بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۲۴
عارفه:
از اینکه محمد سجاد نگرانم شده بود خوشحال بودم و مطمئن شدم دوستم داره✨
نزدیکای خونه بودم یه نفر صدام کرد
-عارفه
برگشتم دیدم محمده😑
جواب ندادم و به راهم ادامه دادم که اومد جلوم وایساد
محمد:عارفه میخوام یه چی بهت بگم خوب گوش کن
_من حرفی با شما ندارم
محمد:راجب محمد سجاده
هیچیییی نگفتم و وایسادم تا حرف بزنه
محمد:خودت خوب میدونی من چقد دوست دارم و پا پس نمیکشم و اینم خوب میدونی که وقتی با محمد سجاد ازدواج کنی نمیزارم یه روز خوش داشته باشی
پس کوتاه بیا و محمد سجاد و فراموش کن بزار بیام خاستگاری
اگر با من ازدواج نکنی یه بلایی سر محمد سجاد میارم که به دست و پام بیوفتی
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
محمد:بشین و تماشا کن
راستی به حرفام خوب فکر کن تا کاری نکردم
رفت......
دست و پام میلرزید نمیدونستم چیکار کنم
گوشیمو در اوردم و زنگ زدم به خواهر محمد سجاد
شمارشو چون قبلا اومده بود هیئت ازش گرفته بودم
_
_
_
_
_
اهههههه چرا برنمیداره🤦🏻♀
گوشیو قطع کردم و از خونه دور شدم
منتظر شدم تا یکتا زنگ بزنه...
۱۰ دیقه بعد گوشیم زنگ خورد
ناشناس بود به امید اینکه یکتا باشه جواب دادم
_الو؟
محمد:سلام
_سلام شما؟
محمد:محمدم خواستم بگم نباید به کسی چیزی بگی اگر بفهمم به کسی چیزی گفتی نمیزارم دیگه محمد سجاد و ببینی
قطع کرد....
نمیدونستم چیکار کنمممممم
وای چقد انتخاب سخت بود
گوشیم زنگ خورد یکتا بود
یکتا:الو؟
_الو سلام یکتا جان خوبی؟ عارفه ام
یکتا:سلام عارفه جونم خوبی؟
_قربونت
یکتا:زنگ زده بودی؟
_شرمنده یکتا جان دستم خورد و زنگ زدم
یکتا:فدا سرت کاری نداری؟
_نه عزیزم خدافظ
یکتا:خدافظ
چیزی نگفتم چون میترسیدم بفهمه به محمد سجاد چیزی گفتم و یه بلایی سرش بیاره🥺
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313M:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۲۵
۴ روز بعد
داشتم کتاب میخوندم
گوشی مامانم زنگ خورد
مامانم صحبت کرد و اومد تو اتاق من
مامان:عارفه پاشو خونرو مرتب کنیم شب مهمون داریم
_مهمون کیه؟
مامان:خاستگار
_چییی؟ خاستگار کیه؟
مامان:گفت اسم پسرش محمده
قلبم تند تند میزد
بالاخره کار خودشو کرد
_اها
مامانم رفت
نمیدونستم چیکارکنم،یعنی باید بهش جواب مثبت بدم؟
یعنی دیگه نمیتونم امیدی داشته باشم؟😭
پاشدم خونه رو مرتب کردم تا صدای اذان رو شنیدم
سَجادَم رو پهن کردم و قبل نماز دعا کردم
_خدایا خودت میدونی من چقد محمد سجاد رو دوست دارم
دلم نمیخواد یه عمر با کسی زندگی کنم که ازش متنفرم یا با فکر کردن به یک نفر دیگه بهش خیانت کنم
محمد پسر بدی نیست ولی این چند وقت انقد حرسمو در اورده که نگو،اون حتی داره باعث میشه که من دیگه نتونم حتی به محمد سجاد فکر کنم😭
خدایا خودت یه کاری کن
پاشدم نمازم رو خوندم و یه لباس پیرهن که زانوم بود و با یه شلوار پوشیدم و همون چادر آبی با گل های ریز رو پوشیدم و نشستم رو مبل
گوشی دستم بود
یه دلم میگفت زنگ بزنم به یکتا ولی میترسیدم
زنگ خونه رو زدن و اومدن
