انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف پرست
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی :سید کاظم حسینی
بنام خدا
قبل از عملیات رمضان، دشمن تانک های تی ۷۲ خود را وارد منطقه کوشک کرده بود و در صدد یک حمله وسیع بود. بچههای اطلاعات عملیات دقیقاً این تحرکات دشمن را زیر نظر داشتند. برای همین منظور، فرماندهی سپاه در منطقه بود. چنانچه دشمن حمله خود را انجام میداد در این صورت برنامه عملیات رمضان مختل می گردید. تانک های تی ۷۲ عراقی در دو گردان مکانیزه قوی مترصد حمله به ما بودند. همان روز مسئول تیپ یک جلسه اضطراری برقرار کرد. بچههای اطلاعات عملیات بطور خاطرجمع ادعا کردند که گردان های مکانیزه عراق فردا تک خواهند زد.
با این شرایط عملیات رمضان ما هنوز شروع نشده، شکست خورده بود.
بنابراین در همان جلسه تصمیم گرفتیم بلافاصله، بعد از جلسه به شناسایی برویم و شب که هوا تاریک شد حمله کنیم و به دل دشمن بزنیم و تانک های تی ۷۲ را منهدم نماییم. این تانک ها تازه به توسط عراق وارد جنگ شده بود. قبل از آن از این تانک ها استفاده نکرده بودند. خصوصیت این تانک ها این بود که آرپی جی به آنها اثر نمیکرد و این کار ما را سخت میکرد. برای اینکه آرپی جی روی این تانک ها موثر باشد می بایست از فاصله بسیار نزدیک و به جای حساس آنها شلیک می شد.
در همان جلسه همچنین قرار شد که سه گردان از نیروهای ما در آن عملیات شبانه شرکت نمایند. و همچنین قرار شد همان موقع هر گردان به طور مستقل ابتدا شناسایی مسیر خودش را انجام دهد. فرمانده یکی از این گردان ها عبدالحسین برونسی بود که من هم همراه او بودم .
وقتی برای شناسایی راه افتادیم ، چهره او با آن لبخند همیشگی آرام تر از همیشه بود.
تا نزدیک خط دشمن رفتیم. یک هفته میشد که عراقی ها روی این خط کار می کردند و در آنجا دژ محکمی درست کرده بودند. در جلو دیده گان ما موانع زیادی به چشم می خورد. جلوتر از موانع هم، درست سر راه نیروهای ما یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد. اگر چنانچه تمام موانع را رد می کردیم اما عبور از این دشت کار پر دردسری بود.
کار شناسایی را انجام دادیم. وقتی برگشتیم نزدیک غروب بود بچه ها رفتند برای توجیه نیروها ی رزمنده.
دو تا گردان دیگر در شناسایی، راه به جایی نبردند. یکیشان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود. فرمانده گردان دیگر، پایش روی مین رفته بود. بنابراین به هر دو گردان دستور داده شد به عقب برگردند.
حالا چشم امید همه به گردان ما بود و ما هم به لطف و عنایت اهل بیت علیه السلام چشم امید داشتیم. شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. البته پیشانی بند زیاد بود ولی دنبال یک پیشانی بند میگشت که اسم مقدس بی بی روی آن نوشته باشد. خودم هم کمکش کردم بالاخره یکی پیدا کردیم که روی آن با رنگ زیبایی نوشته بود یا فاطمه الزهرا ادرکنی.
اشک در چشمان عبدالحسین حلقه زد. همان را برداشت و به پیشانی اش بست. چند دقیقه بعد تمام گردان حرکت کرد که با بدرقه بچه ها راه افتادیم. حقا که حال و هوای نیروها حال و هوای خاص شده بود. ذکر ائمه علیه السلام از لب هایمان جدا نمی شد. بنابراین آن شب تنها گردانی که بپای کار رسید گردان عبدالحسین بود. حدود ۴۰۰ تا نیروی بسیجی دقیقا پشت سر هم آرام و بی صدا قدم بر میداشتند و به سوی دشمن توی همان دشت وسیع حرکت می کردند.
ادامه دارد..
