eitaa logo
رایِح‍ه‍
286 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
11 فایل
خیال وصل تو شیرینه... رایحه ای از جنس لحظه ظهور💫🌱 تأسیس:1400/5/15
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 پارت۲۷ بعد حرف زدنم با یکتا حالم ریخته بود به هم یا گریه میکردم یا تو اتاقم همش راه میرفتم تا در اتاقم رو زدن _بله؟ مامانم اومد تو مامان:عارفه مادر محمد زنگ زد و گفت امشب میان برای اینکه تاریخ عقد رو مشخص کنن راستی راستی داشتم بدبخت میشدم محمد سجاد اگر میدونست اینجوری شده منو از این گرفتاری نجات میداد با مامانم حرف زدیم و مامانم میگفت مامانم:مامان محمد سجاد چند دقیقه پیش باهام حرف زد و میگفت که حال محمد سجاد خوب نیست و بردنش دکتر،عارفه تو محمد سجاد رو دوست داری اره؟ لبخند زدم و بغض داشتم _خیلی🙃 مامانم:پس چرا به محمد جواب مثبت دادی مامانم هر چقد حرف زد دلی من نگفتم چرا دارم ازدواج میکنم مامانم گفت:پس منم نمیزارم تو با محمد ازدواج کنی، مگه زندگی الکیه؟مگه من دیوونم بزارم دخترم بدبخت بشه؟ _ولی مامان من اگه با محمد ازدواج نکنم بدبخت تر میشم مامان:عارفه یا حرف بزن یا من نمیزارم باهاش ازدواج کنی _مامان محمد سجاد من و دوست نداره ولی محمد دوستم داره من باید با کسی ازدواج کنم که دوستم داشته باشه و خوشبخت بشم مامان:عارفه دیوونه ای؟مامان محمد سجاد خودش به من گفت به خاطر اینکه تو داری ازدواج میکنی،محمد سجاد حالش بد شده! _نه مامان ،اون مامانش اصرار به این ازدواج داره و اصلا خودش رازی نیست مطمئن باش مامان:چی بگم والا ، ولی فک نکن میزارم راحت با محمد ازدواج کنی! _ماااامااااان مامان:هیچی نگو مامانم از اتاق رفت بیرون یکم خوشحال شدم گفتم شاید اگه خانوادم رازی نباشن محمد دست برداره ساعت ۲۰:۴۱: همه حرف میزدن و تاریخ مشخص میکردن فک میکردم مامانم مخالفت میکنه ولی انگار نه انگار محمد همش نگام میکرد و لبخند میزد مامان محمد:عارفه جان شما خودت نظری نداری؟ _نه والا هرچی خودتون صلاح میدونین سعی می‌کردم خودمو خوشحال نشون بدم تاریخ مشخص شد قرار شد پس فردا برای ۱۰ روز سیقه محرمیت خونده بشه و بعد اون توی خونه خودمون مراسم عقد رو برگزار کنیم اون روز اصلا هیچی نمیفهمیدم و همش فکرم پیش محمد سجاد بود محمد سجاد: امروز عارفه رو دیدم و با حرفایی که زد قلبم داشت تیکه تیکه میشد همین که رسیدم خونه رفتم تو اتاق و زدم زیر گریه آخه مگه میشهههه اون که منو دوست داشت و از محمد بدش میومد چرا یهو اینجوری شد یعنی دیگه نمیتونم امیدی داشته باشم؟😭 انقد گریه کرده بودم که جون نداشتم حتی رو پاهام راه برم ،نفهمیدم چیشد فقط میدونستم که سرم خیلی درد میکنه چشمام رو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و سرم خیلی درد میکرد مامانم بالا سرم بود _مامان سرم خیلی درد میکنه مامان:الهی قربونت برم پسرم وقتی افتادی سرت با شتاب خورد زمین _من؟کی افتادم؟ مامان:مامان جان انقد گریه کرده بودی و جون نداشتی گفتم بریم دکتر،همین که پاشدی افتادی زمین و سرت شکست من گریه کردم؟چرا؟ یکم فکر کردم و همه چی یادم اومد بازم بغض گلومو گرفت🥺💔 ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده @RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم والعشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 پارت۲۸ امروز قرار بود سیقه محرمیت خونده بشه به زور دوستام لباسی که گرفته بودن رو پوشیدم و چادر سرم کردم همه میگفتن چه خوشگل شدی ولی به نظر خودم همون عارفه قبلی بودم و هیج تغییری نداشتم! همه چی مثل برق و باد میگذشت صدام کردن از اتاق رفتم بیرون و مهمونا نشسته بودن رفتم نشستم یه گوشه نمیفهمیدم چی میگفتن یا چیکار میکردن همش به محمد سجاد فکر میگردم که الان حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم و دلم و زدم به دریا و به یکتا پیام دادم _سلام یکتا جان خوبی؟ داداشت بهتره؟ انگار منتظر بود پیام بدم یکتا:سلام ممنون نه اصلا انگار قرار بود اونروز گریم بگیره دیگه هیچ امیدی نداشتم نشستم رو صندلی و محمد هم روی صندلی کنارم نشست سیقه محرمیت رو خوندن و من به محمد محرم شدم🤦🏻‍♀ بدترین حس دنیا رو داشتم فردای محرمیت: قرار بود با محمد برم بیرون اومده بود دنبالم و تو ماشین نشسته بودیم نمیدونستم کجا میریم و برام مهم نبود همش حرف میزد ولی من اهمیت نمی‌دادم که یهو صداش در اومد محمد:ای بابا بسه دیگه چقد تو خودتی،به خدا اگر به اون پسره فک کنی یه کار میکنم از کره زمین محو بشه _بدبختم کردی توقع داری شادم باشم؟ محمد:اگه ناراحتی میتونیم تمومش کنیم و تو بری سراغ سرنوشتت و منم بیام گند بزنم به زندگیت ،اونموقع بیای به دست و پام بیوفتی! هیچی نگفتم سعی کردم اونروز خودمو خوب جلوه بدم باید عادت میکردم ولی چقد بد بود کسی که دوستش نداری رو وارد دلت بکنی اون چجوری میتونه خودشو به کسی که دوستش نداره تحمیل کنه ۸ روز گذشت تو این ۸ روز کلی خرید کردیم و من تقریبا عادت کرده بودم ولی دلم رازی نبود هر از گاهی هم حال محمد سجاد رو از خواهرش می‌پرسیدم مامانم هم عین خیالش نبود فک میکردم مانع ازدواج میشه انگار نه انگار چاره جز اینکه باهاش ازدواج کنم نداشتم چون اگر ازدواج نمیکردم یه بلایی سر محمد سجاد میاوورد ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee @RAHIL_313M:آیدی نویسنده
YEKNET.IR - shoor 4 - fatemie avval 1401 - javad moghaddam.mp3
6.54M
شب زیارتی امام حسین(ع) من توی رفیقام تا غیر تو پناه بردم باور میکنی یا نه هر بار چوبش خوردم 🎙
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 استرس چه بلایی سر بدن ما میاره؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
4_5841357995908270265.mp3
19.43M
☘️زیارتِ آل یاسین ☘️ به امام زمانت سلام دادی⁉️
ای انسان! چه چیزی تو را بر گناه جرئت داده؟! آیا مرض تو را درمان نیست؟ آیا خواب‌زدگی تو بیداری ندارد؟! |خطبه۲۲۳
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیازمندانه به تو مشتاقم:)
اگر بخواهنـد مجله‌ی‌ ” دوسـت داشتنـی ترین‌های جهان راتدوین کنند“ شک‌نکن تیتـر اول میشـوی :]
در دنیا آسایش برای مؤمن نیست، به دنبالِ آرامش باشیم!!