قد و نیمقد با لباسهای رنگی به چشم میآمدند. جلو رفتم. مادرانشان هم بودند که یا چادر مشکی به سر داشتند یا عبای مشکی. سرک کشیدم. چند مدل کیک و سالاد ماکارونی روی میز بود. بیشتر مردم سر همین میز قفل میشدند. میز دیگر خانم مانتویی بود با ژاکت مشکی. پرنده کنار میزش پر نمیزد. مظلومیتش مرا سمت خودش کشاند. ساندویچ دوپیازه داشت. ساندویچهایی که با نان بازاری پیچیده شده بودند. قابلمهای هم روی پیکنیک کوچک کنارش، خودنمایی میکرد. سر قابلمه را که برداشت، تازگی رشتهها، نشان از دست به دست هم ندادن آشش بود. رشتهها تازه با نخود و لوبیا قاطی شده بودند و تا رفیق شدنشان هنوز جا داشت.
چند میز کنارتر، دو سه تا خانم کنار هم نشسته بودند. یکی نان ساندویچهای کوچک را با کارد برش میداد و آن یکی اولویه را با قاشق داخلش میگذاشت. پرسیدم:«خواهر هستید؟» خانمی که وسط نشسته بود گفت:«خواهر شوهرمه.» خواهرشوهر نگاهی به من کرد و لبخندی بر لبانش نشست اما حرفی نزد.
خانم ادامه داد:«با دو تا از خواهرشوهرها، اولویهها رو آماده کردیم. از کانال سیدغفار تبلیغش رو دیدم. بعد هم به خواهرشوهر و دوستم گفتم و با موافقت اونها دوتا میز گرفتیم.» با شوخی کلیشهای دعوای بین عروس و خواهر شوهر، قفل دهان خواهر شوهر باز شد و گفت:«قضیه ما فرق داره ما با هم مثل خواهریم.» دوستش آش رشته پخته بود؛ اما خیلی زود ته قابلمهاش بالا آمده بود و آرام کنار میزش ایستاده بود تا ساندویچها هم فروش برود.
اکثر میزها دور و برشان بچه بود. از بچه یکی دو ساله گرفته تا دختر و پسر نوجوان. نوجوانها پا به پای پدر و مادرشان مشغول فروش بودند و هر کاری از دستشان بر میآمد انجام میدادند.
ادامه دارد...
زهراسادات هاشمی
شنبه | ١٩ آبان ١۴٠٣ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
خون شهدای غزه
بخش دوم
یکی از میزها ابتکار به خرج داده بود و چادر مسافرتی بچگانه آورده بود. چندتا بچه سه چهارساله در چادر مشغول بازی بودند و مادرها هم در حال فروش و تبلیغ شیشههای ترشی. میز ترشی به نسبت بقیه میزها فروش کمتری داشت. ناگفته نماند که تعداد شیشههای ترشی هم خیلی زیاد بود. از سر شب نگاهم به میز آنها بود. مردم خرید میکردند اما میزشان خالی نمیشد. تا از کنارشان رد شدم خانمی که مانتو سبز پوشیده بود و آرایش ملیحی داشت با خنده و خوشرویی گفت:«بودو بیا ترشی بخر تا ما هم آخر شبی خلاص بشیم و بریم خونمون. ترشیای ما با دمپخت میچسبه.» با تشکر من فهمید قصد خرید ندارم، اما کم نیاورد و با زبان گرمتری تبلیغش را ادامه داد:«بدون مزه مزه کردن نخریا، اینجا اول تست کن بعد بخر.» دو کلام تبلیغ میکرد و وسطش هم پیام بازرگانی خنده بود.خانمی با چادر دانشجویی و روسری کرمرنگ، کنارش ایستاده بود. بعد فهمیدم خواهرش هست. با چربزبانی خواهر، نگاهِ هم میکردند و میخندیدند. شاید خودشان هم میدانستند فروشنده نیستند ولی تمام تلاششان را برای فروش محصولات میکردند. با هنر تبلیغش تسلیم شدم و ترشی را خریدم.
چند قالی گوشه و کنار پهن بود. مردم روی آن مینشستند. یکی آش دوغ میخورد و آن یکی آش رشته. لوبیا گرم و نخود گرم هم که در هوای نیمهسرد میچسبید. برخی هم شامشان را همانجا خوردند و با خیال راحت بلند شدند. مداحی هم صدای اصلی آن محفل بود. دختربچهی دو سهساله، نگاهش را زل زده بود به تصویری که برایش حکم تلویزیون را داشت. یک لقمه میخورد و با مداحی بالا و پایین میپرید.
در صف پرداخت هزینه، پدری به پسرش میگفت: «این خوراکی ها میره تو شکم تو اما پولش میره برا لبنان.»
پسری از همان اول در تیررسم بود. مرتب مسیر بینالحرمین را رژه میرفت. نقاشی روی صورتش توجهم را جلب کرده بود، اما تا آخر شب نرفتم سراغش. اسمش محمدحسین بود و کلاس چهارم. میزی که مادر، خواهر و خالهاش گرفته بودند برعکس بقیه میزها خبری از خوردن نبود. روی صورت بچهها نقاشی میکشیدند. اما نقاشی صورت محمدحسین با بقیه نقاشیها فرق داشت. یک سمت چشمانش پرچم فلسطین بود و سمت دیگرش نمادی از خون. میگفت: «این طرف برای شهر غزه هست که بچههایش در جنگ هستند و آن سمت چشمهام، خون شهدای غزه.»