صلوات
#شهید #مدافع_ایران #جانفدا
روزي كه دشمنان دست از سر شما برداشتند اين نشانه ضعف آنها نيست، اين نشانه به انحراف كشيدن شماست و مطمئن باشيد كه از خط خارج شدهايد ، چون نميشود در راهي كه ما ميرويم و آنها هم از مقابل ميآيند، تصادفي روي ندهد جز اينكه يك طرف مسامحه كند و آنها مسامحه نخواهند كرد چراكه توبه گرگ مرگ است.
✅ امضاء : شهید غلامرضا ذاکر عباسعلی
#شهید_حضرت_زهرایی
#شهید_امام_رضایی
#شهید_عبدالصمد_فخار ، به یاد غربت و مظلومیت قبور اهلبیت(ع) در بقیع وصیت نمـود
تا زمانی که قبور ائمه(ع) بقیع، گلی و خاکی است، قبر او را نیز تنهـا بـا خـاک
بپوشانند. از این رو قبر شهید فخار، در گلزار شهدای کازرون ساده و گلی است.
🔸نکته جالب توجه اینکه هنگامی که طی چند نوبت از سوی بنیادشهید تلاش شد کـه
سنگ قبری مناسب بر روی قبر نصب شود، سنگ به دو نیم شده و قبر شـهید،
سنگ را نپذیرفت.
🔸 شهید عبدالصمد فخار علاقه و عشق عجیبی به حـضرت ثـامن الحجـج
علی بن موسی الرضا(ع) داشت. یکی از آرزوهای او این بود که پس از شـهادت،
بدنش حول حرم مطهر امام رضا(ع) طواف داده شود.
پس از شهادت شهید عبدالصمد فخار، بعلت اشـتباهی کـه در تقسیم شهدا پیش آمده بود، بدن مطهر او را بعنوان یکـی از شـهدای
دیار خراسان به مشهد مقدس فرستادند. تنها زمانی این اشتباه کشف شد که طـی
سنت دیرینه، او را به دور قبله دل و مزار امامش طواف داده بودند. بدن شهید، به
مشهد رفت و پس از زیارت امام رضا(ع) به کازرون بازگشت و دفن شد.
و وصیت شهید به حکمت خدا انجام شد.
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خاکه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک عبدالحسین برونسی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
سی، چهل متر مانده بود به موانع برسیم، یکباره دشمن منور زد آن هم درست بالای سر ما. دشت روشن شد و انگار که دشمن جلوی ستون را دیده بود. یک دفعه سر و صدای دشمن بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها سکوت منطقه را بهم ریخت. صحنه نابرابری درست شد؛ آنها در داخل یک دژ محکم و پشت خاکریز بودند و ما وسط یک دشت صاف!.
همه با سینه روی زمین خوابیدند. تنها امتیازی که ما داشتیم نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچه ها خیلی زود خود را زیر خاک ها استتار کردند.
دشمن با تمام وجود آتش می ریخت. گلوله تانک، گلوله دولول، چهار لول، هر اسلحه ای که داشتند به کار بردند. در مقابل طبق دستور عبدالحسین ما حتی یک گلوله هم شلیک نکردیم. عبدالحسین اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود. او در چنین مواقعی اصلاً احساساتی نمیشد و به سرعت بر اوضاع مسلط میگردید، زیرا خود را مسئول جان نیروها می دانست و همیشه در چنین مواقعی بهترین راه را انتخاب میکرد. در چنین وضعی بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره شناسایی اشتباه بگیرد و تصور کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین هم شد، زیرا دشمن فقط حدود ۱۵ دقیقه در منطقه آتش ریخت و حجم آتش رفته رفته کم شد و بالاخره کاملاً قطع شد. خود من هم باورم نمی شد، زیرا دشمن اگر بوی عملیات به مشامش خورده بود به این راحتی دست بردار نبود. به طور قطع دشمن تصور می کرد ما فقط تعداد اندکی از یک گروه شناسایی بوده باشیم و فکر نمیکرد که حدود ۴۰۰ نفر نیرو تا نزدیکی آنها نفوذ کرده باشد. من کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. بمن گفت: یک خبر از گردان بگیر! برو ببین وضعیت چطوره!.