همه رفتیم دم در
فقط یه سلام خشک کردم بهشون و به محمد اصلا سلام نکردم
چایی اوردم و گفتن بریم صحبت کنیم
دلم رازی نبود ولی پاشدم و رفتم نشستم تو اتاق
هیچکس چیزی نمیگفت که یهو محمد گفت
محمد:شما که به کسی چیزی نگفتید؟
_نه نگفتم ولی فک نکنید که نمیفهمن
محمد:کسی چیزی نمیدونه مگر اینکه شما به کسی چیزی گفته باشین
اگر هم بفهمم چیزی گفتین دیگه نمیتونی محمد سجاد رو ببینی
میلی به گوش دادن حرفاش نداشتم و پاشدم
_به نظرم حرف هامون خیلی مفید بود🙄بریم بیرون
رفتیم بیرون و محمد به همه گفت که ما همو دوست داریم و تفاهم داریم
من هیچی نگفتم تا رفتن...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313M:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۱
محمد سجاد:
از خونه عارفه اینا که اومدم با ذوق رفتم خونه
مامانم و که دیدم دیوویدم بغلش کردم
_سلام عزیزدلممم
مامانم:یا حسین چت شده تو علیک سلام
_پسرت میخواد داماد بشه😍
مامانم:واقعا؟این عروس خوشبخت کیه؟
_عارفه خانممممم
مامانم:چی؟میخوای بری زن شوهر دار بگیری؟
_نه فدات بشم من،پسره زورش کرده بود که ازدواج کنه باهاش وگرنه یه بلایی سر من میاره و عارفه هم قبول کرده بود باهاش ازدواج کنه که اتفاقی برای من نیوفته،همین ۱ ساعت پیش عقدشون به هم خورد
مامانم:مطمئنی؟
_اره قربونت برم،مامانش ۱ ساعت پیش بهم گفت
مامانم:اهااا خب پس عارفه خیلی دوست داره که راضی شده با اون پسره ازدواج کنه😉
سرمو انداختم پایین و یه لبخند زدم و رفتم تو اتاقم
خسته بودم،تمام اتفاقاتی که افتاد رو یک دور مرور کردم و خوابیدم
با صدای در اتاقم از خواب پاشدم
_بله؟
مامانم اومد تو و گفت:
محمد جان پاشو میخوام یه چیزی بهت بگم
پاشدم نشستم و منتظر موندم که مامانم حرف بزنه
مامانم:محمد سجاد مادر عارفه گفت که پدر عارفه راضی نیست،مادرش گفت صحبت میکنه با پدرش و خبر میده
_چی؟یعنی نمیزارن بریم خاستگاری؟
مامانم:فعلا نه
مامانم دید حالم خوب نیست رفت بیرون تا تنها باشم
نمیدونم چرا انقد دل نازک شده بودم،کوچیک ترین چیز اشکمو در میاوورد،زدم زیر گریه و دست به دامن خدا و امام رضا شدم
ساعت ۹ شب بود که یکتا در اتاق و زد و بدون اجازه اومد تو
یکتا:دااادااااااش مُشتُلُق بده خبر خوب دارم برات😍
_یکتا زود بگو چیشده حوصله ندارم
یکتا:بی احساس😒زدی تو ذوغم حالا تا مُشتُلُق ندی نمیگم😒
_اول بگو ببینم می ارزه پول بدم یا نه
یکتا:متاسفانه میخوایم بریم خاستگاری جنابعالی😒
_چییییی؟چیمیگی تو
یکتا:مامان عارفه زنگ زد گفت که پدرش راضی شده میتونیم بریم خاستگاری
_یکتاااااا قوووووول میدم ۳۰۰ تومن بزنم به کارتت
یکتا:وَرشِکَست نشی یه وقت😂😂
_برو دیگه داری پرو میشی😂❤️
یکتا رفت و من کلی از خدا تشکر کردم و از اتاق رفتم بیرون از مامانم پرسیدم کی میخوایم بریم و...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313M:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۲
محمد سجاد:
خیلی استرس داشتم
میترسیدم قبول نکنن یا عارفه خودش راضی نباشه
بیخیال فکرام شدم و پاشدم حاضر شدم و رفتم بیرون از اتاق
مامانم:ماشاالله پسر گلم ماه شده
یکتا:حالا انقدم قشنگ نشده🙄😂
_حسوووود
یکتا:حسود خودتی زشت
_داری میترکی از حسودی میدونم
خندیدیم و گل و شیرینی رو برداشتم دستم گرفتم و از در رفتیم بیرون
تو ماشین یک آیت الکرسی خوندم و حرکت کردیم
عارفه:
صدای زنگ خونه اومد و دیوویدم در و باز کردم
مامانم:چته تو خجالت بکش عروس باید سرسنگین باشه
_چشم😂
مامانم خوب میدونست چقد خوشحالم و تمام تلاششو میکرد که اذیتم کنه😂
رفتیم دم در و وایسادیم تا بیان تو
محمد سجاد:
زنگ در و زدیم و رفتیم داخل،داشتم از استرس سکته میکردم
به همه سلام کردیم و تا چشمم خورد به عارفه و سرمو انداختم پایین و سلام کردم و رد شدم
نشستیم رو مبل و خانواده ها صحبت میکردن که یهو پدر عارفه پرسید:
پدر عارفه:خب آقا داماد دفعه قبل نشد بپرسیم ،شما رشته تحصیلیت چیه و کارت چیه؟
_بنده رشته تجربی میخونم و انشاالله قراره از سر ماه برم توی یک بیمارستان و شروع به کار کنم
پدر عارفه:خیلی هم عالی،سربازی رفتی؟
_بله
دیگه چیزی نگفتن تا اینکه عارفه چایی آورد و بعدش پدرم گفت بچه ها برن صحبت کنن که پدر عارفه گفت این ها قبلا با هم صحبت کردن ولی عارفه گفت:
عارفه:ببخشید ولی دفعه قبل نشد ما قشنگ صحبت کنیم
از خجالت آب شده بودم،راستم میگفت بنده خدا
رفتیم تو اتاق عارفه و همین که رسیدیم من فکم گرم شد و شروع کردم به صحبت
از اتفاق هایی که این چند وقت برام افتاد گفتم،ازعلاقم گفتم،چیزایی که برام مهم بود و... همه چی رو گفتم و گاهی سوال میکردم و عارفه جواب میداد
تا اینکه عارفه گفت
عارفه:ببخشید میتونم منم چند تا سوال بپرسم؟
وای😑از اون موقع همش دارم حرف میزنم،بنده خدا فقط داره گوش میده🤦🏻♀
خندم گرفته بود
_بله ببخشید خیلی حرف زدم بفرمایید
عارفه سوال هاشو میپرسید و من جواب میدادم
تا اینکه صحبت هامون تموم شد و رفتیم از اتاق بیرون و دوتامون هم خوشحال بودیم و لبخند زده بودیم
مادرم انقد عجله داشت که میگفت تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کنیم ولی قرار شد که هفته بعد شنبه صیغه محرمیت خونده بشه تا بریم قم عقد کنیم
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۳
عارفه:
این یک هفته خیلی کُند میگذشت،انگار خدا قشنگ میخواست حرسمونو در بیاره😂
برعکس بقیه خانواده ها که خانواده داماد میره انگشتر نشون میخره ، من و یکتا و محمد سجاد رو فرستادن تا به سلیقه خودم برام نشون بخرن
محمد سجاد فقط نقش راننده رو داشت و باید حواسش به ما می بود😂
همه کار هارو من و یکتا انجام میدادیم و گاهی محمد سجاد نظر میداد
ولی وقتی خواستم انگشتر نشون رو بخرم بین ۲ تا گیر کرده بودم که محمد سجاد یکیش رو انتخاب کرد و انگشتر رو به سلیقه اون خریدیم🙂
محمد سجاد من رو رسوند خونمون و با یکتا رفتن خونشون
خیلی خوشحال بودم جوری که نمیتونستم خوشحالیم رو توصیف کنم
محمد سجاد:
ساعت ۷ صبح از خواب پاشدم
قرار بود ساعت ۸ با یکتا برم خونه عارفه اینا برای کمک
صورتمو شستم و رفتم در اتاق یکتا رو زدم
یکتا:بله؟
_بیداری؟
یکتا:نه خوابیدم دارم جوابتو میدم،بیا تو