زهراسادات هاشمی
شنبه | ١٩ آبان ١۴٠٣ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قدمهای کوچک
صدیقه با شروع انقلاب، با فرمان امام خمینی «ره» وارد بسیج میشود. یکی از فرمانهای امام، محقق شدن ارتش بیست میلیونی است. فرمان را میشنود و اندازه سهم خودش قدم برمیدارد. یک نفر تا ارتش بیست میلیونی، مثل یک قطره در برابر دریاست. اما فرمان را گوش میدهد و جا خالی نمیکند. هفتهای دو سه بار با مینیبوس از گوداسیا به شهر میآید و خودش را به بسیج میرساند. در مسیر با کنایههای اهالی دمخور هست اما فقط با خنده جواب میدهد: «خب تو هم بیا بسیج تا به تو هم قند و روغن بدن.»
کار صدیقه، قدم کوچکی است و اصلا هم به چشم نمیآید اما تمام مدت سعی دارد فرمان امام را به گوش همه برساند. هر روزی که از بسیج میآید، سریع خودش را به جمعهای زنانه میرساند و از روزی که بر او گذشته، صحبت میکند. هر آموزش نظامی که دیده و یا سخنران هر چه گفته را بیان میکند تا مشوقی شود برای باقی اهالی. بالاخره این گفتنها نتیجه میدهد و چند نفر از اهالی را به بسیج سبزوار میبرد و با خودش همراه و همسو میکند. رفته رفته بسیج را به روستا میآورد و کل آبادی، بسیجی میشوند.
حالا بعد از چهل و اندی سال، دوباره ولی فقیه دستوری شبیه ارتش بیست میلیونی داده است؛ «بر همهی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند». صدیقه باشیم و قدمهای کوچکمان را برداریم. قطعا خدا بزرگ میبیند.
مهناز کوشکی
شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
@hhonarkh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
برای عروس
مادرم انگشتری داشت که زمانهای خاصی حلقه میشد دور انگشت دومش.
بچه که بودیم هربار لمسش میکردیم و میخواستیم چند دقیقهای برای ما باشد، میگفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟»
آنوقتها فکر میکردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد.
وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلبقلبی دور سرمان میساخت.
مخصوصا وقتی میدیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگینهای انگشتر متوقف میشود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش مینشیند.
وقتی بازهم بزرگتر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظرهای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمیدانم چرا!
توی همه این سالها تا الان که سیپنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادیاش که همه روی آن حساسند، هدیهای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطرهاش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگتر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد.
خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفهای برای عروسِ خاورمیانه...
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
یکشنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
هدیه بزرگانه
توی آغاز نوجوانی باشی و کلهات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ.
یکروز مادرت تو را قاطی زنانگیهای خودش کند. وسط جابهجا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگیندار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: «اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت میدمش.»
خدا میداند چه به دلت میگذرد و چقدر رویا میبافی. حتما دلت میخواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی.
اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند.
میدانید!
فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش...
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قصههای طلایی
قصهی طلا شاید از آنجا شروع شد که خانمی گوشواره از گوشش باز کرد و گذاشت کف دستم و در گوشم گفت کسی نفهمد این را برای جبهه مقاومت میدهم.
اما نه! قصه از اینجا شروع نشد. از سال ۶۷ شروع شد. وقتی که یک دختر کلاس سومی میخواست به نیروهای دفاع مقدس کمک کند اما پول نداشت. یواشکی گوشواره و النگوهایش را باز کرد و انداخت داخل صندوق کمک به جبهه در مدرسه.
مدیر و معلمها وقتی صندوق را باز کردند و طلاها را دیدند شوکه شدند. میخواستند هر طور شده آن دانشآموز را پیدا کنند و آن هدیههای ارزشمند را که احتمالا بدون اجازه مادرش به صندوق انداخته به او برگردانند تا برای مدرسه دردسر نشود. اما وقتی مادرش به مدرسه آمد گفت طلاها متعلق به دخترم هست و خودش صاحب اختیار است که در کجا خرج کند.
بله قصه از اینجا شروع شد... از فداکاری دختران و مادران نسل انقلاب. اما به همینجا ختم نشد. لحظهای بعد از اتاق صدای خانمی را میشنوم که با همسرش صحبت میکند و برای دادن حلقه عروسیاش اجازه میگیرد. این قصه ادامه دارد تا زمان ظهور...
رقیه فاضل
به قلم: ثریا عودی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
تلخیهای تاریخ
گاهی باید خودت را در عمل انجام شده قرار دهی. مثل آن روزی که هر چه با پسرجان فکر کردیم به نتیجه نرسیدیم چه چیزی را میتواند در بازارچه مقاومت بفروشد.
تنها راه باقیمانده این بود که وارد لینک ثبتنام در بازارچه شوم و بگویم برایش یک میز در نظر بگیرند. آنوقت بود که مغزمان ناچار شد چیزهایی برای لیست فروش جور کند.
نشان کتاب، پاکت پول و چند قلم لوازم التحریر که بچهها از این طرف و آن طرف هدیه گرفته بودند اما نیازشان نبود.
دوری در فضای مجازی و اینترنت زدیم تا ایدههایی برای طراحی نشان کتاب پیدا کنیم. نشستیم به پیدا کردن عکس. همه را ذخیره کردم. حالا باید میبردمشان در فایل ورد تا ببینیم کدامها با ابعاد نشان کتاب جور در میآید.
فایل نهایی که آماده شد رفتم چهارراه لشگر. کمی آن طرفتر رسیدم به همان تایپ و تکثیر همیشگی. داشت با دوستش حرف میزد.از بخشهای مشترک کاریشان میگفتند. سر در نمیآوردم. میان گفتگوهایشان فایل را برایش فرستادم. تا بازش کرد گفت: «خانم فایل تون خیلی نامنظمه من نمیتونم پرینت بگیرم». پرسیدم چقدر زمان میبرد. و جواب این بود که تا یک هفته بعد سرشلوغند و چندین سفارش را باید تحویل دهند.
تعجب کردم. اغلب کارم را خوب راه میانداخت. از این اخلاق ها نداشت که مشتری بپراند. اصرار نکردم و بیرون آمدم.
کمکم همه مغازه ها تعطیل میشدند. چند تایپ و تکثیر دیگر را سراغ داشتم اما همه بسته بودند. بالاخره یکی را پیدا کردم که هنوز دستگاههایش روشن و کارش به راه بود.
وارد شدم و فایل را به شماره تماسی که روی دیوار نوشته شده بود فرستادم. مرد سن و سال داری نشست پای لپ تاپ. موس را گرفت زیر انگشت اشارهاش و کلیک کلیک. فایل باز شد. رئیسش آن عقب کت را با دست کنار داده و دست در جیب کرده بود. همین که تصاویر را دید سری به نشانه حرص خوردن تکان داد، نگاه چپ چپی به من کرد و نفسش را محکم فوت کرد توی هوا.
تا کارم راه بیفتد و برگه ها خِرت خرت از دستگاه پرینت رنگی بیرون بیاید این بازخورد جناب رئیس چند بار تکرار شد.
تلخ بود و سنگین. تا آن لحظه همه دوروبریهایم حمایت از جبهه مقاومت را قبول داشتند و خودشان هم دستی میرساندند. این اولین مواجهه منفی بود. چند دقیقهای غمنشست به دلم. اما کمی بعد یاد حرفهای دوستی افتادم که در تاریخ شفاهی انقلاب اطلاعات خوبی داشت. او برایم تعریف کرده بود در زمان جنگ و یا قبل از آن ، انقلابیها کم فحش نخوردند، از تکه پرانیها در امان نبودهاند و افراد زیادی با آنها همراه نشدهاند، اما کمکم راه به سمت پیروزی باز شد.
صفحاتی از کتاب خانم مربی در ذهنم مرور شد، روزهایی که خانم صدیقزاده میخواست در کنار نوجوانها کاری برای اسلام و انقلاب بکند اما دستهای پیدا و پنهانی مانع میشدند.
یاد خاطره دوستی افتادم که همسایهشان به نصب پوستر بزرگان مقاومت در آسانسور آپارتمان اعتراض کرده.
و باز در سرم تعداد افراد شرکت کننده در دفاع مقدس را تکرار کردم.
در آن لحظه فهمیدم ثبت تلخیهای تاریخ چقدر ارزشمند است.
قرار نیست همیشه خوش خوشان از انقلاب و مقاومت و حمایتهای مردمی بگوییم.
گاهی هم لازم میشود قصه نبودنها و نخواستنها و همراه نشدن چها را تعریف کنیم.
فهیمه فرشتیان
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
مهربان، به توان دو
سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم!
«اینو آوردم برای بچههای لبنان.»
از دو روز پیش که صندوق کمکهای مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچهها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزبالله: «پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز میکردم که آستینم را کشید: «راستی خانوم این از طرف من و مهدیهاس.»
گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟»
دوباره تکرارکرد: «چرا، اما از طرف من و مهدیهاس.»
هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند!
اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده!
از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش میخواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نرهها!»
به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟
چطور میشود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟!
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
یادگار دلدارمه
گنجشکها کنار قبر شهید شیبانی مشغول نوکزدن به زمین بودند. جیکجیککنان به آسمان پرواز میکردند و دوباره برمیگشتند همانجا. ده متریِ قبر شهید روی صندلی نشسته بودم. به خودم گفتم: «گنجشکها هم پیش شهدا به آرامش میرسن.»
صدای پیامک گوشیام آمد. نوشته بود: «من رسیدم.» با سرعت خودم را به قبر شهید رساندم. دو تا خانم چادری کنار قبر شهید نشسته بودند. به چهره خانمها نگاه کردم. متوجه شدم آن دخترخانم جوان که سنش تازه به ٢٠ سال رسیده، همسر شهید است. آن یکی هم مادرخانم شهید است. به همدیگر شبیه بودند. بعد از سلام و احوالپرسی کنار هم روی صندلی نشستیم.
