eitaa logo
جالب‌ها
673 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
0 فایل
مقام معظم رهبری: اگر از #فضای_مجازی_غافل_شویم، اگر نیروهای مؤمن و انقلابی، این میدان را خالی کنند ، مطمئناً #ضربه خواهیم خورد. هر کس به‌اندازه وسع و توان و هنر خود باید در این میدان حضور یابد @razmandejangenarm
مشاهده در ایتا
دانلود
جالب‌ها
. #روایت_انسان #قسمت۲۹ اینک جامعه به سرعت در حال دور شدن از خداست و مسیر و فنا و نابودی را طی می ک
با حیله ابلیس و ترفند ملاء و مترفین، نوح عنوان دیوانه و مجنون به خود گرفته بود و جامعه به انتهای ابتذال رسیده بود چه غنی و چه فقیر در انحراف بودند و گویی بوی فنا و نابودی در ضلالت به مشام می رسید و ابلیس قهقه مستانه سرداده بود چرا که حیله هایش به ثمر نشسته بود و بنی بشر می رفت که نابود شود اما خداوند که رحمتش بر بندگانش بی انتهاست، اراده کرد که توسط حضرت نوح این قوم غافل را تبشیر و انذار دهد و آنها را از عاقبت این کفر و طریقت ابلیسی که در پیش گرفته بودند بترساند و به آنان وعده عذاب بزرگ را که همان طوفان عظیمی بود که انبیا قبل بارها و بارها روایت کرده بودند، بدهد و مردم را آگاه کنند تا به راه پرستش خداوند برگردند و دست از پرستش بت های سنگی و چوبی که در معابد قرار داده بودند، بردارند خدایانی که بی چشمداشت به بنده هایشان خدمت و نعمت نمی دادند و اگر بنده ای از خدایش حاجت داشت و پا به معبد می گذاشت، می بایست برای بت ها هدیه بیاورد و این هدیه ها که کم هم نبودند به نام پروردگار از مردم دریافت می شد و به کام موبدان معبد و ملاء و مترفین بود‌ حضرت نوح به امر پروردگار از کوه که پناهگاهش بود به سمت شهر روان شد، او بی توجه به نگاه های تیز و زبان پر از متلک مردم، خود را به میدان اصلی شهر رساند میدانی که از همه طیف جامعه در آنجا حضور داشتند، هم اشراف و مترفین و هم اقشار متوسط و هم مستضعفین جامعه به آنجا آمد و شد داشتند نوح بر تخته سنگی بزرگ که در وسط میدان بود و از زیر آن، آبی گورا جاری بود و دور تا دور آن را با سنگ های کوچک و هم شکل به صورت دایره وار پوشانده بودند، ایستاد و فریاد برآورد: آهای مردم! ای ملت غافل! ای کسانی که درگیر پرستش ابلیس شده اید! همگی به میدان شهر بیایید که حرفی مهم با شما دارم. مردم که برایشان جالب بود تا ببینند نوح بعد از چندین سال جدایی از آنان و کناره گیری و عبادت در کوه و کمر،حالا آمده و چه می خواهد بگوید، این خبر را دهان به دهان در شهر چرخاندند که بیایید و ببینید نوح برایتان می خواهد سخن بگوید کودکان که فکر می کردند نوح مجنون است، با خنده و تمسخر به میانه میدان نگاه می کردند، اما طبقه اشراف و مترفین با ترس و واهمه برای شنیدن جمع شدند چرا که خوب می دانستند نوح هر خبری آورده باشد به نفع دنیا و خدای ابلیسی آنان نیست و مردم عادی هم که چشم به دهان ملا و مترفین داشتند، انگار برایشان مسجل شده بود که هر چه ملاء و مترفین و اشراف بگویند، همان حرف حق است همه دور میدان گرد هم آمدند و منتظر بودند تا نوح سخن بگوید... **** سروصدایی در میدان شهر درگرفته بود و جمعیت زیادی گرداگرد نوح را در برگرفته بود، هر کسی چیزی می گفت و نظریه ای میداد، حضرت نوح این جوان با ایمان و رعنا! نگاهی به مردم نمود و دست راستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمود: ای مردم! هان ای بندگان خداوند! همه شما مرا می شناسید، من نوح، نواده ادریس نبی هستم، همان که از دنیای پر از ظلمات و بت های سنگی و چوبی شما دلزده شدم و برای عبادت پروردگار به کوه پناه برده بودم، بدانید و آگاه باشید که خداوند مرا به پیامبری خویش برگزید و اینک امر فرموده تا به سوی شما بیایم و شما را از راه انحراف و گمراهی به در آورم و به راه خدا و خوبی ها دعوت کنم و شما را به پرستش خدای یگانه که جز او معبودی نیست راهنمایی کنم ای مردم! شما فریب ابلیس را خورده اید و از یاد خداوند یکتا غافل شده اید، اگر به همین رویه ادامه دهید و به همین راه پیش بروید، من شما را از عذاب روزی دردناک می ترسانم که به زودی دچارش می شوید، طوفانی عظیم که خداوند وعده اش را داده است در این هنگام، مردم که انگار همگی در خواب بودند، نگاهشان را به سمت مترفین و اشراف دوختند، گویی سالها ریاست و ظلم اشراف، آنها را چنین تربیت کرده بود که حرف باید حرف اشراف می بود و آنها هم ملزم به اجرای آن بودند همه جا سکوت بود و سکوت و نوح با نگاهی سوالی به جمعیت چشم دوخته بود و فرمود: سخنتان چیست؟ آیا دعوت مرا به پرستش خداوند یکتا می پذیرید؟! در این هنگام مردی از میان مترفین جلو آمد و گلویی صاف کرد، مردی که تمام مردم شهر او را میشناختند و بسیاری از مستضعفین و فقرای جامعه، تازیانه های او را بارها نوش جان کرده بودند، او با حالتی پر از نخوت و حرکاتی که تمسخر از آن می بارید رو به نوح گفت: ای نوح! تو ادعا داری که پیامبری از جانب خداوند یکتا هستی پس کاری کن که همه ما به تو ایمان آوریم و اصلا به زور ما را مجبور به پذیرش دین خودت بگردان جمعیت با شنیدن این حرف، سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند. بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
#روایت_انسان #قسمت۳۰ با حیله ابلیس و ترفند ملاء و مترفین، نوح عنوان دیوانه و مجنون به خود گرفته بو
. نوح نگاهی از روی تأسف به آنان کرد و فرمود: همه شما انسان های مختاری هستید که دارای قدرت عقل و انتخاب گری می باشید و من اجازه ندارم شما را مجبور به کاری کنم که نمی خواهید، یعنی روش هدایتی خداوند متعال اینگونه نیست که کسی را مجبور به پذیرش هدایت کند شما باید خودتان مضطر شوید و من فقط می توانم که این اضطرار به هدایت و کمک و پرستش خداوند را در شما ایجاد کنم و اگر نکنم هیچ کدام از سخنانم برای شما فایده ای نخواهد داشت در این هنگام عده کمی از مستضعفین جامعه که مهر ادریس نبی و خداوند یکتا را در دل داشتند به سمت نوح آمدند و گفتند: آری تو راست می گویی، ما به خداوند تو ایمان می آوریم اما این عده، تعدادشان بسیار کم بود و در مقابل ملا و مترفین و مردم عادی و تعداد زیادی از مستضعفین جامعه، روبروی این گروه اندک قرار داشتند **** حضرت نوح می خواست سخنی بگوید که باز آن اشراف زاده، با قهقه ای بلند نوح و اطرافیانش را به بقیه نشان داد و گفت: ای نوح! اولا تو بشری همانند خود ما هستی، ثانیا این گروه اندکی که از تو طرفداری می کنند مردم مستضعف و پابرهنه ای هستند که هیچ شرافتی ندارند و باید در خدمت من و امثال من، چون درازگوشان کار کنند، ثالثا شما هیچ برتری بر ما ندارید، پس تو یک انسان دروغگویی بیش نیستی با این حرف آن مرد، همهمه ای در جمع پیش رو به وجود آمد، گویا همه با او موافق بودند و با تایید حرفهای آن اشراف زاده، نوح را کذاب خواندند پس نوح باید از راهی دیگر وارد می شد و جور دیگری که مطابق میل آنها باشد، رگ غیرتشان را قلقلک می داد نوح نگاهی به جمعیت افکند و فرمود: آگاه باشید که من در مقابل دعوتم از شما هیچ مال و اجرتی را طلب نمی کنم و اجر و مزد من تنها بر عهده خداست این سخن می توانست انگیزه ای برای پذیرش اقشار متوسط و ضعیف جامعه باشد، چرا که هر کدام از این افراد که می خواستند به معابد برای عبادت بت ها بروند، می بایست هزینه زیادی به موبدان معبد پرداخت کنند و هدایای ارزنده ای هم به پای بت ها بریزند تا بت ها به عنوان اله های آنان، به مردم نظری کنند و حاجاتشان را روا نمایند و حالا نوح با زدن این سخن، دین یکتا پرستی و امداد خداوندی که قدرت مطلق است را مجانی و رایگان به آنها ارائه می نمود حضرت نوح پس از زدن این حرف، نگاهی به مردمی که او را دوره کرده بودند نمود و رو به اشراف فرمودند: بدانید من هرگز این افراد را از خودم طرد نمی کنم چرا که از خداوند میترسم و دین خداوند برای همه، چه فقیر و چه غنی،چه قدرتمند و چه ضعیف یکسان است اشراف و متمولین که فقرا را انسان حساب نمی کردند و حاضر نبودند که به دینی در بیایند که انسان های فقیر دارند، با گفتن سخنان درشت و بی ادبانه، به سمت نوح یورش بردند و خیلی جای تعجب داشت که جز همان گروه مستضعف یاران ابتدایی نوح، کسی از طبقه متوسط جامعه و حتی مستضعفین، نوح را یاری نکردند شاید دلیل این عدم همراهی، عادت کردن اقشار جامعه به پرستش الهه های چوبی و سنگی و بی جان بود و دل کندن از این اله ها برای مردم سخت بود، پس نوح می بایست به گونه ای دیگر آنها را بیدار نماید... **** حضرت نوح باز هم نگاهی از سر دلسوزی به ملتی که میرفت تا به هلاکت برسند، انداخت و فرمود: ای مردم! از من اطاعت کنید و بترسید از عذاب الهی که به شما وعده داده شده است و تا دیر نشده به خود آیید که پشیمانی برای شما سودی ندارد در این هنگام یکی دیگر از مترفین شهر جلو آمد و با حالتی تمسخر گونه او را خطاب قرار داد و گفت: ای عبدالغفار (نام حضرت نوح) با چه زبانی بگوییم که تو هم بشری مثل ما هستی و اینکه بعد از سالها عبادت بی فایده بر درگاه معبودی نادیدنی که وجود ندارد، می خواهی جامه زهد و تقوای عاریتی را با جامهٔ قدرت بدل کنی اگر تو واقعا پیامبر خدا هستی، از خدایت بخواه تا هم اینک آن عذاب ترسناکی که می گویی بر سر ما فرود آورد و با زدن این حرف قهقه ای بلند سر داد و رو به مردم کرد و ادامه داد: ای مردم! این مرد می خواهد با بهانه ای واهی بر ما سروری کند، اما نمی داند اشراف و متمولین این شهر، هوشیارانه اوضاع را رصد می کنند و به موقعش جواب دندان شکنی به او خواهند داد. با این حرف آن مرد، تمام مردمی که در آن میدان جمع شده بودند و یک عمر بله قربان گویی مترفین بودند و به این چشم گفتن و نوکری کردن عادت کرده بودند رو به سوی اشراف کردند و گفتند: ای بزرگان! جواب سخنان قدرت طلبانه عبدالغفار را بدهید، این مرد مجنون گویا داعیهٔ سروری بر ما را در سر می پروراند. بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
. #روایت_انسان #قسمت۳۱ نوح نگاهی از روی تأسف به آنان کرد و فرمود: همه شما انسان های مختاری هستید ک
. هیاهوی مردم بلند شد و مردی دیگر از اشراف که تا آن موقع ساکت بود و فقط اوضاع را رصد می کرد، از جای برخاست، قدمی جلو نهاد و با انگشت اشاره نوح را نشانه رفت و گفت: ای عبدالغفار! دست از گفتن این چرندیات بردار، همانا اگر دست از سخنان نسنجیده و اعتقادات حیله گرانه ات بر نداری، تو را در بند می کنیم و با مرگی بسیار دردناک به سوی اجدادت خواهی رفت و رو به مردم نمود و گفت: اگر عبدالغفار باز هم ادامه داد او را سنگسار کنید. نوح که عطوفتش برگرفته از مهربانی پروردگار بود با چشمانی نگران به ملت چشم دوخت و فرمود: ای مردم! ای فرزندان حضرت آدم! شما را چه می شود؟! شما را چکار با ابلیس و سخنان و اعتقادات ابلیسی؟! شما بندگان خداوند یکتا، آن قادر بی همتا که ما را آفریده است، هستید، مرا که پیامبر خدای احد و واحد هستم یاری کنید و از من اطاعت نمایید تا رحمت خدا شامل حالتان شود، خدا کمکتان نماید و از عذابی دردناک در امان باشید و پوزه ابلیس که همواره دشمن تمام بنی بشر است را به خاک بمالید در این هنگام باران سنگ و چوب بر سر نوح باریدن گرفت، با اشاره ملا و مترفین شهر، مردم به سمت نوح هجوم آوردند و هر کس با هر چه که در دسترس داشت به او حمله کرد، یکی با چوب بر فرق نوح میزد و دیگری با لگد به بدن مبارک نبی خدا میزد و آن یکی با سنگ هایی که در دامان لباسش جمع کرده بود نوح را نشانه می رفت ابلیس هم که بر فراز بامی ایستاده بود و این مهلکه را نگاه می کرد، قهقه مستانه و پیروز مندانه سر داده بود آنچنان این حمله سهمگین بود که بیم از دست رفتن جان رسول خدا می رفت، مریدان اندک نوح که آنها هم از این حمله بی نصیب نبودند و بدنشان صدمه دیده بود، دست به دست هم دادند و نوح را چون نگین انگشتری در میان گرفتند و پیکر زخمی و خون آلود او را از شهر بیرون بردند تا مانع صدمات بیشتر به وی شوند و این حادثه تازه اول راهی بود که عبدالغفار می بایست طی نماید تا شاید امت غفلت زده اش از خواب ظلمت و بی خبری بیدار شوند. **** جمع ابلیسک ها جمع بود و ابلیس بزرگ هم در رأس مجلس نشسته بود و با خوشحالی اعوان و انصارش را می نگریست و ابلیس لبخند گل گشادی زد و رو به ابلیسک ها گفت: دیدید چه بر سر بنی بشر آوردم؟! همانان که خداوند، پدرشان حضرت آدم را خلق کرد که کل موجودات بر او سجده کنند و من از سجده کردن بر او ابا کردم، اینک با افتخار بر بت های سنگی و چوبی که حیله ای از جانب من است سجده می کنند و به