سینه خیز تا آخر ستون حرکت کردم. به طور کلی حدود ۱۴ نفر شهید شده بودند. با آن حجم آتش که دشمن به سرما ریخته بود و با توجه به موقعیت ناپایدار مکانی ما، این تعداد شهید خودش یک معجزه به حساب میآمد. تعدادی هم زخمی بودند که به خود فشار می آوردند صدای ناله شان بلند نشود.
در بین بچه ها چشمم به حسین جوان افتاد. او یکی از دستیار های شهید برونسی بود. از من پرسید: میدانی حاجی چه کار میخواهد بکند؟.
با اطمینان گفتم: اینکه دیگر پرسیدن نداره! خوب برمیگردیم. حسین پرسید: پس عملیات چی میشود؟ ما که الان تا اینجا آمده ایم!.
گفتم : مرد حسابی با این اوضاع عملیات یعنی خودکشی!. دوباره به حالت سینه خیز رفتم سر ستون، کنار عبدالحسین. که رسیدم دیدم همانطور که سینه خیز خوابیده بود، پیشانی اش روی خاک بود. آهسته صدایش کردم سرش را بلند کرد پرسیدم : حاجی نمیخواهی برگردیم؟.
چیزی نگفت. باز هم پرسیدم: میخواهی چه کار کنیم؟.
آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنم سید! تو که خودت را به نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد میدانی!.
بدون هیچ فکری و تاملی گفتم: خوب معلومه برمیگردیم.
حاجی جواب داد: مگر میشه که برگردیم.
سریع جواب دادم : مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی عبور نماییم.
چیزی نگفت. من برای توجیه حرفم شروع کردم به ادامه صحبت، گفتم: با این قضیه لو رفتن عملیات، و در نتیجه گوش به زنگ شدن دشمن، بنابراین راه عملیات و تهاجم ما بسته شده است!. .
به ساعتم نگاه کردم و ادامه دادم: خود فرماندهی هم گفت اگر تا ساعت یک نتوانستید عمل کنید حتماً برگردید؛ الان هم که ساعت ۱۲ و نیم شده، بنابراین در این چند دقیقه باقی مانده ما به هیچ جا نمیرسیم!.
ادامه دارد..
صلوات
ما سامرا نرفته گدای تو میشویم
ای مهربان امام فدای تو میشویم
هادیِخلق، کوریِ چشمِ گمرهان
پروانگانِ شمع عزای تو میشویم
شهادت امام هادی(ع) تسلیت و تعزیت باد..
#انجمن_راویان_فجر_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خاکه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
عبدالحسین در سخت ترین شرایط و حتی در بهترین شرایط عادت داشت که از مافوقش اطاعت کند. به همین منظور من دستور فرمانده مافوق، مبنی بر بازگشت به پایگاه در صورت عدم پیشبرد امر را به او یادآوری کردم. حتی قبلا موردی بود که ما عراقی ها را شکسته بودیم و تا عمق مواضعشان پیشروی کرده بودیم و در حال استقرار بودیم که از رده های بالا بیسیم زدند و دستور برگشت داده بودند. در چنین شرایطی بدون یک ذره چون و چرا، عبدالحسین برگشت.
حالا هم من منتظر عکس العملش بودم که ببینم چه میکند.
از من پرسید : نظر تو چیست؟.
جواب دادم: مگر شما غیر از برگشت نیروها نظر دیگری داری؟.
چند لحظه ساکت ماند، انگار که میخواست گریه اش بگیرد. گفت: من اصلاً عقلم به جایی نمی رسد!.
همان لحظه صورتش را روی خاک های نرم و رملی کوشک گذاشت. همچنان منتظر بودم تا جواب او را بشنوم. لحظه ای گذشت، دل من شور افتاده بود اما او همینطور ساکت بود. پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟.
چیزی نگفت. مجدد سوالم را تکرار کردم: بالاخره چه کار باید کرد؟.
همچنان ساکت بود. انگار نه انگار که در این عالم است. من برای سرکشی به ستون به همان صورت سینه خیز به وسط ستون رفتم. ده دقیقه ای گذشت. در این مدت دو سه بار دیگر هم پیش عبدالحسین برگشتم. اضطراب و نگرانی هر لحظه بیشتر میشد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود، نمیدانم او چرا جوابم را نمی داد!. بار دیگر با عصبانیت سوالم را تکرار کردم. اما او همچنان ساکت بود. بار آخر که پیشش آمدم یک بار سرش را بلند کرد به من نگاهی کرد. من صور ت او را نگاه نمیکردم و اصلاً توجهی به حالت صورت او نکردم، فقط میخواستم هرچه زودتر از آن نابسامانی خلاص شویم. دشمن هم بیکار نبود، گاهگاهی منور میزد و گاه گاهی هم گلوله خمپاره شلیک میکرد.
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صدایش با چند لحظه پیش فرق کرده بود. کمی صدایش گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدیداً گریه کرده باشد. به من گفت: سید کاظم، خوب گوش کن ببین من به تو چه میگویم!.
من با دقت به حرف هایش سراپا گوش شدم، چون میخواستم تکلیف را یکسره کند. او گفت: خودت برو جلو سرخط.
با تعجب پرسیدم: بروم جلو که چه کار کنم؟.
گفت: هر چی که من میگویم دقیقاً همان کار را انجام میدهی!. ادامه داد: همینطور سینه خیز میروی سرستون، یعنی نفر اول! پیش نفر اول که رسیدی، به سمت راست میچرخی! بعد به مقدار ۲۵ قدم در همان جهت راست، جلو می روی! دقیقاً ۲۵ قدم باید بشماری و جلو بروی!.
من مات و مبهوت فقط او را نگاه میکردم.
سپس ادامه داد: ۲۵ قدم را که شمردی و تمام شد، همانجا یک علامت بگذار! بعدش برگرد و بچه ها را پشت سر خودت ببر آنجا که علامت گذاشتی!.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته. اما او خیلی محکم حرف میزد و حتی خیلی با اطمینان کامل.
سپس به صحبتهایش ادامه داد: وقتی به این علامت که سر ۲۵ قدم گذاشته بودی رسیدی، این دفعه رو به عمق دشمن ۴۰ متر نیروها را جلو میبری! در آن مرحله من خودم به بچهها میگویم که باید چه کار کنند!.
من از جایم تکان نخوردم. داشت مرا نگاه میکرد. حتماً منتظر بود که بی چون و چرا پی دستور او بروم. هر کدام از حرف هایش برای من یک سوال بزرگ بود. گفتم: حاجی معلوم هست از من می خواهی چه کار کنم؟.
با ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟.
گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی......
حرفم را قطع کرد و گفت: پس سریع برو و اون چیزی را که بهت دستور دادم اجرا کن!.
ادامه دارد...
صلوات
هدایت شده از منصور دلها ♥️
گل نرگس بوی آشنایی دارد!
اگر عشق بویی داشت یقینا عطر گل نرگس را داشت !
اصلا انگار عطر شهدا را در گل نرگس ریخته باشند !
یا شاید عصاره ای از عشق آنها را!
هر چه هست نرگس بوی عشق و انتظار را میدهد .
انتظاری از سَر عشق❤️
#منصوردلها
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف خاکه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
با تعجب به او نگاه می کردم. نزدیک بود صدایم بلند شود. جلوی خودم را گرفتم. گفتم: حاج آقا! اصلا حواست هست چی داری می گویی؟ این یعنی خودکشی محض!.محکم
گفت: شما فقط ملزم هستید به دستور، عمل کنید!.
هرچه ارزیابی کردم با هم جور در نمی آمد. به او با لجاجت گفتم: این دستور را به کس دیگر بگو!.
