🌹
✨وَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ وَ کَفیٰ بِاللَّهِ وَکیلاََ✨
و بر خدا توکل کن و همین
بس که خدا نگهبان توست . . .☺️🌹
💠@raviyanlenjan💠
و سلام بر او که می گفت:
«خیلی خسته ام، سی سال است
که نخوابیده ام،
اما دیگر نمی خواهم بخوابم
من در چشمان خود نمک میریزم
که پلک هایم جرأتِ بر هم آمدن
نداشته باشد تا نکند در غفلتِ من
آن طفلِ بی پناه را سر ببرند»
#کلام_شهید...
شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی 🕊
💠@raviyanlenjan💠
آرمان عزیز
آن طلبه جوان ،طلبه شهید جوان در تهران
چه گناهی کرده بود ؟
آن طلبه جوان ،دانشجو بوده آمده طلبه شده
متدین ،مومن ،متعبد ،حزب اللهی،
اینکه او را شکنجه کنند زیر شکنجه او را بکشند💔😭😭
جسدش را بیندازند در خیابان.
اینها کارهای کوچکی است؟
بیانات امام خامنه ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ارمان
به نیت این شهید مظلوم
مثل اربابش آقا امام حسین
یه صلوات بفرستیم🤲🏻🌷🥀
💠@raviyanlenjan💠
#روایتگری
سال بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته
بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند:
«بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست...
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:
«به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود»… دیگر، نایی در بدن ندارم؛
🎗️#راویان_فتح_لنجان
💠@raviyanlenjan💠
40.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رمز آزادی
کاری از موسسه راویان فتح لنجان
گروه جهادی شباب الزهرا زرین شهر
🎗️#راویان_فتح_لنجان
💠@raviyanlenjan💠
تولـد؛
زیباتـریـن
اتفاق زندگیست
امّـا زیباتـر از آن ،
این است کہ زندگـی
با تولـد آغـاز و با شهادت تمام شود.
#شهید_علی_حجازی_فر 🌸
ـــ۱۳۴۱/۰۹/۲۱ـــ
#سالروز_تولد✨
#سالروز_ولادت🌷🍃
#شهید_علی_حجازے_فر🌹🌱
▫️|@shahid_alihejazifar|▫️
جهاد ادامه دارد....
کار جهادی ، از موانع ، عبور کردن است
امام خامنه ای
🔵 اردوی جهادی
گروه جهادی شباب الزهرا
🔴 در استانهای:
اصفهان ( لنجان )
خوزستان ( شهرستان کارون )
سیستان و بلوچستان
🌑در ایام دهه فاطمیه ۱۴۰۱
@jahadgarshabab
سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه #امام_زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»، سید عرض کرد: «آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم».
حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد. پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»، سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت: «قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید!»
حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.»
منبع: (کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی)
#حسین_دارابی
🎗️موسسه راویان فتح لنجان
💠@raviyanlenjan💠
🍃🔹خاطرهای زیبا از زبان مرحوم حجتالاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی بنظرم زیبا بود که تقدیم میکنم:
🔺در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
🔹روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
🔹وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
🔹به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره ۱ و ۲) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میكردم که شیرهاش را بمکم . آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند ، آب میآورد ، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد» .
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم . گفتم : یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار میكنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم» .
سرم را گذاشتم زمین و گفتم : یا زهرا ! افتخار میکنم . این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن .
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم . تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است .
🔹در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام .
اعتنایی نکردم . دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید : بیا آب آوردهام .
مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم .
عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمیخوردند . تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد ، طاقت نیاوردم . سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید : «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم . لیوان دوم و سوم را هم آورد . یک مقدار حال آمدم . بلند شدم . او گفت : به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم : تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم .
گفت : دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت : چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی . الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم . ایشان فرمودند : به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد .
🔺فقط بگو لبيک يازهرا (س)
حماسههای ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)،
🎗️#راویان_فتح_لنجان
💠@raviyanlenjan💠
#دلنوشته
🔅بر سر کوچه دلم، نام کسی نقش زده است، یادی از اصالت باران، حرفی از حضور گلهای بنفشه در هوای جماران! بوی خمینی، بر سر کوچه دلم قدم میزند. واژهای سرخ، نگهبان ناموس کوچه تنهایی ام شده است، نکند غربت بر این کوچه بگذرد! نکند گناه، بر دامن دختران کوچه دلم بنشیند، نکند موسیقی نیاز، صبحها خواب ناز غفلتم را بر هم نزند و اهالی کوچه، نماز عشقشان قضا شود! نامی سرخ بر سر کوچه، نگهبان ناموس کوچه است اینجا همه چیز بوی تو را دارد.
💠از تو آموختم که زندگی، مبارزه ای بی پایان است . تو با مرگ خودت به من آموختی آنچه دنیا، با زرق و برقش یادم نداده بود! تو با خون خود، نقاشی خالی ام را که هزار روز و هزار هفته دنبال مداد رنگیهای مدرسه ام به یغما رفته بود، رنگ کردی. اکنون تو نیستی ولی همه چیز بوی تو دارد، بوی عاشقانه زیستن .
📍تمام نگرانی این روزهایم آبیاری درختی است که تو خود آن را کاشتی، میترسم در میان گذر ثانیه ها و اسارت این دنیا، مسیری را که تو چراغ آن هستی، را گم کنم و بیراهه نشین شوم اما من در هوای تو چنان نفسی تازه میکنم که خواب غفلت را از سرم دور کند و بیداری، رگ های وجودم را فراگیرد.
#راهیان_نور
#زیارت_با_معرفت
#لبیک_یا_خامنه_ای
💠@raviyanlenjan💠