انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف میوه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
پرستیژ فرمانده
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
حاجی علاقه خاصی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها داشت. همینطور نسبت به سادات و فرزندان ایشان. عجیب هم احترام هر سیدی را نگه میداشت؛ یادم نمی آید در سنگر، چادر، خانه، یا هر جای دیگری با هم رفته باشیم و زودتر از من وارد شده باشد!. سعی میکرد جلوتر از من قدم بر ندارد.
یکبار با هم می خواستیم برویم جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما!.
داخل نشدم به او گفتم: نخیر اول شما بفرمایید!.
لبخندی زد و گفت: تو که میدانی من جلوتر از سید جایی وارد نمیشوم..
به اعتراض گفتم: حاج آقا اینجا دیگر خوبیت نداره که من اول بروم!.
گفت: برای چی؟.
گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستید، اینجا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرمانده حفظ شود.
مکثی کردم و بلافاصله ادامه دادم: اینکه من جلوتر بروم پرستیژ شما را پایین می آورد!.
در حالیکه می خندید گفت: اون پرستیژ که میخواهد با بی احترامی به سادات باشد، من میخواهم اصلاً نباشد.!.
ادامه دارد...
صلوات
بسم رب الشهدا
امر به معروف و نهی از منکر
من در مقطع راهنمایی تحصیل می کردم واصغر شش سال از من
بزرگتر بود و طلبگی میخواند .
در آن زمان جوراب سفید تازه مُد شده بود. خانواده ما چون مذهبی بودند روی این قضیه خیلی حساس بودند، اما من خیلی دوست داشتم جوراب سفید داشته باشم. پدرم می گفت که در شأن خانواده ما نیست.
داداش اصغر وقتی علاقه من را دید به پدر گفت که بگذارید بخرد، زیاد تحت فشار قرارش ندهید،من هم جوراب سفید را خریدم، آنقدر آن جوراب را دوست داشتم که مرتب می شستم و میپوشیدم ، اصغر مدام رفتارهای من را زیر نظر داشت ،یک روز که داشتم جورابم را می پوشیدم، دیدم دم در اتاقم ایستاده و با حالت خاصی به من نگاه می کند، گفت: آبجی خیلی این جوراب را دوست داری ؟!
گفتم : بله !
گفت:به دنیا دل نبند! ، دنیا ارزش این رو ندارد که بهش دل ببندی !
وبه همین جمله اکتفا کرد.
این جملهٔ اصغر مرا به خود آورد و دیگر هیچ وقت آن جوراب را نپوشیدم. نحوه امر به معروف و نهی از منکرش بسیار برای من تأثیرگذار بود.
#شهید_اصغر_محمودیان
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف پرست
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی :سید کاظم حسینی
بنام خدا
قبل از عملیات رمضان، دشمن تانک های تی ۷۲ خود را وارد منطقه کوشک کرده بود و در صدد یک حمله وسیع بود. بچههای اطلاعات عملیات دقیقاً این تحرکات دشمن را زیر نظر داشتند. برای همین منظور، فرماندهی سپاه در منطقه بود. چنانچه دشمن حمله خود را انجام میداد در این صورت برنامه عملیات رمضان مختل می گردید. تانک های تی ۷۲ عراقی در دو گردان مکانیزه قوی مترصد حمله به ما بودند. همان روز مسئول تیپ یک جلسه اضطراری برقرار کرد. بچههای اطلاعات عملیات بطور خاطرجمع ادعا کردند که گردان های مکانیزه عراق فردا تک خواهند زد.
با این شرایط عملیات رمضان ما هنوز شروع نشده، شکست خورده بود.
بنابراین در همان جلسه تصمیم گرفتیم بلافاصله، بعد از جلسه به شناسایی برویم و شب که هوا تاریک شد حمله کنیم و به دل دشمن بزنیم و تانک های تی ۷۲ را منهدم نماییم. این تانک ها تازه به توسط عراق وارد جنگ شده بود. قبل از آن از این تانک ها استفاده نکرده بودند. خصوصیت این تانک ها این بود که آرپی جی به آنها اثر نمیکرد و این کار ما را سخت میکرد. برای اینکه آرپی جی روی این تانک ها موثر باشد می بایست از فاصله بسیار نزدیک و به جای حساس آنها شلیک می شد.