خداوندی که آنان را خلق نموده کافر شده اند و تماما به بندگی من در آمدند ابلیس نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اینقدر نقشه ام ماهرانه بوده است که عبدالغفار بعد از سالها تلاش و زحمت و کتک خوردن و هتک حرمتش و حتی التماس و لابه اش، موفق به هدایتشان نشده عبدالغفار آنقدر بر این مردم دلسوزی کرده و آنقدر برای هدایتشان به هر چیزی دست زده حتی به گریه و نوحه سرایی، که در آسمان و زمین او را به نام «نوح» یعنی نوحه کننده، می شناسند ابلیس نگاهی عمیق به جلویش کرد و ادامه داد: ای فرزندان من! همچون همیشه تلاش کنید چرا که راهی تا پیروزی نهایی ما نمانده است، بدانید و آگاه باشید اگر قوم نوح به راه نیایند آن عذاب عظیم و آن طوفان سهمگینی که وعده داده شده بر سرشان فرود می آید و شما باید این مدت تلاشتان را صد چندان کنید تا آنان در گمراهی بمانند و سرانجام عذاب نازل شود و دیگر هیچ نامی از فرزندان آدم بر روی زمین نماند در این هنگام یکی از میان ابلیسک ها فریاد برآورد: ای ابلیس بزرگ! ما تمام تلاشمان را برای اغفال انسان ها می کنیم، اما فراموش نمی کنیم که کار اصلی را تو کردی که بت ساختی و بنی آدم را از راه پرستش خداوند گمراه ساختی ابلیس به آن ابلیسک خیره شد و گفت: نه! اشتباه نکنید، ساخت بت هایی چون «ود، یعوق، یغوث و نسر» و مهتر بت ها که «بعل» باشد و اینک به فرمان اشراف و مترفین، مردم تا پای جان محافظ آنان هستند، کار من نبود، این بت ها برای خود داستانی دارند، خود بنی بشر این بت ها را ساختند اما افکار من و نقشه های من آنان را به پرستش بت ها وادار کرد. همان ابلیسک از جا برخاست و گفت: می شود داستان این بت ها را برای مایی که نبودیم بیان کنید... بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
. #روایت_انسان #قسمت۳۲ هیاهوی مردم بلند شد و مردی دیگر از اشراف که تا آن موقع ساکت بود و فقط اوضاع
. ابلیس نفس بلندی کشید و از جا برخاست و راست قامت ایستاد و گفت: خیلی سال پیش بندگانی از خداوند بودند، یعنی انسان هایی از نسل حضرت آدم به نام همین بت ها ود و یعوق و نسر و حتی بعل وجود داشتند این افراد بندگان بسیار مخلص و مؤمن بودند و روز و شب را در عبادت خداوند و خدمت خلق خدا سپری می کردند، من ابلیس پدر شما، تمام تلاشم را کردم تا آن بندگان مخلص را از راه مستقیمی که میرفتند به در کنم، اما نتوانستم این افراد آنقدر پاک و مهربان بودند، درست شبیه همین نوح، نه تنها رابطه شان با خداوند یکتا خوب بود و خوب بندگی می کردند بلکه با دیگر بنی بشر مهربان بودند و ارتباطی عمیق و لطیف بین آنان و دیگر بندگان خدا برقرار بود بالاخره عمر این انسان های مخلص هم به سر آمد و از دنیا رفتند، مردم که آنها را بسیار دوست می داشتند، برای یادبود آنها، مجسمه هایی از چوب و سنگ به نام و یاد آنها ساختند و این مجسمه ها ابتدا در شهرها قرار داشت و بعد به داخل خانه ها آمد و این تندیس ها از نسلی به نسل دیگر منتقل شد، چند نسل که گذشت، نقشه ای به ذهنم خطور کرد و با دقت آن نقشه را اجرا کردم حالا نسلی این تندیس ها را در دست داشتند که از داستان آن خبر نداشتند پس من به آنها القا کردم که این تندیس ها خدای آنان هستند، یکی خدای آب و یکی خدای باد و یکی خدای باران، یکی خدای برکت برکشاورزی و .... یعنی آنچنان پیش رفتم که تمام بنی بشر فکر می کردند برای احتیاجاتشان مانند باران و باد و کار و دامپروری و... باید دست به دامان همان تندیس هایی که اینک الهه های شهر شده بودند، بشوند و اینچنین شد که بعد از گذشت چندین سال از مرگ افراد مومنی چون «بعل» آنها ناخواسته به خدایی رسیدند و البته این خدایی کردن بت ها ایده من بود و شما باید آن را بیش از قبل رواج دهید ابلیس به اینجای حرفش که رسید قهقهه ای بلند سر داد و گفت: دلم به حال نوح می سوزد، او از مادر به این مردم مهربان تر است اما مردم او را مجنون میدانند و او را دشمن الهه هایشان می دانند و در عوض مهر و محبتی که نوح به آنان روا می دارد، این بیچاره را سنگ و چوب میزنند. **** مرد هراسان به دهانه غار رسید و با سلامی کشدار که علامت شناسایی آنها بود، دیگر همقطارانش را صدا زد و بعد از دقایقی سه مرد دیگر جلوی دهانه غار ظاهر شدند و با دیدن مرد روبه رو گفتند: سلام برادر! رسیدن به خیر، چه خبر بود در بکه و شهرهایی که رفتی؟! مرد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: و علیکم السلام....وقت برای گفتن اخبار بسیار است، هم اینک بگویید نبی خدا کجا تشریف دارند؟! یکی از سه مرد جلو آمد و گفت: پیامبر خدا مانند همیشه به شهر رفته تا مردم را بار دیگر به پرستش خدای یگانه بخواند و آه کوتاهی کشید و ادامه داد: صبر حضرت عبدالغفار صبری عجیب است و مهربانیش بر بندگان نادان خدا، بسیار عظیم است، او از هر راهی برای هدایت مردم قومش استفاده می کند، بعضی را در محفل های آشکار و برخی را در دورهمی های پنهانی به راه راست می خواند، ۹۵۰ سال است که این کار را می کند، اما هر چه او بیشتر تلاش می کند، مردم کمتر به خواسته اش اهمیت می دهند او برای هدایت قومش به درگاه خدا بسیار دعا کرده و در مجالس آنان نیز هم امر کرده و هم خواهش و هم گریه و زاری بطوریکه همه او را با نام«نوح» می شناسند و کمتر کسی هست که نام اصلی او را به زبان آورد. مرد تازه وارد، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: دلم می گیرد از دست این مردم نادان و غافل و بعد انگار موضوع مهم تری به خاطرش رسیده باشد گفت: نبی خدا کی به شهر رفته؟! یکی از مردها جواب داد: غروب امروز که برسد، سه روز از رفتن نبی خدا می گذرد... مرد تازه وارد با دو دست بر سرش کوبید و گفت: واغربتا! وامصیبتا! پس آن مسافری که بین راه دیدم حقیقت را می گفت؟ هر سه مرد با تعجب گفتند: از چه حقیقتی سخن می گویید؟! مردتازه وارد اشاره به سایه سرسبز شهر پیش رو که از آن فاصله مانند نقطه ای سبز در دل خاک می درخشید کرد و گفت: به دنبالم بیایید، خدا کند که دیر نشده باشد و بتوانیم جان نبی خدا را نجات دهیم در بین راه که می آمدم، به جای اینکه به شهر بروم راهم را کج کردم به این سو تا ابتدا به محضر پیامبر برسم و شنیدم مردی که می گفت، دو روز پیش در شهر، اشراف و متمولین شهر معرکه ای برپا کرده بودند و به مردم شهر امر کرده بودند که نوح را در بند کنند و به میانه میدان شهر بیاورند تا او را سنگسار کنند، آن مسافر می گفت که با چشمان خودش دیده نوح را سنگ میزدند یکی از مردها گفت: سنگ زدن نوح که چیز عجیبی نیست، نبی خدا در این ۹۵۰ سال که به پیامبری بر گزیده شده و مردم را به اطاعت از خداوند یکتا می خواند، هر وقت به شهر رفته، توسط مردم شهر اینچنین پذیرایی شده و... بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
