4_6014697417071399844.mp3
3.95M
⏯ #شور احساسی
🍃به تو هر دم میدم سلام
🍃مگه میشه روضه نیام
🎙 #مجتبی_رمضانی
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
مقام عرشی حضرت زهرا_4.mp3
13.27M
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "س" ۴
✨ حضرت زهرا سلاماللهعلیها ؛
محبت به ما و دوستان ما،
و دشمنی با دشمنان ما، شما را در زمرهی شیعیان ما قرار نمیدهد!
بلکه شیعیان ما کسانیاند که؛
در #بایدها و #نبایدها ی زندگی، دنبالهرو ما هستند!
✦ چگونه میتوان در عصر امروز
سبک زندگی مان را، و بایدها و نبایدهایش را با سبک زندگی حضرت زهرا "س" در چهارده قرن گذشته تطبیق دهیم ؟
#استاد_شجاعی 🎤
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۲۵
۴ روز بعد
داشتم کتاب میخوندم
گوشی مامانم زنگ خورد
مامانم صحبت کرد و اومد تو اتاق من
مامان:عارفه پاشو خونرو مرتب کنیم شب مهمون داریم
_مهمون کیه؟
مامان:خاستگار
_چییی؟ خاستگار کیه؟
مامان:گفت اسم پسرش محمده
قلبم تند تند میزد
بالاخره کار خودشو کرد
_اها
مامانم رفت
نمیدونستم چیکارکنم،یعنی باید بهش جواب مثبت بدم؟
یعنی دیگه نمیتونم امیدی داشته باشم؟😭
پاشدم خونه رو مرتب کردم تا صدای اذان رو شنیدم
سَجادَم رو پهن کردم و قبل نماز دعا کردم
_خدایا خودت میدونی من چقد محمد سجاد رو دوست دارم
دلم نمیخواد یه عمر با کسی زندگی کنم که ازش متنفرم یا با فکر کردن به یک نفر دیگه بهش خیانت کنم
محمد پسر بدی نیست ولی این چند وقت انقد حرسمو در اورده که نگو،اون حتی داره باعث میشه که من دیگه نتونم حتی به محمد سجاد فکر کنم😭
خدایا خودت یه کاری کن
پاشدم نمازم رو خوندم و یه لباس پیرهن که زانوم بود و با یه شلوار پوشیدم و همون چادر آبی با گل های ریز رو پوشیدم و نشستم رو مبل
گوشی دستم بود
یه دلم میگفت زنگ بزنم به یکتا ولی میترسیدم
زنگ خونه رو زدن و اومدن
همه رفتیم دم در
فقط یه سلام خشک کردم بهشون و به محمد اصلا سلام نکردم
چایی اوردم و گفتن بریم صحبت کنیم
دلم رازی نبود ولی پاشدم و رفتم نشستم تو اتاق
هیچکس چیزی نمیگفت که یهو محمد گفت
محمد:شما که به کسی چیزی نگفتید؟
_نه نگفتم ولی فک نکنید که نمیفهمن
محمد:کسی چیزی نمیدونه مگر اینکه شما به کسی چیزی گفته باشین
اگر هم بفهمم چیزی گفتین دیگه نمیتونی محمد سجاد رو ببینی
میلی به گوش دادن حرفاش نداشتم و پاشدم
_به نظرم حرف هامون خیلی مفید بود🙄بریم بیرون
رفتیم بیرون و محمد به همه گفت که ما همو دوست داریم و تفاهم داریم
من هیچی نگفتم تا رفتن...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
@RAHIL_313M:آیدی نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
پارت۲۶
چند روز گذشت و حاضر شده بودم برم بیرون
انقد تو خونه نشسته بودم حالم داشت بد میشد
هوا خیلی سرد بود ،توی خیابون راه میرفتم گاهی هم مغازه هارو نگا میکردم
همینجور که مغازه هارو میدیدم یه پوتین مشکی نظرمو جلب کرد قسمتش ۷۳۰ بود
گرون بود ولی خیلی خوشگل بود
رفتم تو مغازه و پوتین رو پوشیدم
خیلی قشنگ بود وسوسه شدم و خریدمش
خیلی ذوق داشتم
از مغازه که اومدم بیرون محمد سجاد رو دیدم
واااای اگه یه وقت چیزی بگه من چه جوابی بدممممم
سرمو انداختم پایین که مثلا ندیدمش
که یهو
محمد سجاد:عارفه خانم؟
واییییییییی خداااااااا
_ سلام
محمد سجاد:سلام خوبین
_ممنون
محمدسجاد:عارفه خانم خوب شد دیدمتون خواستم باهاتون راجب موضوع مهمی صحبت کنم
_چه موضوعی؟درباره چی؟
محمدسجاد:دیروز محمد رو دیدم و کلی حرف زد و میگفت قراره شما با هم ازدواج کنید!راست میگه؟
نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود
_ب..ل.ه نه یعنی ب.له
محمد سجاد سرش پایین بود ولی تا گفتم بله سریع سرشو آورد بالا و با چشمای اشکی نگام میکرد
سعی میکرد یه جور رفتار کنه که انگار براش مهم نیست ولی...