در همان جلسه همچنین قرار شد که سه گردان از نیروهای ما در آن عملیات شبانه شرکت نمایند. و همچنین قرار شد همان موقع هر گردان به طور مستقل ابتدا شناسایی مسیر خودش را انجام دهد. فرمانده یکی از این گردان ها عبدالحسین برونسی بود که من هم همراه او بودم .
وقتی برای شناسایی راه افتادیم ، چهره او با آن لبخند همیشگی آرام تر از همیشه بود.
تا نزدیک خط دشمن رفتیم. یک هفته میشد که عراقی ها روی این خط کار می کردند و در آنجا دژ محکمی درست کرده بودند. در جلو دیده گان ما موانع زیادی به چشم می خورد. جلوتر از موانع هم، درست سر راه نیروهای ما یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد. اگر چنانچه تمام موانع را رد می کردیم اما عبور از این دشت کار پر دردسری بود.
کار شناسایی را انجام دادیم. وقتی برگشتیم نزدیک غروب بود بچه ها رفتند برای توجیه نیروها ی رزمنده.
دو تا گردان دیگر در شناسایی، راه به جایی نبردند. یکیشان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود. فرمانده گردان دیگر، پایش روی مین رفته بود. بنابراین به هر دو گردان دستور داده شد به عقب برگردند.
حالا چشم امید همه به گردان ما بود و ما هم به لطف و عنایت اهل بیت علیه السلام چشم امید داشتیم. شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. البته پیشانی بند زیاد بود ولی دنبال یک پیشانی بند میگشت که اسم مقدس بی بی روی آن نوشته باشد. خودم هم کمکش کردم بالاخره یکی پیدا کردیم که روی آن با رنگ زیبایی نوشته بود یا فاطمه الزهرا ادرکنی.
اشک در چشمان عبدالحسین حلقه زد. همان را برداشت و به پیشانی اش بست. چند دقیقه بعد تمام گردان حرکت کرد که با بدرقه بچه ها راه افتادیم. حقا که حال و هوای نیروها حال و هوای خاص شده بود. ذکر ائمه علیه السلام از لب هایمان جدا نمی شد. بنابراین آن شب تنها گردانی که بپای کار رسید گردان عبدالحسین بود. حدود ۴۰۰ تا نیروی بسیجی دقیقا پشت سر هم آرام و بی صدا قدم بر میداشتند و به سوی دشمن توی همان دشت وسیع حرکت می کردند.
ادامه دارد..
صلوات
#شهید #مدافع_ایران #جانفدا
روزي كه دشمنان دست از سر شما برداشتند اين نشانه ضعف آنها نيست، اين نشانه به انحراف كشيدن شماست و مطمئن باشيد كه از خط خارج شدهايد ، چون نميشود در راهي كه ما ميرويم و آنها هم از مقابل ميآيند، تصادفي روي ندهد جز اينكه يك طرف مسامحه كند و آنها مسامحه نخواهند كرد چراكه توبه گرگ مرگ است.
✅ امضاء : شهید غلامرضا ذاکر عباسعلی
#شهید_حضرت_زهرایی
#شهید_امام_رضایی
#شهید_عبدالصمد_فخار ، به یاد غربت و مظلومیت قبور اهلبیت(ع) در بقیع وصیت نمـود
تا زمانی که قبور ائمه(ع) بقیع، گلی و خاکی است، قبر او را نیز تنهـا بـا خـاک
بپوشانند. از این رو قبر شهید فخار، در گلزار شهدای کازرون ساده و گلی است.
🔸نکته جالب توجه اینکه هنگامی که طی چند نوبت از سوی بنیادشهید تلاش شد کـه
سنگ قبری مناسب بر روی قبر نصب شود، سنگ به دو نیم شده و قبر شـهید،
سنگ را نپذیرفت.
🔸 شهید عبدالصمد فخار علاقه و عشق عجیبی به حـضرت ثـامن الحجـج
علی بن موسی الرضا(ع) داشت. یکی از آرزوهای او این بود که پس از شـهادت،
بدنش حول حرم مطهر امام رضا(ع) طواف داده شود.
پس از شهادت شهید عبدالصمد فخار، بعلت اشـتباهی کـه در تقسیم شهدا پیش آمده بود، بدن مطهر او را بعنوان یکـی از شـهدای
دیار خراسان به مشهد مقدس فرستادند. تنها زمانی این اشتباه کشف شد که طـی
سنت دیرینه، او را به دور قبله دل و مزار امامش طواف داده بودند. بدن شهید، به
مشهد رفت و پس از زیارت امام رضا(ع) به کازرون بازگشت و دفن شد.