. #روایت_انسان #قسمت۳۳ ابلیس نفس بلندی کشید و از جا برخاست و راست قامت ایستاد و گفت: خیلی سال پیش
. آن مرد به میان حرفش دوید و گفت: بشتابید، اینبار وضع فرق می کند، شما سه روز است از نوح بی خبرید، بشتابید و دعا کنید که حال نبی خدا خوب باشد هر چهار مرد که جزء معدود مریدان نوح بودند با شتاب به سمت شهر حرکت کردند نزدیک دروازه ورودی شهر، دستار به چهره کشیدند تا مبادا مردم آنها را شناسایی کنند و به جرم حمایت از نوح، آنها را بیازارند دم دم های غروب وارد شهر شدند، انگار شهر در سکوتی عجیب فرو رفته بود، عابران بی صدا از کنار هم می گذشتند و حرفهایشان را در گوشی با هم درمیان می گذاشتند نزدیک میدان اصلی شهر بودند، مردی که سبدی از سیب های سرخ بر سر گذاشته بود و آنها را برای فروش به دیگران عرضه می داشت با صدای بلند فریاد زد: سیب...سیب های درخشان و آبدار... یکی از مردها جلو رفت، کمی دستار را از روی دهانش کنار زد و گفت: ای مرد! اتفاقی درشهر افتاده؟! آخر به نظرم رفتار مردم کمی شک برانگیز است! پیرمرد سرش را تکان داد و گفت: نه اتفاقی نیافتاده و بعد نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: از سیب هایم بخر تا بگویم چه شده؟! مرد شال دور کمرش را که تازه در سفرش، خریده بود باز کرد و گفت: این شال که از بهترین جنس پارچه است در ازای این سبد سیب و ان خبری که میدهی از آن تو پیرمرد نگاهی به شال لطیف و خوش رنگ دست مرد کرد و همانطور که سبد سیب را زمین می گذاشت، لبخندی زد و شال را از دست مرد بیرون کشید و گفت: باشد، معامله تمام و سرش را نزدیک گوش آن مرد آورد و گفت: سه روز پیش نوح را در میدان بزرگ شهر به جرم اهانت به الهه های شهر، سنگسار کردند و اینک پیکر نوح در میانه میدان افتاده، کسی به طرفش نمی رود عده ای می گویند هنوز زنده است و نفس می کشد و عده ای میگویند مرده است و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: من با چشم خودم دیدم که بر اثر ضرباتی که به او وارد آوردند، سر و بدنش کبود شد و از گوشهایش خون می آمد، چند ساعت قبل هم که از میدان شهر می گذشتم دیدم که هنوز گوشهایش خون تازه داشت مریدان نوح خود را به میدان بزرگ شهر رساندند و پیکر نبی خدا را که غرق در خون بود در آنجا یافتند خورشید غروب کرده بود و سایه شب بر همه جا گسترده شده بود، عبور و مرور هم در شهر کم شده بود و در میدان اصلی شهر که انگار مردم از دیدن پیکر نوح به نوعی میترسیدند، کسی وارد میدان نمی شد و مریدان نوح با احتیاط به سمت او رفتند یکی از مردها سرش را روی سینه پیامبر گذاشت و با هیجانی در صدایش رو به سه مرد دیگر، گفت: پیامبر خدا زنده است، به گمانم از شدت ضربات همچون چندین بار قبل بیهوش شده اما اینبار چون ضربات زیاد بوده، بیهوشی اش طولانی شده و با زدن این حرف زیر بازوی نوح را گرفت و بر پشتش نهاد و گفت: یک نفر در جلو و دو نفر در عقب من حرکت کنند تا پیامبر را از شهر بیرون ببریم با احتیاط کامل نوح را از شهر بیرون بردند، بیرون شهر، چشمه ای خنک و گوارا که درختان سرسبز و سر به فلک کشیده احاطه اش کرده بودند وجود داشت، نوح را به کنار چشمه بردند و یکی از مردها کف دستش را به آب زد و ابتدا آب به صورت نوح پاشید و سپس قطره قطره آب به دهانش ریخت پس از گذشت دقایقی نوح چشمانش را گشود و همانطور که در تاریکی اطرافش را نگاه می کرد فرمود: من کجا هستم؟! همان مرد تازه وارد جلوی پیامبر زانو زد و شرح واقعه را برای پیامبر گفت نوح اشکش جاری شد و همانطور که سعی می کرد بنشیند به آن مردها اشاره کرد که او را تنها بگذارند، انگار می خواست با خدای خودش تنها سخن بگوید مریدان نوح خود را به پشت درختان رساندند و دورادور مراقب پیامبر خدا بودند نوح همانطور که دردی جانکاه در بدنش می پیچید رو به سوی بکه و خانه خدا نمود و دو زانو در محضر خداوند نشست و سرش را به آسمان بلند کرد و به خداوند عرضه داشت: خدایا من قومم را روز و شب دعوت کردم و هیچ فرصتی را از دست ندادم اما دعوت من باعث شد که روز به روز بر تنفر آن ها افزوده شد و بیشتر از من فرار کردند (علت این که دعوت نوح باعث می شد تا بر تنفر برخی از انسان ها نسبت به خدا و انبیاء افزوده شود آن است که در حالت عادی شاید برخی از بدی های انسان کاملا مخفی باشد و هیچ بروز بیرونی نداشته باشد اما هنگامی که ولی خدا ظهور می کند بستری ایجاد می شود که تمام بدی های مخفی بروز پیدا کرده و آشکار شود ولیّ خدا مانند نورافکنی عمل می کند که تمام بدی های مخفی باطنی را نشان می دهد و همین باعث می شود تا انسان در برخورد با ولی خدا بیش از پیش بدی های خود را آشکار کند مثلا این فرد تا به حال هیچ کس را مسخره نمی کرد ،چون بستری برای مسخره کردن ولی خدا وجود نداشت اما حالا با ظهور ولی خدا حسادتش گل می کند و او را مسخره می کند و سعی در تخریب بیشتر او می کند علت این که تا به حال فرض حسادت و مسخره کردن ولی خدا پیش نیامده بود اما حالا این فرض وجود دارد بیا به " جالب‌ها " @razmandejangenarm
جالب‌ها
. #روایت_انسان #قسمت۳۴ آن مرد به میان حرفش دوید و گفت: بشتابید، اینبار وضع فرق می کند، شما سه روز
. . مثال بارز چنین مساله ای فردی است که در پای منبر امیرالمومنین نشسته بود و هنگامی که سخن اعجاب انگیزی را از آن حضرت شنید به ایشان توهین کرد در حالی که در عکس العمل نسبت به چنین مساله ای باید ایشان را تحسین می کرد. قرآن کریم می فرماید: همین قرآنی که مایه هدایت بشر است باعث می شود که خسران و ضرر برای ظالمان بیشتر شود. مواجهه با ولی خدا نیاز به طهارت درونی دارد و گرنه باعث می شود که بدی های درونی انسان آشکار شود.) حالا حضرت نوح به خداوند متعال گزارش می دهد که در طول این نهصد و پنجاه سال تلاش و دعوت من برای هدایت این مردم هرچه بیشتر دعوت می کردم فرار آنها از من بیشتر می شد. همچنین هرگاه آن ها را به سوی تو دعوت می کردم انگشت هایشان را در گوش قرار می دادند تا صدای مرا نشنوند و لباس هایشان را به صورت می کشیدند تا مرا نبینند و نسبت به من استکبار می‌ورزیدند و بر این کار اصرار شدید داشتند همانا استکبار صفت ابلیس است و ابلیس به خوبی تلاش کرد تا این صفت خطرناک را در جامعه من شایع کند. نوح نبی به خداوند عرض کرد که خدایا من برای دعوت این مردم از تمام راه های تربیتی و شیوه های تمام تلاش خودم را کردم؛ پس برخی را آشکارا و برخی دیگر را مخفیانه به سوی تو خواندم. پس به آن ها گفتم که به سوی پروردگارتان استغفار کنید چرا که او بسیار آمرزنده است. (یکی از مهم ترین نکاتی که یک مربی دلسوز در دعوت متربی گناهکار باید رعایت کند آ ن است که او را از نا امیدی نجات دهد. برخی از انسان ها پس از آلوده شدن به گناه امیدی به بخشش پروردگار ندارند و به همین خاطر دست به گناهان بعدی نیز می زنند. اما در این حال مربی دلسوز باید تلاش کند تا به او بفهماند که هنوز دیر نشده است و درب توبه و بازگشت به سوی خداوند باز است و او بسیار آمرزنده است.) حضرت نوح عرضه داشت بار خدایا برای اینکه قومم رغبت بیشتری به هدایت داشته باشند از طرف شما ای پروردگار عالمین، به آنها قول بخشش دادم همانا خواستم مصداق بارز یک مربی بسیار دلسوز باشم که قومش را بسیار دوست می دارد اساسا یک مربی باید نسبت به متربی خودش دلسوزی و علاقه داشته باشد. یک معلم و مربی تا زمانی که متربی خودش را دوست نداشته باشد نمی تواند برای او کاری انجام دهد بزرگ ترین مربیان بشر مانند مادرانی دلسوز برای مردم تلاش می کردند و دغدغه هدایت آن ها را داشتند. اگر مساله محبت بین مربی و متربی شکل نگیرد اصلا امر تربیت به وجود نمی آید و خود می دانی که من سعی کردم مانند مادری مهربان تمام محبت خودم را نثار این قوم لجوج نمایم و پس از سال های سال تلاش و دعوت حالا به خداوند می گویم که این قوم دعوت مرا نپذیرفتند نوح آهی جانسوز کشید و ادامه داد: بار خدایا من تمام نعمت های تو را به یاد ایشان آوردم. مردم قوم من نعمت های زیادی را در اختیار داشتند و می دانستند که این نعمت ها از طرف خدای بزرگ عالم است اما مشکل کار آنجا بود که بت های بی جان را واسطه تمام این نعمت ها می دانستند و از آن ها درخواست نعمت می کردند به همین خاطر من به آن ها گفتم: چرا برای خداوند بزرگ هیچ ارزشی قائل نیستید و به سوی او نمی ‌آیید؟ حضرت نوح با بغضی در گلو به خداوند فرمود: قوم من نه تنها سخنان مرا نپذیرفتند بلکه در مقابل من دست به یک مکر بزرگ زدند و مرا قدرت طلب خواندند و اشراف به من اتهام قدرت طلبی زدند و مردم نیز شروع به تمسخر من کردند و راه را به روی من بستند و هیچ راه نفوذی را برای من باقی نگذاشتند نوح آه بلندی کشید و فرمود: خدایا اگر این جامعه را به حال خودش رها کنی آن قدر انسان کافر بازتولید می کند که تمام بندگان تو را گمراه می کند و مسیر هدایت به روی جامعه انسان ها بسته خواهد شد. در این صورت جامعه به نقطه کفر محض خواهد رسید و بنی آدم نیز به سرنوشت نسناس ها دچار خواهد شد. نظام تعلیم و تربیتی که در این جامعه شکل گرفته است فرآیند باز تولید این جامعه به نحوی رقم زده است که چیزی بجز انسان کافر و گمراه تولید نمی کند. حضرت نوح سخنانش را به درگاه خدا عرضه داشت و حال خداوند به نوح اینچنین پاسخ می دهد:... حالا حالاها ادامه دارد... بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
. #روایت_انسان #قسمت۳۵ . مثال بارز چنین مساله ای فردی است که در پای منبر امیرالمومنین نشسته بود و
حضرت نوح داستان نهصد و‌پنجاه سال سختی و مشقتی را که برای هدایت مردم قومش کشیده بود در درگاه خدا واگویه کرد، خدایی که شاهد بر تمام ماجرا بود اینک از زبان نبی اش شرح واقعه را می شنید. پس از آن که حضرت نوح نبی گزارش های خودش را به خداوند داد خدای متعال به او وحی کرد که: از این پس هیچ انسان دیگری به تو ایمان نخواهد آورد مگر آنان که از قبل به تو ایمان آورده بودند. پس ناراحت و غمگین نباش چرا که تو تلاش خودت را انجام دادی. این سخن خداوند نشانگر آن است که حضرت نوح هنوز هم برای قومش بسیار دلسوز است و غصه هدایت آن ها را می خورد و شاید خداوند که واقع بر اسرار غیب است به این طریق می خواست به آیندگان بفهماند که حضرت نوح چه سختی ها برای هدایت مردم کشیده است و چه زیبا خداوند پاسخ داد و همانطور که شاهد هستید تصویرهایی که برخی از فیلم ها و کتاب ها درباره نوح نبی ساخته اند و او را انسان سنگدلی معرفی کرده اند بسیار غلط است. خداوند متعال حالا می خواهد به نوح نبی سرنوشت قومش را نشان بدهد اما پیش از آن که از سرنوشت قوم نوح آگاه شویم باید واقعیتی که در همه جا محرز است را بشنویم واقعیتی که برای درک آن یک مثال ساده میزنیم: همانطور که در بدن انسان اگر یک سلول با بقیه سلول ها ناسازگار شد و به طور هماهنگ با آن ها کار نکرد ابتدا بقیه سلول های بدن تلاش می کنند تا او را به حالت اولیه باز گردانند و او را با سیستم بدن هماهنگ کنند اما اگر تلاش برای هماهنگ کردن سلول ناسازگار موفقیت آمیز نبود سیستم بدن این سلول را عنوان عامل مهاجم شناسایی کرده و تمام سیستمی که تا به حال برای خدمت رسانی به آن سلول تلاش می کردند همگی به آن سلول حمله می کنند و برای نابود کردن آن تلاش می کنند. مثلا خونی که تا به حال وظیفه حفظ حیات این سلول را داشت حال عامل مرگ و نابودی همین سلول می شود با این مثال برای همگان قابل لمس است که تمام نظام عالم سیستم واحدی دارد که در حال تسبیح و بندگی خدای متعال است. تمام اجزای این عالم بزرگ همگی به منزله یک سیستم و نظام واحدی است که در حال حرکت به سوی بندگی پروردگار است و انسان به منزله یک جزء بسیار کوچک در گوشه ای از این عالم قرار دارد که می تواند با تمام این نظام واحد همراه شود و یا می تواند بر خلاف آن ها حرکت کند حالا اگر انسان تصمیم گرفت که بر خلاف نظم حاکم بر تمام هستی حرکت کند ابتدا تمام اجزای هستی برای هدایت او تلاش می کنند تا او را در مسیر حرکت الهی عالم قرار دهند خداوند ملایکه را و بهترین بندگانش