_شرمنده من باید برم خدانگهدار
از حرفی که زدم مطمئن نبودم
ولی میدونستم محمد یه روز زَهر خودشو میریزه یا با ازدواج با من یا وقتی با محمد سجاد ازدواج کنم باعث جداییمون میشه
حالم خوب نبود گوشیم زنگ خورد
محمد بود😑درست موقعی زنگ میزد که حوصلشو نداشتم(البته هیچوقت حوصلشو نداشتم)
جواب دادم
_الو؟
محمد:سلام چطوری؟
_سلام ممنون
محمد:میخوام ببینمت
_ولی من علاقه ای ندارم شمارو ببینم
محمد:خیلی واجبه حتما باید صحبت کنیم
_من......هستم
محمد:باشه ۱۰ دیقه دیگه اونجام
یه ربع بعد محمد رو دیدم از اونطرف خیابون اومد سمتم
محمد: سلام
_سلام با من چیکار داشتید؟
محمد:خواستم بگم که مادرم میخواد زنگ بزنه قرار عقد رو بزاره
_چیییییی؟عقد؟
محمد:آره فکر کردی اومدیم خاستگاری همه چی تموم شد؟
_نه ولی خیلی زود نیست؟
محمد:نه اتفاقا خیلی دیره
_خب همینو نمیتونستید پشت تلفن بگید؟
محمد:نه دلم میخواست ببینمت
_ببخشید ولی من باید برم خونه خدافظ
محمد:وایستا میرسونمت
_لازم نکرده
ازش دور شدم
وااای حالم داشت بهم میخورد😑
چقد دیوونه کننده بود
به جای اینکه به خودم فکر کنم که دارم بدبخت میشم به محمد سجاد فکر میکردم که آیندش چی میشه؟
تو دلم آرزوی خوشبختی کردم براش
رسیدم خونه دیدم گوشیم رو نگاه کردم دیدم یکتا پیامک داده
یکتا:سلام عارفه دستت درد نکنه
تو که داداش منو دوست داشتی باید اینجوری میکردی باهاش؟فقط میخواستی داداش منو بدبخت کنی؟
واااای مگه چیشدههههههههه
_سلام یکتا جان چیشده؟
همون موقع یکتا پیامم رو دید و جواب داد
یکتا:واقعا متاسفم واست،داداش من از وقتی اومده خونه مثل دیوونه ها نشسته یه گوشه داره گریه میکنه بعد تو میگی چیشده؟
زنگ زدم بهش
۲ تا بوق خورد جواب داد
یکتا:الو سلام
_الو سلام یکتا جان داداشت چی شده؟
یکتا:از وفتی اومده نشسته داره گریه میکنه ، من تا حالا ندیده بودم داداشم گریه کنه ولی ببین باهاش چیکار کردی که نشسته گوشه اتاقش گریه میکنه
نمیدونستم چی بگممممم
_نگفت چرا گریه میکنه؟
یکتا:عارفه آلزایمر داری؟محمدسجاد مگه با تو حرف نزده امروز؟
_حرف زد
یکتا:پس دیگه حرفی نمیمونه خدافظ
قطع کرد
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M