_بامزه نکشیمون یه وقت😒😂
یکتا:نترس نمیکشمت،برو صبحانه آماده کن تا بیام
_جاااااان؟پرو نمیشی؟من اومدم به تو بگم آماده کنی
یکتا:برو بابا مگه من نوکرتم
_باشه پس من مال خودمو آماده میکنم تو هم مال خودتو
یکتا:باشه حالا ناز نکن وایسا خودم میام الان😂
_افرین دخترم بدو بیا😂
یکتا دو تا چایی ریخت و پنیر و مربا و کره اورد و صبحانه رو خوردیم و ظرفاشو من شستم و آماده شدیم
رفتم دم در اتاق یکتا رو زدم
_یکتا بدو من میرم دم در بیا
یکتا:باشه
کفشمو پوشیدم و رفتم دم در و ماشین رو روشن کردم و صبر کردم تا یکتا بیاد
این سری برعکس قبلا یکتا زود اومد و سوار ماشین شد
تا وقتی که برسیم خونه عارفه اینا کلی اذیتش کردم و خندیدم😂
وقتی رسیدیم در حیاطشون باز بود و در زدیم و رفتیم تو
یکتا رفت داخل پیش عارفه و پدر عارفه من رو فرستاد تا برم ۲ تا صندلی از خاله ی عارفه بگیرم
رفتم و یک ربع بعدش با دوتا صندلی که روکش آبی خوش رنگ داشت برگشتم
صندلی هارو از ماشین در اوردم و بردم داخل
به خانواده آینده ی نزدیکم سلام کردم و رفتم تو😂تو دلم به اعتماد به سقف خودم میخندیدم😂
عارفه اومد و تشکر کرد،یه روسری سبز سرش بود با یک چادر رنگی
ساعت ۱۰ با کمک هم یه سفره کوچیک درست کردیم و دوتا صندلی آبی رو گذاشتیم پشت سفره
همه ی وسایل آبی آسمونی بود و معلوم بود که عارفه این رنگ رو خیلی دوست داره!
چون تعداد یکم بالا بود چند تا صندلی دور خونه چیدیم و ساعت ۱ همه کار ها تموم شده بود و قرار شد بریم خونه و آماده بشیم
پدر عارفه گفت که وقتی دارم میرم ،عارفه رو هم بزارم ارایشگاه و بعد برم خونه
۵ دقیقه صبر کردم تا آماده شدن و با یکتا اومدن و سوار ماشین شدن
یکتا و عارفه پیاده شدن و رفتن داخل ارایشگاه و من رفتم خونه
وقتی رسیدم خونه دیدم مادرم داره آماده میشه و پدرم هم داشت پیرهنش رو آتو میکرد
وقتی رسیدم خونه رفتم حموم و اومدم پیرهن سفیدی که از دیشب اتو کرده بودم رو پوشیدم و یک کت شلوار سرمه ای پوشیدم و موهام رو خودم درست کردم و از اتاق رفتم بیرون
رو کردم به پدر مادرم و ازشون پرسیدم
_خوبه؟
مامان بابام کلی ازم تعریف کردن
ساعت ۴ باید میرفتیم خونه عارفه اینا
ساعت ۳ و نیم رفتم دنبال عارفه و یکتا
وقتی از ارایشگاه اومدن بیرون روسریشون روی دماغشون بود🤣
کلی بهشون خندیدم تا سوار ماشین شدن
عارفه رو رسوندم خونه و یکتا رو بردم خونه
نیم ساعت طول کشید تا آماده بشه و من همش غُر میزدم که دیر شده
ساعت ۴ و ربع یکتا خانم رضایت داد تا حرکت کنیم و تا خونه عارفه اینا یک ربع راه بود
۴ و نیم رسیدیم و پیاده شدیم
همه مهمونا اومده بودن و عاقد هم منتظر ما بودن
همین که رسیدیم مارو نشوندن روی صندلی و خطبه خونده شد
وقتی عارفه بله رو گفت تو دلم یک آخيش گفتم و انگار دیگه خسته نبودم
عارفه: وقتی خطبه خونده شد محمد سجاد زیر چشمی همش نگاهم میکرد
مرد ها رفتن طبقه بالا و فقط مرد های محرم پایین بودن برای عکاسی
روسریم رو برداشتم و چند تا عکس گرفتن و با خانواده خودم و خانواده محمد سجاد عکس انداختیم و عکس های دونفره و...
خیلی گرمم بود و کلافه شده بودم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۴
عارفه:
صبح برای نماز پاشدم و نماز خوندم و کلی از خدا تشکر کردم به خاطر امانتی که دستم داده
خوابیدم و ساعت ۱۰ از خواب پاشدم
پاشدم صورتمو شستم،روزم مثل بقیه روز ها نبود،خوشحال بودم و ذوغ داشتم
صورتمو شستم صبحانه خوردم و گوشیمو برداشتم دیدم یک شماره ناشناس پیامک داده
ناشناس:سلام عروس خانم ما چطوره؟!😊
بنده میتونم امروز وقت شمارو بگیرم؟
حس میکردم مزاحمه
_سلام شما؟
ناشناس:محمد سجاد
وااااای محمد سجادههههه،مُرده بودم از ذوغ،پیامک دادم
_سلام خوبم شما خوبین؟
بله فقط چه ساعتی؟
همون لحظه جواب داد که
محمد سجاد:اگر مشکلی نداره یک ساعت دیگه بیام دنبالتون تا شب برگردونمتون منزل
رفتم به مامانم گفتم و اونم گفت باشه
_مشکلی نیست یک ساعت دیگه میبینمتون پس😉❤️
محمد سجاد:انشاالله😍😘❤️
پاشدم لباس و روسریمو اتو کردم
تالباسامو اتو کنم ساعت ۱۱ و ۱۰ دیقه بود و قرار بود ۱۲ بیاد دنبالم
با ذوغ لباسامو پوشیدم و آماده نشستم تو اتاقم
شماره محمد سجاد رو میخواستم سیو کنم ولی نمیدونستم چی بزنم انقد فکر کردم تا سیوش کردم محبوب قلبم✨🤍
رفتم بیرون از اتاق ساعت ۱۲و ۵۰ دقیقه بود
نشستم رو مبل و گوشیم رو گذاشتم رو میز
علی اومد بغل دستم نشست و کلی اذیتم کرد تا گوشیم زنگ خورد
علی:واااای محبوب قلبت کیه داره بهت زنگ میزنههههه؟😂😂😂
_فضولی مگه؟😂
جواب دادم
_الو؟
محمد سجاد:سلام عزیزم خوبی؟
_سلام ممنون شما خوبین؟
محمد سجاد:الحمدالله،من دم درتونم بیا بیرون
_چشم الان میام
محمد سجاد:چشمت بی بلا
قطع کردم
علی چپ چپ نگا میکرد و گفت:تاحالا به مادرت گفتی چشم؟😂
خندیدم و از در خونه رفتم بیرون
در حیاط رو که باز کردم محمد سجاد تو ماشین بود و سرش تو گوشیش بود
رفتم سمت ماشین و در رو باز کردم و نشستم رو صندلی
محمدسجاد:سلاملکم چطوری؟
_سلام خوبم ممنون شما خوبین؟
محمد سجاد:بله،کجا بریم؟
_نمیدونم
محمد سجاد:معلومه از اول تا آخر نمیخوای حرف بزنی یا فقط با اره و نه یا نمیدونم جواب بدی😂😂
_نه دیگه اونجوری هم نیستم😂
محمد سجاد:خب بریم با ماشین دور بزنیم و حرف بزنیم بعد بریم ناهار بخوریم؟
_بریم😍
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313M:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۵
محمد سجاد:
روم نمیشد علاقه نشون بدم ولی خیلی شوخی کردیم و خندیدیم
رسوندمش خونه
_سلام برسون به خانواده مواظب خودت باش خدافظ
عارفه:چشم شما هم سلام برسونید
خدافظ آقا سجاد❤️
لبخند زدم و مطمئن شدم رفت تو خونه
و راه افتادم
رفتم خونه
عارفه:
با محمد سجاد خدافظی کردم و رفتم خونه
همه تحویل گرفتن و کلی شوخی کردن😂😂
۱۰ دیقه بعد که لباس راحتی پوشیدم و دراز کشیدم رو تخت گوشیمو برداشتم
به محمد سجاد پیامک دادم
_سلام خوبی؟
دستت درد نکنه خیلی خوش گذشت عزیز دلمممم😍❤️
۵ دقیقه بعد پیامک رو دید و جواب داد
محمد سجاد:سلام خوبم تو خوبی؟
قربونت خواهش میکنم✨❤️
_😘❤️
محمد سجاد:💋❤️
رفتم تو پذیرایی نشستم و یک چایی خوردم و اومدم اتاق خوابیدم
محمدسجاد:رسیدم خونه گوشیمو نگاه کردم
عارفه پیامک داده بود
با دیدن پیامش کلی ذوق کردم و جوابشو دادم و اونم جواب داد و انقد خسته بودم خوابیدم
صبح با صدای زنگ گوشیم ازخواب پاشدم
عارفه بود سریع جواب دادم
_جانم؟
عارفه:سلام خوبی؟
_قربانت تو خوبی؟
عارفه:خوبم خداروشکر ، خواب بودی؟
_آره😂
عارفه:خسته نباشی😂مگه قرار نبود امروز بریم خرید؟
_ساعت چنده مگه؟
عارفه:۱۲
_چییییی؟من تا ۱۲ خوابیدمممم؟یا حسین
عارفه:😂😂اره دیگه
_صبح که گذشت،بعد از ظهر بیام بریم؟
عارفه:باشه کاری نداری؟
_نه فداتشم خدافظ
عارفه:خدافظ عزیزم
از جام پاشدم رفتم بیرون یه چیزی خوردم و رفتم بیرون برای خونه خرید کردم
اومدم خونه و با مامان و یکتا قرار شد ۴ و نیم بریم دنبال عارفه و مادرش که بریم خرید کنیم
مامان قبول کرد و ساعت ۴و نیم رفتیم دنبالشون
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۶
عارفه:
محمد سجاد زنگ زد گفت ۴ و نیم میام با خانواده دنبالت
ساعت ۴ بود که حاضر شدم
زنگ خونمون خورد و با ذوق با مامانم و علی رفتیم بیرون
به همه سلام کردیم
_سلااام خوبین؟
محمد سجاد:سلام ممنون تو خوبی؟😍
علی نشست جلو و ما ام به بدبختی همه عقب نشستیم
رفتیم کرج و بیشتر مغازه هارو گشتیم،ولی اون انگشتری که من میخواستم رو پیدا نمیکردیم علی نق نق میکرد که بابا بسه دیگه دوساعته داریم میچرخیم یکی رو انتخاب کن تموم شه بره
محمد سجاد رو به مامان اینا گفت
محمد سجاد:اگه خسته شدید شما برید خونه منم با عارفه خانم میگردم تا اون انگشتری رو که دوست داره پیدا کنه از
این همه مهربونیش لبخند زدم
علی گفت:اگه به آبجی ما باشه تا صبح باید بگردید
محمد سجاد:میگردیم یه عارفه خانم که بیشتر نداریم
قلبم با این همه محبت داشت از حلقم میزد بیرون
نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم
شب شده بود و هیچ خریدی نکرده بودیم
خانواده رفتن و من موندم و محمد سجاد
ساعت ۸ و نیم بود که بالاخره یک انگشتر دیدم که دورش ساده بود و توش نگینهای ریز داشت
ماله محمد سجاد هم یه حلقه ی نقره ای ساده گرفتیم
انقد ذوق کرده بودم
رفتیم شام خوردیم
خیلی خوش گذشت و رفتیم خونه
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۷
محمد سجاد منو رسوند خونه خودشم رفت ، خیلی شب خوبی بود🥲
وارد خونه که شدم اولین نفری رو که دیدم علی بود ،ابر و انداخت بالا و گفت:به به عارفه خانم بالا خره خریدی انگشتری که میخواستیو😏
عارفه:بله خریدم با اجازتون😁
مامان بابا اومدن ،سلام کردم
مامان :عارفه خانم ببینیم چه انگشتری خریدی انقدر مارو راه بردی بازم نپسندیدی
انگشترارو نشون مامان بابا دادم و خیلی خسته بودم ،
رفتم اتاق و لباسامو عوض کردم که بگیرم بخوابم چون فردا صبح قرار بود دوباره با محمد سجاد بریم چادر و لباس اینا بخریم.