مانند نوح را برای هدایت این انسان مامور می کند تا او را در مسیر منظم عالم بازگردانند. اما اگر این انسان باز هم به مخالفت خودش ادامه داد حالا تمام اجزای هستی که تا الان وظیفه خدمت رسانی به او را داشتند علیه او قیام می کنند و او را از چرخه نظام هستی بیرون می کنند به عنوان مثال آب عامل حیات انسان است و بیشتر بدن انسان را فرا گرفته است اما همین عامل حیات در فرض مخالفت انسان با ناموس هستی، تبدیل به تازیانه خدا می شود و عامل مهاجم و مخالف با نظام هستی را از چرخه عالم ساقط می کند. حالا باید منتظر بمانیم و ببینیم که خدای نوح برای این جامعه ای که کفر و ضلالت را به نهایت حد ممکن رسانده اند و به عنوان عامل ناسازگار در این عالم شناخته شده اند چه دستوری را صادر می کند. گویا زمان، زمان تحقق وعده ایست که انبیاء قبل از حضرت نوح هشدار آنان را داده اند و از طوفانی عظیم که عالم را در می نوردد سخن ها گفته اند زمانهٔ خوف و خطر است و کاش مردم نوح به خود آیند... **** حالا فرمان خدا صادر شده و نوح باید وظیفه ای دیگر که خدا بر عهده اش می گذارد، انجام دهد. در این لحظه ذهن حضرت نوح به سالهای سال پیش کشیده می شود، درست آن زمانی که جوانی زیبا و قوی هیکل بود و هنوز دستور رسالت به او ابلاغ نشده بود. نوح به خاطر می آورد که به علت رفتار کفرآمیز مردم شهر و دیدن پرستش بت های گوناگون و سردمداری ملاء و اشراف شهر، دلش گرفت، درست چند روز قبل از عید بزرگ بت پرستان بود، روزی که توسط ملاء و مترفین به عنوان عید اعلام شده بود و سالها بود که مردم در این عید بزرگ در بزرگترین بتکده شهر که همان مجلس سنا و محل جمع شدن ملا و مترفین بود، گرد هم می آمدند و می میخوردند و ساز و آواز و جشن و پایکوبی برپا می کردند. نوح که دوست نداشت در این روز در جمع کفرآمیز مردمی غافل و کافر باشد، به سمت کوهی در نزدیکی شهر حرکت کرد، او می خواست همچون همیشه، به دور از هیاهوی مردم بت پرست، مانند جدش حضرت ادریس به عبادت خداوند یکتا بپردازد. نوح خود را به فراز کوه رساند و به سمت خانه خدا در بکه ایستاد و مشغول عبادت خداوند شد بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
#روایت_انسان #قسمت۳۶ حضرت نوح داستان نهصد و‌پنجاه سال سختی و مشقتی را که برای هدایت مردم قومش کشی
. نوح خود را به فراز کوه رساند و به سمت خانه خدا در بکه ایستاد و مشغول عبادت خداوند شد نوح غرق عبادت خداوند بود که متوجه شد نسیمی روح نواز و معطر به بویی خوش از کنارش وزیدن گرفت رویش را به سمت نسیم خوشبو گرداند تا نفسی عمیق کشد که متوجه مردی بلند بالا با سیمایی نورانی و زیبا درکنار خود شد، ناخوداگاه از جا برخواست و لبخند بر لب نشاند آن مرد نورانی که کسی جز جبرئیل نبود جلو آمد، دستی به روی شانه نوح گذارد و فرمود: ای مرد جوان! مردم شهر، قوم تو به عیش و نوش و خوشگذرانی مشغولند و خود را آماده جشن بزرگ بتها می کنند، تو در تنهایی و عزلت در بالای این کوه چه می کنی؟! نوح که در محضر این مرد ناشناس احساس آرامش می کرد و احساسی به او می گفت که نیاز به تقیه کردن نیست و می تواند اعتقاداتش را بدون نگرانی از کشته شدن، ابراز کند فرمود: من از مردم شهر، از غفلتشان، از اعتقادات کفرآمیزشان، از بت هایشان از هر چه در شهر می گذرد دلزده ام، چرا که آنان در گمراهی اند و پرستش بت های بی جان سنگی و چوبی را بر پرستش خداوند یکتا ترجیح داده اند و بدون اینکه بدانند در دام ابلیس اسیرند، به پرستش ابلیس مشغولند، من به اینجا پناه آورده ام تا به دور از هیاهوی کافران، خدای یکتا را بپرستم و برای مردم غافل شهرم دعا کنم تا خداوند راه هدایتی به سوی پروردگار یکتا برایشان باز کند. جبرئیل دست نوح را در دست گرفت و فرمود: چرا خودت کار فرهنگی نمی کنی؟! چرا جهاد فی الله نمی کنی؟! چرا در جمع مردم از خداوند یکتا که آفریدگار تمام جهان و هستی ست سخن نمی گویی تا آنها هم به راهی بروند که درست است و تو رفته ای؟! عبدالغفار آهی کشید و گفت: به خدا قسم که بسیار دوست میدارم چنین کنم، اما شک ندارم که دعوت مردم به سوی خداوند در کمتر از آنی باعث کشته شدن من به دست مردم خواهد شد،چرا که آنها گوش به دهان اشراف و بت پرستان متمول دارند و نمی توانند کسی را تحمل کنند که خلاف اعتقادات پوچشان سخن بگوید، بدان که من قدرتی ندارم، اگر پشتوانه و قدرتی داشتم حتما چنین می کردم جبرئیل لبخندی زد و گفت: اگر من به تو قدرتی عظیم دهم، آیا این کار فرهنگی را انجام می دهی؟! عبدالغفار با تعجب خیره به جبرئیل فرمود: تو چه کسی هستی که من بتوانم به قول تو اعتماد کنم؟! در این هنگام جبرئیل دست به دور شانه نوح انداخت و همراه هم قدمی جلو رفتند و... **** جبرئیل همراه با نوح قدمی جلو نهاد و همانطور که زمین سرسبز پیش رو که با کوه های بلند و استوار محصور شده بود را نشان میداد با صدایی بسیار بلند که از هیبت ملکوتی اش نشأت میگرفت، فریاد زد: هل من ناصر ینصرنی؟! فریاد جبرئیل کوه ها را به لرزه انداخت و ناگاه نوح با چشمان خود دید و با گوشهای خود شنید که هر آنچه از مخلوقات خدا چه زمین و چه درخت و چه کوه و چه بیابان و... در پیش رویش بود همانطور که میلرزیدند جواب میدادند: لبیک یا رسول رب العالمین! در این حال بود که نوح متوجه شد این فرد ناشناس یکی از فرستادگان خداوند است و قدرت فرابشری دارد. سپس جبرائیل امین خودش را معرفی کرد و گفت: من جبرائیل هستم که همراه پدرانت آدم و ادریس بودم خداوند به تو سلام می رساند و تو را بشارت می دهد که جامه صبر و یقین و پیروزی را بر تن کن چرا که تو از سوی خداوند برای پیامبری و رسالت برگزیده شده ای احساسی بسیار لطیف که قابل گفتن نبود به نوح دست داد چرا که خداوند بلند مرتبه به او سلام رسانده بود: سلامٌ علیٰ نوح فی العالمین اینک حضرت نوح از طرف خداوند به رسالت مبعوث شده و اولین پیامبر اولوالعزم پروردگار است جبرائیل پس از آن که خبر رسالت نوح را برای او آورد پیغامی را از طرف خداوند به او ابلاغ کرد و پیغام دوم دیگری نیز برای او داشت، پیغامی که می تواند یک اشاره به تمام بنی بشر باشد که این زندگی دنیوی تک نفره نیست و اگر می خواهی موفق باشی باید زوجی برگزینی و خانوادهای برپا نمایی جبرئیل بار دیگر لبخندی ملیح زد و رو به نوح فرمود: ای نبی خدا! خداوند امر کرده که تو نمایی همانا اراده خداوند بر آن تعلق گرفته که با عموره دختر زمران ازدواج کنی چرا که او اولین کسی خواهد بود که به تو ایمان می آورد و این نکته ای بسیار ظریف است چرا که آنقدر برای خداوند مهم است که پس از ابلاغ رسالت نوح دستور به تشکیل خانواده می دهد و این همان سبک واحدی است که خداوند متعال آن را رعایت کرده است و هنگام روایت آدم ابوالبشر از همسر او حوا سخن گفته است و اینک پس از روایت رسالت نوح از همسر او عموره سخن گفته است ، اولین ماموریت نوح پس از آن که نوح به رسالت برگزیده شد بود و حالا قرار است به میان قوم خود بازگردد و انها را به سمت حق دعوت کند، البته با تکیه بر قدرت خداوند یکتا حالا حالاها ادامه دارد بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