دخترخانم جوان گفت: «موقع عقدمون آقامحمد حلقهاش رو نقره و من هم طلای سفید انتخاب کردم که با هم سِت باشه. خیلی بهشون علاقه دارم چون یادگار دلدارمه. شنیده بودم همسر شهید مدافع حرم روحالله قربانی، حلقه خودش و شوهرش رو تو حرم امام حسین (ع) انداخته. تصمیم گرفته بودم با اولین سفرم به کربلا حلقهها رو تو حرم امام حسین (ع) بندازم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله، حضرت آقا حکم جهاد همگانی دادن. آقا دارن تو مسیر حق حرکت میکنن ما هم باید پشت سرشون باشیم، ازشون تبعیت کنیم و گوش به فرمانشون بدیم. تو فکر بودم که چه کاری میتونم بکنم؟! یادم به حلقهها افتاد.»
به قبر همسرش نگاه کرد و گفت: «اوایل هفته قبل به پدر آقامحمد پیام دادم: «میتونم حلقهها رو برا کمک به مردم لبنان مزایده بذارم؟» بلافاصله تماس گرفت و گفت: «حلقهها مال خودته، اختیارشو داری. انشاءالله که تو مزایده من برنده بشم، بخرمش دوباره اونها رو بهت برگردونم. آخه تو خیلی دوسشون داری!» با مامان و بابام در میون گذاشتم، اونا حرفی نداشتن. بعد از تصمیمم یکی از دوستام خواب آقامحمد رو دیده بود که خوشحاله. مطمئن شدم ایشون هم راضیه. شب میلاد حضرت زینب (س) حلقههای عقدمون رو گذاشتم به مزایده که تقدیم به مردم لبنان کنم. تا همین الان آخرین قیمت مزایده رو ٨٠ میلیون زدن ولی هنوز نفروختیم. حلقهها به مردم لبنان برسه با حرم سیدالشهدا فرقی نمیکنه.»
کاغذی روی قبر شهید گذاشته بودند روی آن نوشته بود به وقت ۳۱۵. به کاغذ اشاره کردم: «داستان این چیه؟» کاغذ را در دستش گرفت و گفت: «آقامحمد آرزو داشت که شهید بشه. هر روز ماه رمضون موقع افطار اگه کنار هم بودیم میگفت: «برام دعا کن شهید بشم.» اگه هم نبودیم پیام میداد: «دعا یادت نره.» بعضی وقتا ناراحت میشدم و بغض میکردم. ولی از ته دل برا عاقبت بخیریش دعا میکردم که الحمدالله عاقبت بخیر هم شد. ارادت خاصی به حضرت رقیه (س) داشت. اسم ابجد خانم رقیه(س) ٣١۵ هس. با هم قرار گذاشته بودیم ساعت ۳:۱۵ به حضرت رقیه(س) سلام بدیم. هر شب همین ساعت سلام میدادیم. دیروز از کتاب زندگینامه شهید رونمایی شد اسم کتاب رو به وقت ۳:۱۵ گذاشتن. نام کتابخونه عمومی بلوار اتحاد رو هم به نام شهید محمد اسلامی نامگذاری کردن.» کاغذ را روی پایش گذاشته بود و به آن نگاه میکرد. گوشه کاغذ را گرفتم و گفتم:«چقد خوش سلیقه هسی.» هنوز لبخند روی لبش بود و به کاغذ نگاه میکرد. مادرش هم کنار قبر شهید قدم میزد. بلند شدم، دستم را به طرفش دراز کردم. همانطور که لبخند میزد دستش را در دستم گذاشت. گفتم: «الهی خوشبخت بشی دخترم!» با آنها خداحافظی کردم و از گلزار شهدا زدم بیرون.
روایت مصاحبه با فاطمه قاسمپورصادقی همسر شهید محمد اسلامی
مریم نامجو
سهشنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
هوای پاییز
روزهای عجیبی میگذرانیم. گمانم این حسِ همهی آدمهای دنیا باشد. چه آنها که با جریان پرشتاب این روزها همراهند، چه آنها که از لجاجتشان تلاش میکنند برعکس شنا کنند. چه آن عدهای که بلاتکلیفند و به نظر خودشان بیخیال دو طرف شدهاند و نمیدانند آخرش یکی دستشان را میگیرد و یکوری میبرد. چه آن قومی که تلاش میکنند سدِ راه این رود خروشان باشند. همهی ما در انتظار سرنوشتیم.
این روزها غصه دارم که برای این راه هیچ کاری نکردهام.
از صبح که چشم باز میکنم مدام دنبال نسبتم با جبهه مقاومت میگردم. پای اجاق گاز از بچههای غزه و لبنان عذرخواهی میکنم. غذای هر روزمان نذر شهدای مقاومت است. هر جملهای که مینویسم فاصلهاش را با این مسیر میسنجم. کتابهایی که میخوانم، فیلمهایی که میبینم...