خوابیدم صبح بود که با صدای گوشیم بلند شدم
محمد سجاد بود بود کلی پیامک داده بود
جواب دادم
محمد سجاد:سلام خوبی؟ صبحت بخیر 🌤
عارفه :ممنون شما خوبین ،خیلی ممنون 😄
بفرمایید؟
محمد سجاد :هیچی ساعت یه نگاه کنید 🤨
ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۱۲:۳۰😐
خیلی دیر شده بود ما قرار بود بریم خرید
قرار سد نهار بخوریم و بعد بیاد دنبالم با خانواده بریم خرید لباس و چادر😍
همه خرید ها تموم شد،روز ها مثل برق و باد گذشت،بالاخره روز موعود فرا رسید
امروز قرار بود صبح زود ساعت ۶ صبح حرکت کنیم به سمت قم✨
محمد سجاد:
ساعت ۶ و نیم جلو در خونه عارفه اینا بودیم
مامان بابام با ماشین خودشون میومدن و خانوده عارفه هم با ماشن خودشون و من ماشین رفیقمو گرفته بودم
همه اومدن بیرون و عارفه اومد تو ماشین من نشست و حرکت کردیم
تو راه کلی شوخی کردیم و خندیدیم😂
عارفه خجالت میکشید ولی من سعی میکردم باهاش حرف بزنم تا حوصلمون سر نره
ساعت ۸ بود ، عارفه خوابیده بود و منم خسته نبودم
تقریبا نزدیک بودیم
اول گفتیم بریم جمکران نماز بخونیم بعد بریم قم
عارفه رو صدا زدم و بیدار شد و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو صحن نشستیم تا اذان
عارفه خوابش میومد و سرش و گذاشته بود رو شونه من و خواب بود
توی اون ۱ ساعتی که تو صحن بودیم کلی با امام زمان درد و دل کردم
که همیشه خوشبخت باشم،روزی نرسه که یه وقت عارفه پیشم نباشه،خیلی دل نازک شده بودم،از امام زمان خواستم که عارفه رو تا آخر عمرم پیشم نگه داره چون اگر یک ساعت نبینمش دق میکنم🥲
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۸
عارفه:هم خوش حال بودم و هم نگران انگار دوتا حس باهم ترکیب شده بودن 🙂
تو راه با محمد سجاد کلی گفتیم و خندیدیم
اوایلش اصلا روم نمیشد خیلی حرف بزنم وبخندم اما محمد سجاد انقدر شوخی کرد که یکم این حس از بین رفت
خیلی خوشحال بودم که بالاخره اون روزی که میخواستم فرا رسید و من به اون کسی که خیلی دوستش داشتم و دارم تا یک ساعت دیگه میرسم و به هم محرم میشیم تا ابد برای هم میشیم
تو ماشین خوابیدم و با صدای محمد سجاد پاشدم و رفتیم تو صحن جمکران
یه جا نشستیم و نمیدونستم چرا انقد خوابم میاد،سرمو با استرس گذاشتم رو شونه محیمد سجاد و خوابیدم
چشام رو که باز کردم دیدم هنوز جمکرانیم
_من چقد خوابیدم؟ساعت چنده؟
محمد سجاد:۱ ساعت الان ساعت ۱۰
_اها مامانم اینا کجان؟
محمد سجاد:داخل نشستن،گشنت نیست؟
_راستش خیلی گشنمهههه
محمد سجاد:معلومه😂
پاشو بریم یه کیک و شیر کاکائو بخوریم
_باش😍
رفتیم از جلوی در ورودی جمکران که یه سوپر مارکت داشت خوراکی خریدیم و برگشتیم
محمد سجاد برای همه کیک و شیرکاکائو گرفت
دوتایی راه میرفتیم و حرف میزدیم و خوراکی میخوردیم
گوشیه محمد سجاد زنگ خورد
صحبت کردن و پرسیدم کی بود؟
محمد سجاد:یکتا بود میگه بیاین نماز بخونیم بریم
_مگه ساعت چنده؟
محمد سجاد:۱۱
_اذان ساعت چند؟
محمد سجاد:فک کنم ۱۲
_اها
تا بریم تو مسجد جمکران ساعت ۱۱ و ربع شد
رفتم پیش مامانم نشستم و اونجا چون وقت داشتم نماز صاحب الزمان خوندم
اذان گفت و نماز خوندیم و رفتیم بیرون و محمد سجاد کیک و شیر همرو داد و حرکت کردیم سمت خونه ی دوست بابام
بابام کلید اونجارو از دوستش گرفته بود که این چند ساعت جا داشته باشیم
مادرم و مادر محمد سجاد غذا درست کردن و تا ۲ که رفتیم حرم حضرت معصومه
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۹
محمد سجاد:
ساعت ۲ و نیم بود و برای عقد هماهنگ کرده بودیم
عارفه همون چادری که ما براش خریده بودیم رو پوشیده بود
چادرش با روسریش ست بود،دوتاش هم آبی بود و مروارید داشت روش!