گفت: این دستور را بتو دادم و تو وظیفه داری اجرا کنی!. لحنش جدی بود و قاطع. تا آن لحظه چنین برخوردی از او ندیده بودم. در شرایط بدی بودم. چاره ای جز انجام نداشتم، سینه خیز به طرف سر ستون رفتم. آن جا بلند شدم و به سمت راست چرخیدم. شروع کردم به شمردن قدم هایم. یک، دو، سه،
با وجود اضطراب و مخدوش بودن فکر و ذهنم سعی کردم قدم ها را دقیق بشمارم. سرقدم ۲۵ ایستادم، علامتی روی زمین گذاشتم و به طرف گردان برگشتم. همه را با خودم بردم پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر باید جلو میرفتم. با کمک فرمانده گروه ها و دسته ها گردان را حدود ۴۰ متر جلو کشاندم. یکباره خودش آمد. سید که پیرمردی بود و در شلیک و هدف گیری آرپی جی مهارت زیادی داشت، و پنج نفر آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید و به او گفت: برای شلیک حاضری؟.
سید جواب داد: بله.
عبدالحسین گفت: به مجرد اینکه من گفتم الله اکبر شما آرپی جی را شلیک می کنی به طرف رد انگشت من!.
سید انگار ماتش برده بود آهسته و با تعجب گفت: حاج آقا من که چیزی نمی بینم کجا را باید بزنم؟.
گفت: شما چیکار داری که کجا را بزنی؟ همان طرف که من با انگشتم نشان میدهم شلیک کن!.
به بقیه آرپی جی زن ها هم گفت: شما هم پشت سر سید و همان طرف باید شلیک کنید!.
رو کرد به من و ادامه داد: با بقیه بچهها بلافاصله حمله را شروع میکنید!.
من هنوز کوتاه نیامده بودم به حالت التماس گفتم: حاجی جان بیا برگردیم، همه را به کشتن میدهی، ها!.....
خونسردانه گفت: سیدجان دیگر کار ازین حرفا گذشته.
عبدالحسین سرش را به طرف آسمان بلند کرد اطراف را جور خواستی نگاه می کرد. دعایی زیر لب خواند و ناگهان صدای تکبیر گفتنش به آسمان رفت. جوری فریاد تکبیر کشید، انگار میخواست همه عالم بشنوند.
پشت تکبیر، سید فریاد زد : یاحسین؛ و آرپی جی را شلیک کرد. وقتی که در همان جهت انگشت عبدالحسین شلیک شد، نگاه کردیم که دیدیم گلوله به یک نفربر، خورد و نفربر منفجر شد. روشنایی انفجار منطقه را گرفت. بلافاصله پنج تا گلوله دیگر هم شلیک شد و پشت بندش با صدای تکبیر بچه ها حمله شروع شد.
با یورش بچه ها، دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید تار و مار شد. بعضی از بچه ها می خواستند عراقی ها را دنبال کنند. عبدالحسین داد زد برگردید فقط باید تانک های تی ۷۲ را نابود کنید! ما این همه راه آمده ایم فقط بخاطر این تانک ها نفرات عراقی را نیازی نیست دنبال کنید!.
بالاخره ما به هدف خود رسیدیم. وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم بچه ها همه خوشحال بودند. در همان لحظه کمی تامل کردم و به حرفهایی که عبدالحسین زده بود فکر کردم. کمی احساس پشیمانی به من دست داده بود.
بچه ها به جان تانک ها افتادند. گلوله آر پی جی به تانک ها که می خورد کمان میکرد و منحرف می شد. بچه ها پیش حاجی آمدن و گفتند: ما به تانک ها شلیک میکنیم ولی همه اش کمانه میکند. چه کار کنیم؟.
حاجی به شوخی و جدی گفت: خوب بجای شلیک آرپی جی بالای تانک بپرید و یک نارنجک داخل برجک بیاندازید!. و یا بروید از فاصله کاملاً نزدیک به شنی های تانک ها شلیک کنید!. در هر صورت نباید اجازه بدهید تا آنها از اینجا خارج شوند. هر چه سریعتر باید نابود شوند.
آن شب دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم به مقر خودمان، تقریباً اذان صبح شده بود. نماز را خواندیم. هر کسی از فرط خستگی در گوشهای افتاد و خوابش برد. عبدالحسین هم دراز کشید بود. من در کنار او دراز کشیدم و در حالی که به راز دستورهای دیشب فکر میکردم خوابم برد.
ادامه دارد...
صلوات