پای شستن ظرفها به زن لبنانی فکر میکنم و آشپزخانهای که دیگر نیست. وقتی به دوستم فکر میکنم که خانه و همسر و دخترها را گذاشته و رفته تا روایت مقاومت را قلم بزند و به جانهای خواب و تبدار ما بچکاند، بغضم میگیرد. میگویم بغض، بخوانید گریههای ناتمام. همسرش را که میبینم، دل بزرگش را تحسین میکنم.
به چهرهی شهدا که نگاه میکنم، پشت چشمهایشان خودم را میبینم و بچههایم را.
این روزها هوای پاییزم...
خوشحال از پیروزی نزدیک، غمگین از دستهایی خالی...
کجای این پازل ایستادهام؟ نسبتم با جبههی مقاومت چیست؟
کاش دستی بیاید و بیدارم کند.
طیبه روستا
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از همان اول طلا دوست نداشتم...
از همان اول طلا دوست نداشتم نمیدانستم باید این النگو را دستم کنم که دستم زیبا شود و یا زیبایی النگو را به دیگران نشان بدهم. در هر صورت برایم بیمعنی بود. موقع عقد سن و سالم خیلی کم بود. ۱۸ سال بیشتر نداشتم. بقیه بیعلاقگیم برای خرید طلا را پای بیعقلیم میگذاشتند اما هرچه بزرگتر شدم هم عقلم زیاد نشد. هر وقت شوهرم پول یا سرمایهای میخواست اولین پیشنهادم طلا بود. بعد از فروش هم اصراری برای خرید دوباره نداشتم. در طی این بیست و چند سال یک ست گردنبند و گوشواره و انگشتر برایم مانده که آن هم نوعی وقف است برای دختر بعدی. یعنی نمیتوانستم بفروشم وگرنه نبود و یک حلقه ازدواج که اختیارش دستم نیست.
در روزهایی که ایتانشینان دیگر طلایی در خانه باقی نگذاشتهاند حسرت طلا داشتن که نه اما حسرت هدیه دادنش به دلم مانده بود.
به رضا که گفتم همان روزهای اول گفت: کمک کردم ۵ تومن ریختم به حساب میدانستم وسعش بیشتر از این حرفهاست. اما بچهها چشم به دهانم دوخته بودند. فکر اقتدار پدر و اطاعت مادر دهانم را بست: آره باباتون همون اول به مقاومت و لبنان کمک کرده.
تا شب با خودم کلنجار رفتم که چطور راضیش کنم به دادن حلقه.
آدم خوبیست اما اینقدرها هم دغدغه مقاومت و لبنان و فرض رهبری ندارد. انگشتر من نصف بیشتر عمرش را گم شده بود. موقع ظرف شستن درش میآوردم. موقع خیاطی انگار اضافی بود. برای آشپزی هم که نگو. همیشه باید یه جایی دنبالش میگشتم. این سالهای آخر هم که لاغر شدهام خودش گاهی اوقات بیاذن من در میآید.
زاهد و سجادهنشین و دنیا گریز نیستم اما زیورآلات برایم جذاب نبوده. وگرنه ساعت مچی هیچ وقت از دستم جدا نمیشود انگار زمان را گم میکنم اگر نباشد.
عمداً انگشتر را انداختم جلوی در ورودی که وقتی وارد میشود حتماً پایش احساسش کند. نزدیک ۹ بود که آمد. با پا انگشتر را بالا آورد و گفت دوباره که رو زمینه هر کس دیگهای جای تو بود و انگشتر جواهر داشت توی جعبهای جایی نگهش میداشت نه روی زمین! سر صحبت را باز کردم. خوبه تا این انگشتر گم نشده بدمش برای مقاومت اینطوری دیگه جاش امنه.
می داند یا حرف نمیزنم یا اگر چیزی بگویم از قبل فکرهایش را کردهام. بیش از دو دهه زندگی کم نیست برای فهمیدن حرف طرفت.
انگار قصد هم نداشت خودش را به نفهمیدن بزند. سرش را پایین انداخت دستی در موهای جو گندمیاش کشید و دمنوش را از دستم گرفت.
شب تا دیر وقت مشغول کار بودم. بعد از نماز رفتنش را ندیدم. یک برگه روی اپن گذاشته بود: دنبال انگشترت نگرد بردم برای مقاومت.
یک آخیش بلند گفتم و با خیال راحت خوابیدم.
شب نزدیک ۹ بود. نیامد. زنگش زدم. گفت: یکم دیر میام تو راهم.
ده و نیم شده بود بچهها خوابیده بودند.
رضا با یک دسته گل و جعبه مخملی قرمز در دست در چهارچوب در ظاهر شد.
دلم نیومد بدم بره قیمت کردم اینم رسیده واریز پول.
تولد ۲۲ روز دیگهات مبارک!
انتظارش را نداشتم.
امروز ۱۸ آبان تولد ۴۰ سالگیام بود و دوباره انگشتر جواهر نشانم در انگشتم لق میزد و منتظر بود. منتظر فرصتی دیگر برای عاقبت به خیری!
هاجر بابایی
یکشنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
عهدی که خدا از کلاس اولیها گرفته...