و وصیت شهید به حکمت خدا انجام شد.
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خاکه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک عبدالحسین برونسی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
سی، چهل متر مانده بود به موانع برسیم، یکباره دشمن منور زد آن هم درست بالای سر ما. دشت روشن شد و انگار که دشمن جلوی ستون را دیده بود. یک دفعه سر و صدای دشمن بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها سکوت منطقه را بهم ریخت. صحنه نابرابری درست شد؛ آنها در داخل یک دژ محکم و پشت خاکریز بودند و ما وسط یک دشت صاف!.
همه با سینه روی زمین خوابیدند. تنها امتیازی که ما داشتیم نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچه ها خیلی زود خود را زیر خاک ها استتار کردند.
دشمن با تمام وجود آتش می ریخت. گلوله تانک، گلوله دولول، چهار لول، هر اسلحه ای که داشتند به کار بردند. در مقابل طبق دستور عبدالحسین ما حتی یک گلوله هم شلیک نکردیم. عبدالحسین اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود. او در چنین مواقعی اصلاً احساساتی نمیشد و به سرعت بر اوضاع مسلط میگردید، زیرا خود را مسئول جان نیروها می دانست و همیشه در چنین مواقعی بهترین راه را انتخاب میکرد. در چنین وضعی بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره شناسایی اشتباه بگیرد و تصور کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین هم شد، زیرا دشمن فقط حدود ۱۵ دقیقه در منطقه آتش ریخت و حجم آتش رفته رفته کم شد و بالاخره کاملاً قطع شد. خود من هم باورم نمی شد، زیرا دشمن اگر بوی عملیات به مشامش خورده بود به این راحتی دست بردار نبود. به طور قطع دشمن تصور می کرد ما فقط تعداد اندکی از یک گروه شناسایی بوده باشیم و فکر نمیکرد که حدود ۴۰۰ نفر نیرو تا نزدیکی آنها نفوذ کرده باشد. من کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. بمن گفت: یک خبر از گردان بگیر! برو ببین وضعیت چطوره!.
سینه خیز تا آخر ستون حرکت کردم. به طور کلی حدود ۱۴ نفر شهید شده بودند. با آن حجم آتش که دشمن به سرما ریخته بود و با توجه به موقعیت ناپایدار مکانی ما، این تعداد شهید خودش یک معجزه به حساب میآمد. تعدادی هم زخمی بودند که به خود فشار می آوردند صدای ناله شان بلند نشود.
در بین بچه ها چشمم به حسین جوان افتاد. او یکی از دستیار های شهید برونسی بود. از من پرسید: میدانی حاجی چه کار میخواهد بکند؟.
با اطمینان گفتم: اینکه دیگر پرسیدن نداره! خوب برمیگردیم. حسین پرسید: پس عملیات چی میشود؟ ما که الان تا اینجا آمده ایم!.
گفتم : مرد حسابی با این اوضاع عملیات یعنی خودکشی!. دوباره به حالت سینه خیز رفتم سر ستون، کنار عبدالحسین. که رسیدم دیدم همانطور که سینه خیز خوابیده بود، پیشانی اش روی خاک بود. آهسته صدایش کردم سرش را بلند کرد پرسیدم : حاجی نمیخواهی برگردیم؟.
چیزی نگفت. باز هم پرسیدم: میخواهی چه کار کنیم؟.
آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنم سید! تو که خودت را به نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد میدانی!.
بدون هیچ فکری و تاملی گفتم: خوب معلومه برمیگردیم.
حاجی جواب داد: مگر میشه که برگردیم.
سریع جواب دادم : مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی عبور نماییم.
چیزی نگفت. من برای توجیه حرفم شروع کردم به ادامه صحبت، گفتم: با این قضیه لو رفتن عملیات، و در نتیجه گوش به زنگ شدن دشمن، بنابراین راه عملیات و تهاجم ما بسته شده است!. .
به ساعتم نگاه کردم و ادامه دادم: خود فرماندهی هم گفت اگر تا ساعت یک نتوانستید عمل کنید حتماً برگردید؛ الان هم که ساعت ۱۲ و نیم شده، بنابراین در این چند دقیقه باقی مانده ما به هیچ جا نمیرسیم!.
ادامه دارد..
صلوات
ما سامرا نرفته گدای تو میشویم
ای مهربان امام فدای تو میشویم
هادیِخلق، کوریِ چشمِ گمرهان
پروانگانِ شمع عزای تو میشویم
شهادت امام هادی(ع) تسلیت و تعزیت باد..