. #روایت_انسان #قسمت۳۷ نوح خود را به فراز کوه رساند و به سمت خانه خدا در بکه ایستاد و مشغول عبادت
. روز عید بزرگ بت پرستان بود و چند روز از پیغام خدا که توسط حضرت جبراییل به عبدالغفار رسیده بود می گذشت، حالا خداوند اراده کرده بود که حضرت نوح در بزرگترین عید قومش و در بین جمعیت انبوهی که داخل بتکده و دورا دور آن جمع شده بودند و از ملاء و مترفین گرفته تا مردم عادی و مستضعفین، همه حضور داشتند دعوتش را علنی کند. حضرت نوح آهی کشید و زمزمه کرد: آن روز را به روشنی خورشید در ذهن دارم و سپس دوباره در خاطراتش غرق شد حضرت نوح به فرمان خدا از کوه پایین آمد، خداوند عصای سفیدی به او عطا کرده بود که این عصا از آنچه که در ذهن اطرافیان می گذشت نوح را خبردار می کرد و خداوند قدرت تکلمی به نوح عطا کرده بود که وقتی نوح لب به سخن می گشود طنین صدایش در تمام مجلس و حتی شهر می پیچید و هر کس هر کجای شهر بود، صدای او را می‌شنید نوح به سمت مجلس سنا یا همان بزرگترین بتکده مردم به راه افتاد، صدای ساز و آواز بلند بود، به بتکده که رسید متوجه شد جمعیت عظیمی دور بتکده جمع هستند و هیاهویی که از داخل مجلس سنا به گوش می رسید نشان دهنده آن بود که داخل مجلس هم جمعیتی زیاد از اشراف جمع شده است. مردم اطراف بتکده در حال خوردن شراب و رقص و پایکوبی بودند و با دیدن عبدالغفار با عصای سفیدی در دست که به آنها نزدیک می شد،انگشت به دهان ماندند و از یکدیگر می پرسیدند: عبدالغفار را با ما چکار؟ او از این جشن و بت ها گریزان بود، حال چه شده که در این روز، رو به سوی بتکده آورده؟! یکی از میان جمع فریاد زد: راه را برای عبدالغفار باز کنید، احتمالا به اشتباهش که بی‌احترامی به بت ها بوده پی برده و اینک پشیمان شده و می خواهد در این روز بزرگ از محضر اشراف و بت ها عذر خواهی کند، راه را برایش باز کنید که داخل مجلس شود. مردم با شنیدن این حرف، راهی برایش باز کردند و حضرت نوح بدون اینکه نگاهی به آنان بکند راه ورود به مجلس را در پیش گرفت. خیلی زود تمام ملاء و مترفین از وجود عبدالغفار در جمعشان آگاه شدند و به خیال اینکه او قصد توبه دارد و آمده تا پشیمانی اش را ابراز دارد با روی باز او را به بالاترین سکوی مجلس راهنمایی کردند نوح که خوب می دانست چه در اذهان آنها میگذرد، با طمأنینه بالا رفت و اینچنین شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم صدای نوح آنچنان بلند بود که همگان را به حیرت انداخت و او ابتدای کلامش را با نامی غیر از بت ها شروع کرده بود و انگار باز هم می خواست دم از خدایی غیر از خدایان آنان زند یکی از مترفین از جا برخاست و گفت: منظورت از به زبان آوردن این کلام چیست؟! دوباره می خواهی چگونه مردم را منحرف کنی و منظور تو کدام خداست؟! نوح نگاهی به جمع کرد و باز فرمود: خدای یکتا که آفریدگار زمین و آسمان است و بلندتر ادامه داد: شهادت می دهم لا اله الا الله... آدم الصفی الله... و ادریس الرفیع‌ الله.. و ابراهیم الخلیل الله... و موسی الکلیم الله‌... و عیسی المسیح خلق من روح القدس و محمد المصطفی آخر الانبیاء و هو رسول الله شهیدی علیکم و من نوح فرستاده خداوند یکتا به سوی شما هستم. لحن کلام نوح و کلمات مقدسی که بر زبان می راند انگار مردم را لال کرده بود، همگان مبهوت که این عظمت بودند که نوح باز نام مبارک خاتم الانبیاء را بر زبان جاری کرد و در این هنگام گویی قیامت بر پا شد بت های اطراف مجلس شروع به لرزیدن کردند و تعدادی از آنها سرنگون شد و آتشی که در آتشدان ها شعله ور بود و مترفین با آن آتش سحر و جادو می کردند و اعمال ابلیسی انجام میدادند، خاموش شد و همگان در عمق جانشان می فهمیدند که بی شک نوح پیامبری از جانب خداست اما خوی آنها با اعمال شیطانی عادت کرده بود و نمی خواستند این واقعیت را به زبان آورند **** صدای محکم و رسای نوح و لرزه ای که بر جان بت ها انداخته بود و شعله های آتش ابلیسی که خاموش شد، ترسی شدید در جان مترفین و اشراف انداخت و آنها احساس خطر کردند پس بزرگ اشراف به پا خواست و رو به نوح کرد و‌گفت: هم اینک از مجلس ما بیرون برو، تو یک ساحر هستی که با جادو می خواهی ما را فریب دهی، از خدایی سخن میگویی که وجود ندارد و نام کسانی را آوردی که ما آنها را نمی شناسیم تو ای عبدالغفار! مردی قدرت طلب هستی که در این روز بزرگ آمدی تا خودت بر مسند قدرت بنشینی و بر این مردم حکمرانی کنی و ما فریب تو را نخواهیم خورد. نوح نگاهی از سر تاسف به جمع و سپس آن مرد کرد و فرمود: هر انچه گفتم عین واقعیت بود و خوب می دانم که شما در دل به بزرگی خدای یکتا اذعان می کنید و میدانید که مالک و خالق این دنیا و هر چه در آن است کسی جز خداوند یکتا نیست، اما چون سالها خدمت ابلیس کرده اید و دلتان را به او سپرده اید، عناد می ورزید و حاضر نیستید به واقعیت کلام من اقرار کنید بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
.#روایت_انسان #قسمت۳۸ روز عید بزرگ بت پرستان بود و چند روز از پیغام خدا که توسط حضرت جبراییل به ع