معلم کلاس اولی را میشناختم که الان بازنشسته شده. او برای تشویق شاگردانش به درس خواندن و دیگر ارزشهای تربیتی، از کارت امتیاز استفاده میکرد.
مدرسه هم کمد جایزه داشت، اما این معلم، هر از گاهی یک حرکتی با این کارتهای امتیاز میزد.
کلاس یک قلک داشت که بعضی اوقات معلم به بچههای کلاس اعلام میکرد اگر کسی میخواهد به نیازمندان کمک کند، من حاضرم امتیازهایش را تبدیل به پول کنم.
بچههایی که داوطلب بودند، کارت را به معلم تحویل میدادند و معلم در ازای کارت، به بچهها پول میداد، به شرطی که پول را برای کمک به محرومین در قلک بیندازند.
قلک با برکتی بود. از یک کلاس اول ابتدایی، کمکهای خوبی جمع میشد. بچهها هم علاوه بر انگیزههای فردی، تا حدی برای درس خواندن، غایات و دغدغههای اجتماعی پیدا کرده بودند. حتی آنها که چنین دغدغههایی نداشتند، با هر بار فروش امتیاز توسط همکلاسیهایشان، یک بار نظام ارزشیشان را مرور میکردند که چه میشود که یک دانشآموز حاضر است از یک دفتر فانتزی یا جامدادی قشنگ در کمد جایزه بگذرد؟
در این ایام، میشود برای کمک به جبهه مقاومت از این مدل گامها برداشت. معتقدم برای کودکی که به صورت فطری، اهل مبارزه با ظلم است و طرفدار مظلوم، گفتوگو درباره وقایع اجتماعی روزمره که با آن مواجه هست، بسیار اهمیت دارد. این گفتگو، قصه، روایت و تبیین، بنیاد کار تربیتی معلم در کلاس درس است؛ اما باید توجه داشت که زمانی این ادراک میتواند عمیقتر شود، که کودک به میزان آگاهیاش، مسئولیت آن آگاهی را هم به عهده بگیرد. طبیعتا مسئولیت، محتاج قدرت است و کودک در ظاهر قدرتی ندارد. اما معلم میتواند کمک کند که کودک، هم تراز دانستههایش، اقدامی انجام دهد و بهبودی در جهان حاصل کند.
خلاصه که خداوند عهدی از آگاهان گرفته که در برابر گرسنگی گرسنگان و شکمبارگی ظالمان، بیقرار باشند. بیقراری هر کسی به اندازه آن علمی است که به او اعطا شده و وسعش را دارد. عهد کلاس اولیها هم به اندازه خودشان سر جایش هست.
کار این معلم، از این جهت قابل اعتنا بود؛ چرا که علاوه بر بسترسازی برای عقل ورزی و تصمیم داوطلبانه، بستری برای کنش فعالانه و کمک به همنوعان ایجاد میکند و در تربیت کودکان میتواند گام خوبی باشد. به شرط اینکه در گامهای اولیه و شناخت دادن نسبت به موقعیت، دانشآموز را همراهی کرده باشیم و این کار صرفا داغ کردن نباشد.
این روزها، در کنار روایت قصه مبارزه و فلسطین، رهبری گروه سرود، نمایشگاه نقاشی و کارهای هنری، برگزاری بازارچه در مدرسه و دلنوشته به کودک فلسطینی، میشود این کار را هم تجربه کرد.
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
اهدای طلا و هیأت و امت اسلامی
گاهی دوستان میپرسند جمعآوری طلا در هیأت از کجا شروع شد؟
سادهاش این است که جلسه صحیفه امام بود منزل معصومه خانم، همان روزی که آقا پیام دادند بر همه مسلمین فرض است در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و سه روز پیشتر هم حکم جهاد داده بودند برای فلسطین که حکم قطعی شرعی است کمک کنیم فلسطین به فلسطینیها برگردد.
اما قصهی ارتباط طلا و این هیأت شنیدنیتر و درازتر است.
سال ۹۹ بود و بحبوحهی بیکاریهای ایام کرونا.
خانم جعفریان پیام دادند که شما که مرتبط هستید با این خانوادهها، یک قطعه طلا و یک ترمه عتیقه از زمان قاجار هست، اهدا کردهاند برای تأمین وسیلهی کار برای کارگرهایی که از کرونا بیکار شدهاند.
نمیدانم برای خودشان بود یا کسی دیگر، اما همان قطعهی طلا شد آغاز یک مسیر درخشان.
طلا را فروختیم و رفتیم سراغ یکی از دوستانمان، آقای براهویی. آقای خوشاخلاق بلوچ «اهل سنت» که توی کار تعمیر چرخ خیاطی و فروش چرخ دست دوم است. وقتی فهمید چرخ خیاطی برای کار خیر هست، خیلی تخفیف داد. آنقدر که عملا سودی برایش نماند. اعلام هم کرد هر وقت این چرخها به مشکلی خوردند، زنگ بزنند، خودم میروم تعمیر میکنم.
شغل سرپرست دو تا خانواده با چرخ خیاطی حاصل آن طلا، راه افتاد و بعد از آن که دوستانی دیدند کار خوبی آغاز شده، به جای اهدای بسته ارزاق، آمدند سراغ وسیله کار. از تنور خانگی تا چیزهای دیگر. همان ایام بیش از ۵۰ چرخ خیاطی صنعتی، شد وسیلهی کار این خانوادهها.