یه جا از صحن نشسته بودیم و دو تا سجاده بغل هم پهن بود و یک قرآن وسطمون بود
عارفه یه دسته گل دستش بود با گل های رز سفید و دورش آبی بود!
خیلی خوشحال بودم خیلیییییی!
عارفه:
خیلی ذوق داشتم،عاقد اومد و خطبه عقد رو خوند...
بار اول...
بار دوم...
بار سوم...با استرس شدید یه دور توحید خوندم و گفتم
_با اجازه آقا صاحب الزمان و مادرم و پدرم بله!
همه کسایی که بودن دست زدن و...
بالاخره شد!بالاخره محمد سجاد شد ماله خوده خودم!برای همیشه!
باورم نمیشد!
خیلی ذوغ داشتم خیلییییییی!
محمد سجاد:
خطبه عقد و خوندن و جفتمون هم بله گفتیم و برای همیشه محرم شدیم!!!!!!
باورم نمیشد یعنی دیگه کسی مانع نشد؟عارفه شد ماله من؟
باورم نمیشه!
چند ساعت بعد منو عارفه دوتایی رفتیم بیرون
باورم نمیشد دستشو گرفته بودم🥲🤝
خیلی مظلوم بود چهرش🥲
خیلی دوستش داشتم🥲
عارفه:
دست محمد سجاد و گرفته بودم و داشتیم راه میرفتیم!
خیلی حس عجیبی بود!
انقد سکوت بینمون بود تا گفتم
_خب؟نمیخوای چیزی بگی؟😂
محمد سجاد:چی بگم؟😂
_هیچی ولی من شنیدم میخوای آبمیوه مهمونم کنی😁😂
محمد سجاد:نههه کی گفتهههه؟؟😂
_من گفتم خب🥺
محمد سجاد:باشه بریم😂
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۴۰
۴ ماه بعد
محمد سجاد:
چقد قشنگه ۲ نفر که همدیگرو دوست دارن به هم برسن نه؟
_اوهوم خیلی
محمد سجاد:چقد سخت بود
_اره خداییش🥲
سراغتو از یکتا میگرفتم،حالت خوب نبود
محمد سجاد:جدی؟
_اوهوم
محمد سجاد:عارفه دوستت دارم،مرسی که هستی🥲❤️
_من بیشتر دوستت دارم،مرسی که همیشه پشتمی💋❤️
محمد سجاد:فداتشم
_خدانکنه
خیلی قشنگه هااااا!
دو نفر که همدیگرو دوست دارن یه روز به هم برسن!
درسته سخته!درسته یکم اذیت میشی!
ولی تهش خیلی قشنگه ها!
با کلی استرس و اضطراب که هیچوقت مطمئن نیستی از رسیدن به کسی که خیلی دوستش داری!
بعد از کلی اتفاق بهش برسی،و زیبا ترین حس جهان🥺❤️
بالاخره بعد کلی سختی عارفه و محمد سجاد هم به هم رسیدن!
آخر همه رمان ها اکثرا دو زوج به هم میرسن!
محمد سجاد برای عارفه یه آرزوی محال بود ولی شد!با توکل به اهل بیت و خدا شد!
کاش تو واقعیت هم همین باشه😉❤️
پایان...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M