#انجمن_راویان_فجر_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خاکه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
عبدالحسین در سخت ترین شرایط و حتی در بهترین شرایط عادت داشت که از مافوقش اطاعت کند. به همین منظور من دستور فرمانده مافوق، مبنی بر بازگشت به پایگاه در صورت عدم پیشبرد امر را به او یادآوری کردم. حتی قبلا موردی بود که ما عراقی ها را شکسته بودیم و تا عمق مواضعشان پیشروی کرده بودیم و در حال استقرار بودیم که از رده های بالا بیسیم زدند و دستور برگشت داده بودند. در چنین شرایطی بدون یک ذره چون و چرا، عبدالحسین برگشت.
حالا هم من منتظر عکس العملش بودم که ببینم چه میکند.
از من پرسید : نظر تو چیست؟.
جواب دادم: مگر شما غیر از برگشت نیروها نظر دیگری داری؟.
چند لحظه ساکت ماند، انگار که میخواست گریه اش بگیرد. گفت: من اصلاً عقلم به جایی نمی رسد!.
همان لحظه صورتش را روی خاک های نرم و رملی کوشک گذاشت. همچنان منتظر بودم تا جواب او را بشنوم. لحظه ای گذشت، دل من شور افتاده بود اما او همینطور ساکت بود. پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟.
چیزی نگفت. مجدد سوالم را تکرار کردم: بالاخره چه کار باید کرد؟.
همچنان ساکت بود. انگار نه انگار که در این عالم است. من برای سرکشی به ستون به همان صورت سینه خیز به وسط ستون رفتم. ده دقیقه ای گذشت. در این مدت دو سه بار دیگر هم پیش عبدالحسین برگشتم. اضطراب و نگرانی هر لحظه بیشتر میشد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود، نمیدانم او چرا جوابم را نمی داد!. بار دیگر با عصبانیت سوالم را تکرار کردم. اما او همچنان ساکت بود. بار آخر که پیشش آمدم یک بار سرش را بلند کرد به من نگاهی کرد. من صور ت او را نگاه نمیکردم و اصلاً توجهی به حالت صورت او نکردم، فقط میخواستم هرچه زودتر از آن نابسامانی خلاص شویم. دشمن هم بیکار نبود، گاهگاهی منور میزد و گاه گاهی هم گلوله خمپاره شلیک میکرد.
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صدایش با چند لحظه پیش فرق کرده بود. کمی صدایش گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدیداً گریه کرده باشد. به من گفت: سید کاظم، خوب گوش کن ببین من به تو چه میگویم!.
من با دقت به حرف هایش سراپا گوش شدم، چون میخواستم تکلیف را یکسره کند. او گفت: خودت برو جلو سرخط.
با تعجب پرسیدم: بروم جلو که چه کار کنم؟.
گفت: هر چی که من میگویم دقیقاً همان کار را انجام میدهی!. ادامه داد: همینطور سینه خیز میروی سرستون، یعنی نفر اول! پیش نفر اول که رسیدی، به سمت راست میچرخی! بعد به مقدار ۲۵ قدم در همان جهت راست، جلو می روی! دقیقاً ۲۵ قدم باید بشماری و جلو بروی!.
من مات و مبهوت فقط او را نگاه میکردم.
سپس ادامه داد: ۲۵ قدم را که شمردی و تمام شد، همانجا یک علامت بگذار! بعدش برگرد و بچه ها را پشت سر خودت ببر آنجا که علامت گذاشتی!.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته. اما او خیلی محکم حرف میزد و حتی خیلی با اطمینان کامل.
سپس به صحبتهایش ادامه داد: وقتی به این علامت که سر ۲۵ قدم گذاشته بودی رسیدی، این دفعه رو به عمق دشمن ۴۰ متر نیروها را جلو میبری! در آن مرحله من خودم به بچهها میگویم که باید چه کار کنند!.
من از جایم تکان نخوردم. داشت مرا نگاه میکرد. حتماً منتظر بود که بی چون و چرا پی دستور او بروم. هر کدام از حرف هایش برای من یک سوال بزرگ بود. گفتم: حاجی معلوم هست از من می خواهی چه کار کنم؟.
با ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟.
گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی......
حرفم را قطع کرد و گفت: پس سریع برو و اون چیزی را که بهت دستور دادم اجرا کن!.
ادامه دارد...
صلوات