در شناسایی خانوادهها هم «ایرانی و غیرایرانی» مطرح نبود. تنها شاخص این بود: هر کارگری که بیکار شده و غیرت دارد و میتواند کار کند.
خلاصه که «اهدای طلا»، با مسألهی «امت اسلامی» در هیأت گره خورده است.
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
چهارشنبههای نورانی
- برای من پیشنهادی ندارین؟
مریم، کوچکترین عضو گروه بچههای مسجد در هیاهوی بچهها دوباره حرفش را تکرار میکند، خم میشوم با انگشت میزنم روی نوک دماغش؛
- مگه قرار نشد هر کسی خودش کشف کنه چه کاری میتونه انجام بده؟
چند وقتی بود که پویش ایران همدل را برای کمک به جبههی مقاومت با کمک بچههای مسجد در محله تبلیغ میکردیم و مریم با دیدن تب و تاب بچهها با آن سن کم میخواست از بقیه بچهها عقب نیفتد، مربیهای مسجد بخشی از کلاس خود را به روایت مقاومت اختصاص داده بودند و حاصل کار یک نمایشگاه کوچک از فعالیت بچهها شده بود، از خوراکیهایی که بچهها با کمک بزرگترها برای فروش آماده کرده بودند تا خنزل پنزلهای دخترانه مثل دستبند وگیرهی روسری که خودشان درست کرده بودند و میخواستند به قیمت جان آدم بفروشند تا در رقابت بیشتر کمک کردن؛ از دوستانشان جلو بزنند، مریم اما هنوز در فکر بود شاید هنوز معنی مقاومت برایش نامفهوم بود و اصلا شاید با آن سن کم اولین بار بود که این واژه به گوشش میخورد ولی هر چه بود نمیتوانست بیخیال شور و شوق بچهها از همراهی با این ماجرا شود، خودش میخواست این شیرینی را زیر زبانش حس کند، لابد با خودش میگفت؛ مقاومت هر چه که هست، حتما چیز خوبی است که بچهها را اینقدر سر ذوق آورده... کلاس قرآن شروع میشود، نوبت به سورهی شعرا رسیده، پیامبران یکی یکی سراغ قوم خود میروند و با مقاومت آنها را دعوت به آیین الهی میکنند، ناگهان برقها میرود، فراموش کردهام که ساعت خاموشی دقیقا با کلاس قرآن همزمان شده، بچهها مسجد را روی سرشان میگذارند، با مربی مشورت میکنم، بچهها هم نظر خود را میدهند هر طور شده با نور گوشی همراه، کلاس را به اتمام میرسانیم اما برای جلسهی بعد باید فکری کرد، مربی میگوید با همین نور گوشی فعلا ادامه دهیم، اما یک عده از بچهها غرغر میکنند که نور صاف توی چشممان است و اذیت میشویم، یکی شمع را پیشنهاد میدهد که من رد می کنم، هم خطرناک است و هم ممکن است فرشها را کثیف کند، میگویم چطور است فعلا کلاس را تعطیل کنیم؟؟ بچهها که همگی شیفت صبح هستند و نمیشود از روشنایی روز هم استفاده کرد، بچهها دوباره شلوغ میکنند که نه! تعطیل نکنیم، مریم که تا الان ساکت نشسته، کمی سر جای خود جابجا میشود؛ خانم اجازه! مادربزرگم یک مهتابی شارژی داره، میتونم هفتهی آینده اونو بیارم! کمی به فکر فرو میروم، لپ کوچولویش را که از روسری زده بیرون محکم میکشم؛ واااای بچهها ببینید، مریم کوتاه نیومد و بیخیال کلاس قرآن نشد و یک راه خوب پیدا کرد، به این میگن مقاومت! مریم کمی فکر میکند و میخندد، لپهای کوچکش حالا بیشتر بیرون زده!!
زهره مومنی
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد مسجد و حسینیه صاحبالزمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از کربلای ۴ تا صبح صادق
نگاهم را از مانیتور میگیرم و رزمندههای گردان بمیهای لشکر ۴۱ ثارالله را نگه میدارم در موضع انتظار در نخلستانهای اروند؛ همان جایی که منورهای خوشهای دشمن و اوضاع و احوال، بهشان فهمانده بود عملیات کربلای ۴ لو رفته و باید به عقب برگردند.
گوشی را برمیدارم و بعد مدتها سر میزنم به کانال راوینا.
پر است از روایتهای جنگ و جنگزدههای لبنان:
زنهایی که زیر بمباران دشمن، بچهها و چند دست لباس و لقمهای نان برداشتهاند و خانههایشان را ترک کردهاند...
مردمی که در اردوگاههای آوارگان در سوریه و لبنان، با سرما و کمبودها و داغ سید حسن نصرالله دست و پنجه نرم میکنند اما هنوز در آغوش خدا هستند و با تکیه به او قوت قلب دارند...
