انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🌹یا شهید🌹 🏴 سالروز شهادت 🇮🇷رمضان سال ۶۴ بود که به مرخصی آمد. گفت مادر ۱۵ روز میخواهم پیشت بمانم. ب
دخترم از همان دم در فریاد می زد :
«نامه صلیب سرخ ، نامه صلیب سرخ»
و اشک از چشمانش جاری بود . من و پدرش هیچ کدام به یادمان نمی آید چه طور خودمان را به دم در رساندیم.
مامور پست هم در خوشحالی ما سهیم بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
نامه را باز کردیم و کارت اسارت مهدی را از توی آن درآوردیم.
خدا را شکر،خبر اسارت او از طرف صلیب سرخ به ما این امیدواری را داده بود تا چشم به راه آمدن او باشیم.
هر چند چهار پنج ماهی یک بار نامه یا خبری از او می رسید.
تا اینکه جنگ به پایان رسید و انتظار ما و همه خانواده های اسرا چندین برابر شد...
اقوام و همسایه ها مرتب از احوال مهدی می پرسیدند و انتظار او را میکشیدند.
چهره نورانی او لحظه ای از من دور نمیشد...
آخرین باری که میخواست به جبهه برود عصر روز جمعه سال 1364 بود.
وقتی از بیرون خانه برگشت پس از سلام بی مقدمه گفت :
«مادر، ساکم را آماده کن میخواهم به جبهه بروم » او قبل از این سه بار دیگر به جبهه رفته بود.
گفتم:
عزیز دلم تو که چندین بار به جبهه رفتهای !
گفت :
«تو دوست نداری من شهید شوم ؟ مگر نمیدانی که فردای قیامت مادران شهدا صف می بندند و حضرت زهرا (س) به آنها تبریک میگوید.»
حرفهای او مرا تحت تاثیر قرار داد .
ساکش را آماده کردم و گفتم برو ، خدا پشت و پناهت ، تو که از علی اکبر امام حسین (ع) بهتر نیستی ، خدا و فاطمه زهرا (س) از تو راضی باشند...
من وسایلش را جمع کردم و او را از زیر قرآن رد کردم ، لحظه رفتن دست در جیب کرد و نواری که در آن سفارش به نماز و روزه و خمس و زکات بود به من داد و گفت :
«هر وقت دلت برایم تنگ شد به این نوار که با صدای خودم است ، گوش کن.»
نزدیک به پنج ماه بود که هیچ خبری از او نمی رسید و ما مضطرب و نگران بودیم تا اینکه در اوایل مرداد ماه سال ۱۳۶۹ بود که درست ساعت ۱۰ رادیو اعلام کرد که به زودی اسرا آزاد می شوند.
از بیستم مرداد ماه بود که ما دست به کار شدیم ، هر روز عصر آشنایان زیادی به خانه ما می آمدند و ما را در چراغانی اتاقهای منزل ، تهیه شیرینی و نصب پرچم جمهوری اسلامی یاری می دادند.
حالا همه چیز آماده و مهیای پذیرایی از عزیزی بود که پنج سال و سه ماه در اسارت دژخیمان بعثی به سر می برد و اکنون می خواست با کوله باری از خاطرات به وطن خودش باز گردد.
گروه گروه ، آزادگان به میهن باز می گشتند ولی هنوز از مهدی ما خبری نشده بود
انگار اسم او از قلم افتاده باشد!
رادیو اعلام کرد :
《آخرین گروه از آزادگان فردا به وطن باز می گردند.》
خدایا ! کم کم گوینده به انتهای اسامی رسید و هنوز نام مهدی اعلام نشده بود!
من و پدرش نمیتوانستیم به چشمان همدیگر نگاه کنیم. آخرین اسامی از آزادگان اعلام شد ولی نام عزیز ما
«عبدالمهدی نیک منش»
در میان آنها نبود!!!!
ما نزد آزادگان میرفتیم شاید خبری از مهدی بگیریم.
آنها از مهدی خیلی تعریف می کردند اما همیشه نکته ای را از ما مخفی می کردند!!!
تا اینکه بالاخره همه ی حقیقت را به ما گفتند...😭
یکی از آنها در حالی که اشک توی چشمش حلقه زده بود ،گفت :
«مهدی زودتر از ما آزاد شد!!!!» و برایمان گفت که مهدی به جرم پیش نماز بودن و فعالیتی که برای مسایل مذهبی می کرده توسط دژخیمان بعثی مسموم می شود و در اتاقی تاریک و نمور به شهادت میرسد...
یادم افتاد به نوحه ای که همیشه زیر لب می خواند:
ای خدا ما را نینوایی کن امت ما را کربلایی کن
خداوند دعای او را اجابت کرد و مهدی را در سرزمین امامان بزرگوار به خاک تحویل داد.
فردای آن شب که خبر شهادتش را شنیدیم قرار شد برایش ختم بگیریم...
مردم می خواستند چراغانی خانه ها را باز کنند اما من و پدرش قبول نکردیم...
برای ما ، چراغانی خانه ، حکم عروسی مهدی را داشت...
مگر او عاشق شهادت نبود؟😭
شادی روح مطهر #شهید_غریب
عبدالمهدی نیک منش (شهرستان داراب)
و ۴۵ شهید غریب استان فارس
صلوات⚘️
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss