#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
قلبت کہ گیر زمین باشد،
در زمین گیر میکنی؛
مرگت هم چون زمینیان،
زمینی میشود 🙂
رسم پرواز کردن را بیاموزیم :) 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهار من...
اون روزیه که تو باشی کنار من...
#جمعه_های_دلتنگی💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
enc_16722190058195200163193.mp3
4.01M
نمیخام حَتی اَزت غذای ساده...
زهرا سادات،میریدَستعَلیبههَمرات
#روحاللهرحیمیان
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
#رمان آرزوی محال✨🤍
همه چی از سال ۱۴۰۱ شروع شد که راهیِ سفر راهیان نور شدیم🌱
مسئول پذیرایی اتوبوس بود
هر ۱ ساعت ۱ بار کیک و شربت پخش میکرد و توی اون هوای گرم اتوبوس واقعا میچسبید
پسر لاغر و قد بلندی بود
سر به زیر،باادب،مظلوم،با حیاو...
(داستان زندگی دختری که میره راهیان نور و با دیدن یه نفر زندگیش از این رو به اون رو میشه!)
خوشحال میشم حمایت کنید💚
و اگر تونستید این پیام رو برای بقیه بفرستید تا رمان بازدیدش بره بالا😉
https://eitaa.com/rayeheeee
قرار ما هر روز ساعت ۵😁✨
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
آهاے! دخٺر خانمے ڪه بجاےِ لباسِ جلو باز و جلب توجہ پسراےِ مردم چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے... واسهلبخندِمادرتزهراۜ
دمت گرم!خیلے خانمے...!💛 #العجلیامولاےبہحقالحسیـن...♥️✨ ‹️
🌻|↫#چادرانه_حجاب
شهید میثمی:
توان ما به اندازه امکانات ما نیست
توان ما به اندازه اتصال ما به خداست
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱
_باصدای مامانم از خواب پریدم
مامانم:عارفه پاشو خواب موندی
_از دیشب فقط ۴ ساعت خوابیدم
ازروی تخت پاشدم که مامانم گفت
مامانم:زود حاضر شو علی خودش رفته
_یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت ۶:۳۰ هست
سریع دویدم صورتمو شستم و حاضر شدم و با کلی ذوغ ساکمو برداشتم و از بابام خدافظی کردم و از زیر قرآن رد شدم و با مامانم راه افتادیم سمت مسجد
قرار بود ۷ مسجد باشیم
_اولین بارم بود به این سفر میرفتم و کلی ذوق داشتم
با دختر داییم و دختر خالم وارد مسجد شدیم و مامانامون رفتن خونه مادر بزرگم و قرار شد وقتی خواستیم راه بیوفتیم خبر بدیم بهشون
رفتیم داخل مسجد و بچه هامون رو دیدیم و سلام و احوال پرسی کردیم و همگی رفتیم یه گوشه از مسجد نشستیم
تا وقتی که همه بیان سخنران اومد صحبت کرد و یه روضه کوتاه خوندن و اسامیِ اعضای اتوبوس رو خوندن
آقای حیاتی پشت میکروفون صدا زد:
اتوبوس شماره ۱:آقای صادق محمدی پور و...
ما ام جزو همون اتوبوس ۱ بودیم
دختر خالم(سارا):عارفه زنگ بزن مامان اینا بیان الان حرکت میکنن
_باشه
۵ دقیقه بعد مامان اینا هم اومدن و خدافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم و بسم الله گفتیم و حرکت کردیم به سمت یه تیکه از بهشت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۲
_۲ساعت بعد حرکت یه آقایی به اسم محمد سجاد اومد شربت تعارف کردو تشکر کردیم و رفت.
پسره سر به زیری بود
تقریبا هر ۱ ساعت ۱ بار شربت و کیک تعارف میکرد و اون شربتاش تو اون هوای گرم اتوبوس واقعا میچسبید
برای نماز ظهر و عصر و ناهار یک جا ایستادن و ناهار خوردیم و نماز خوندیم و سوار شدیم
بالاخره شب شد و ما رسیدیم پادگان شهید کلهر🥺
چقد آرامش داشت، فضاش عالی بود برای درد و دل کردن با شهدا و گریه کردن و...
اول که رسیدیم رفتیم ساک هامونو گذاشتیم و رفتیم زیارت شهید
توی پادگان شهید کلهر یک شهید گمنام هست که واقعا به آدم آرامش میداد
ما رمز گذاشته بودیم روی شهید و بهش میگفتیم تک شهید!
رفتیم سالن غذاخوری برای خوردن شام
انقد گشنم بود که به همه گفتم هر چی بزارن جلوم میخورم
همین که غذارو گذاشتن جلوم دلم میخواست گریه کنمممم
غذا مرغ بوددددد
من از هرچی گوشته متنفرم😩
ما به سر حلقمون میگیم آجی
یه نگاه به آجی کردم و گفتم:
_آجیییی من اینو نمیخورممممم
آجی میخندیدو مادر سرحلقمون جلوم نشسته بود
یه جور نگام کرد که تا ته غذارو به زور خوردم😅😅
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M