مردان مبارزی که پشت تلفن به همسرشان میگویند دعا کن خدا شهادتنامه من را هم امضا کند و چند روز بعد آسمانی میشود.
حالم دگرگون میشود.
از دل تاریخ، از دل جنگ ۸ ساله یکهو پرت میشوم وسط جنگ امروز.
هنوز دو جبههی کفر و حق با هم درگیرند و این درگیری به اوج رسیده است.
به قول امام خامنهای، نبرد به لحظات حساس و مرگ و زندگی رسیده است.
حالا من، کجای میدان هستم؟
اینقدر از نوجوانی نشستم و کتابهای شهدا و دفاع مقدس خواندم و هی آرزو کردم کاش آن روزها بودم و...
حالا دوباره باب جهاد باز شده.
در باغ شهادتی که تمام این سالها بسته هم نبود، بیشتر به سمت منتظرانش آغوش باز کرده است.
موضع انتظار نیروهای جبهه حق نه فقط در حاشیه اروند، که از کنار کاخ سفید، آمستردام، اسپانیا، اردن، ایران، عراق و... گسترده شده.
مردم سراسر دنیا از خون بی گناهان غزه و لبنان بیدار شدهاند و پیوستهاند به لشکر آخرالزمانی.
حالا من باید چه کنم؟
امکان من کجاست؟
فکر میکنم و فکر میکنم.
میشود بگویم میخواهم بروم لبنان و سوریه و روایت بنویسم.
جذابیت دارد و شوق و هراس...
و البته درون ایران هم کارهای زیادی داریم:
جهاد تبیین برای هموطنانی که زیر آوار بمبهای رسانهای دشمن، از جبهه دور شدهاند و دانسته و ندانسته به اردوگاه دشمن رفتهاند.
مطالبه از مسئولین که پای کار میدان بمانند.
و روایتنویسی از موج همدلی ایران...
خدایا ما را در لشکر حق بپذیر.
ما نه یاس به دل میدهیم و نه بیم.
حتی اگر شکست ظاهری مثل کربلای ۴ سر راهمان قرار بگیرد کولهبار میبندیم برای رقم زدن کربلای ۵ های دیگر...
وعده صادق ۱، ۲، ۳ تا صبح صادق بدمد...
زهره راد
سهشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
پیرزن، سه النگو، «یک تردمیل»!
ساعت ده صبح بود؛ آسمان صاف و آبی و هوا هم کمی سرد. در «حسینیه هنر» بودم و مثل همیشه داشتم کارهایم را انجام میدادم. توی حال خودم بودم که دیدم «پیرزن شصت سالهای» وارد حیاط حسینیه شد. چادر گل گلیِ سفیدی سرش بود. بلند گفت:
- همینجا کمک جمع میکنن برای فلسطین و لبنان؟
گفتم: «آره».
- طلا هم قبول میکنید؟
سر تکان دادم که «بله حاج خانوم». و تعارف کردم بیاید داخل حسینیه.
- پس سه تا «النگوی طلام» رو میارم. یه «لحاف ساتن» هم هست مال «جهازم» بوده. دست نخوردهست تقریبا. یه سری پارچ و لیوان و بشقاب بلوری هم میارم. «کتاب» هم خیلی دارم اگه میخوایین.
گفتم: «قدمتون روی چشم حاج خانوم».
- راستی، یه «تردمیل» هم دارم! اون رو هم قبول میکنید؟!
لبخندی زدم. پیش خودم گفتم همه چیز کمک شده بود اِلّا تردمیل. گفتم: «بله حاج خانوم. در خدمتتون هستیم».
روحالله رنجبر
سهشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
کوکهای مقاومت
دغدغهی انجام یک کار برای جبهه مقاومت افتاده بود توی سرم اما نمیدانستم باید چه کنم. پیامی در گروه دیدم که نوشته بود: «پویش کوکهای مقاومت؛ اگر میتوانید برای مردم لبنان لباس بدوزید، جهت دریافت پارچههای اهدایی، پیام بدهید».
خیلی وقت بود خیاطی نکرده بودم. اما پیام دادم و رفتم تا پارچهها را بگیرم.
موقع تحویل پارچهها گفتم: «من سه تا بچه کوچیک دارم. خیاطی رو کنار گذاشته بودم؛ اما این تنها کاریه که از دستم برمیاد. امیدوارم با یه بچهی سه ساله و یه هفت ماهه بتونم خیاطی کنم».
پارچهها را در تولیدیِ شلوار برادرم برش زدم. به خانه رفتم و بساط خیاطی را پهن کردم. به دخترم که تازه ۹ ساله شده، گفتم: «مامان تو بچهها رو نگه میداری تا من خیاطی کنم؟»
مشتاقانه گفت: «بله مامان. من مواظبشونم».
بچهها حسابی دخترم را اذیت کردند. بالاخره کار دوختن شلوارها تمام شد. به خانمی که پارچهها را از او تحویل گرفته بودم پیام دادم و ماجرا را تعریف کردم. گفت: «روایتش رو بنویس تا همراه لباسهایی که بسته بندی میشن؛ برای مردم لبنان فرستاده بشه».
روایت خانم نودهی
به قلم: مریم لاهوتیراد
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | [شنوتو | اینستا