نوح این سخنان را زد و سپس رو به مردم پیش رویش کرد و فرمود: آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، بدانید و آگاه باشید که من عبدالغفار، از طرف خداوند متعال به پیامبری مبعوث شده ام و مأمورم که شما را به راه خداوند بخوانم و شما را ارشاد و راهنمایی کنم نوح هنوز داشت سخن می گفت که با اشاره چند تن از مترفین، باران سنگ و چوب بر سرش باریدن گرفت نوح که حرفش را زده بود، با مشقت زیاد راه خروج از مجلس را در پیش گرفت و بیرون رفت و خوب میدانست دلی در این جمع است که اینک با مهر او میتپد و خداوند اراده کرده که او همچون حضرت حوا که همسفر آدم شد، همراه و همسفر او گردد نوح از مجلس بیرون رفت و از شهر فاصله گرفت، همهمهٔ مجلس فرو نشسته بود، گویی همه در فکر اتفاقی بودند که رخ داده بود، آخر لرزش و فرو افتادن بت ها و خاموش شدن آتش کار کوچکی نبود و این حقانیت نوح را به اثبات می رساند همه در مجلس سنا مهر سکوت بر لب زده بودند که ناگهان اشراف زاده ای بلند بالا و زیبا صورت که کسی جز عموره دختر زمران نبود از جا برخواست با طنین صدای قدم هایش که در سالن می پیچید، سکوت مجلس را در هم شکست مردم هنوز در شوک سخنان نوح بودند که گویی میبایست شوکی دیگر به آنها وارد شود عموره قدمی به جلو نهاد و خود را به جلوی جایگاه رساند، روبروی پدرش که در جایگاه اشراف و بزرگان نشسته بود ایستاد و اینچنین شروع به سخن گفتن کرد عموره جلوی جایگاه ایستاد، گلویی صاف کرد و رو به پدرش گفت: سوالی از تو دارم پدر! زمران که همانند دیگر اشراف زاده ها هنوز در شوک اتفاقات لحظاتی پیش بود، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: هر سؤالی داری بگذار بعد از مجلس و در خانه از من بپرس، اینجا که اغیار حضور دارند چیزی نپرس و به جایگاه خود بازگرد عموره نگاهی به اطرافیان پدرش که هر کدام زمانی او را برای پسرانشان خواستگاری کرده بودند و عموره راضی به ازدواج نشده بود، کرد و گفت: اتفاقا سوالی که می خواهم بپرسم بگونه‌ای ربط به خیلی از بزرگان مجلس دارد زمران که دخترش را خوب می شناخت و می فهمید دختری بسیار زیرک و جزئی نگر است، انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد و گفت: بپرس! اما وای به حالت که اگر با پرسیدن این سوال باعث شوی به من توهین شود عموره لبخندی زد و گفت: توهین؟! توهین چرا؟! من سوالی ساده از تو دارم، ای پدر یا بهتر بگویم ای زمران که متمول بزرگ شهر هستی، خودت شاهد بودی که هرکدام از این اشراف که پسری در خانه داشتند، روزی گذارشان به خانه ما افتاده و مرا از شما خواستگاری کرده اند اما هیچ کدام لیاقت آن را پیدا نکردند تا با زمران، طرح وصلت بریزند حال می خواهم بپرسم آیا اینک صلاح میدانی که من، همسر خویش را انتخاب کنم و اینک بین این جمع نام داماد را اعلام نمایم؟! زمران که هرگز به مخیله اش خطور نمی کرد دخترش عموره همچین جسارتی پیدا کند و در مجلسی به این عظمت، حرف از ازدواج به میان آورد چون از غرور این دختر به خوبی آگاه بود ناگاه به فکرش خطور کرد که عموره ، این دخترک زیرک می خواهد با طرح این موضوع، مجلس را از حالت بهت زدگی خارج کند تا دوباره جشن را از سر گیرند از جا برخاست همانطور که دستهایش را از هم باز کرده بود لبخندی روی لبانش نشاند و رو به جمع گفت: به به! عجب دختر با درک و شعوری دارم، تو غرور خودت را فدای شادی این ملت کردی، چرا که نه؟! هم اینک بگو‌ چه کسی را دوست داری و می پسندی که به عقد کدام یک از جوانان و اشراف این شهر درآیی که من خود بساط عروسی و طرب را فراهم کنم عموره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من هیچ وقت از ازدواج گریزان نبودم اما همیشه دوست داشتم به خانه مردی پاگذارم که پاک ترین و قدرتمندترین مرد شهر باشد، مردی که نه همسر بلکه همسفر و همراه خوبی در زندگی ام باشد و اینک ان مرد را یافته ام ولوله ای در مجلس افتاد و زمران که هنوز متوجه قضیه نبود قهقه بلندی زد و گفت: بگو جان پدر! بگو آن داماد خوشبخت کیست؟! عموره نگاهی از زیر چشم به جمع پیش رو، انداخت و گفت: محبت مردی در دلم لانه کرده که تازه فهمیدم قوی ترین مرد دوران است و البته پاک ترین و صادق ترین مردهاست، مردی یگانه و دردانه در این هنگام صدای یکی از اشراف بلند شد و گفت: ای دختر زمران اینقدر دل پسران ما را نلرزان چون هرکسی این ظن به خود برد، نام آن مرد خوشبخت را بگو و همه را از تردید به در آور عموره نگاهی به آن شخص کرد و ادامه داد: آن مرد، همان است که خدایان شما در مقابل خدایش شکست خوردند، همان است که از طنین صدایش بت های سنگی و بی جان شما لرزیدند و فرو افتادند، همان است که آتش جادویی شما با نفس حقش خاموش شد، همان است که ترس را در عمق وجود شما انداخته که نکند دنیایتان را از شما باز ستاند، آن شیرمرد بیشه حق، کسی جز پیامبر خدا، عبدالغفار نواده ادریس نبی نیست بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
#روایت_انسان #قسمت۳۹ نوح این سخنان را زد و سپس رو به مردم پیش رویش کرد و فرمود: آهای کسانی که صدای
. عموره می گفت و می‌گفت و زمران و اشراف هر لحظه عصبانی تر از قبل به او چشم دوخته بودند که ناگهان... **** عجب روزی بود آن روز، روزی که مصادف با ده محرم الحرام که بعدها مشهور به روز عاشورا شد، این روز توسط ابلیس و ایادی اش روز عید نامیده شده بود و بی شک این انتخاب هم متاثر از کینه ابلیس به کلمات مقدس بود و اینک خداوند اراده کرده بود تا در این روز، حضرت نوح دعوت از مردم به سوی خداوند را علنی نماید. اشراف و مترفین با شنیدن سخنان عموره شروع به فحاشی کردند و هر کس مجازاتی برای عموره در نظر می گرفت. عموره که خوب پدرش را میشناخت و میدانست درست است پدرش زمران از اشراف بود اما او مانند دیگر اشراف اعتقاداتش منحرف نبود و گاهی برای اینکه خللی در کارش ایجاد نشود با ملا و مترفین هم نظر میشد وگرنه زمران اهل فضل بود. زمران آهی کشید، او نمی خواست که میوه دلش به دست دیگرانی نابود شود و می خواست کاری کند که عموره را نجات دهد. یکی از اشراف از جا برخاست و گفت: ای زمران! باید هم اینک عموره را بکشی که اگر چنین نکنی جان تو و تمام خانواده ات در خطر است. زمران نگاهی به جمع کرد، باید فکری می کرد، باید راهی میجست، او نمی توانست شاهد مرگ عموره باشد و از طرفی اینک جان و مال و خانواده اش در گرو کشتن عموره بود پس نفسش را محکم بیرون داد و رو به جمع گفت: شما راست می گویید عموره لایق مرگ است. در این هنگام عموره رو به پدر گفت: تو را چه شده پدر؟! تو مردی بودی که صاحب فضل و بصیرت بودی، حالا حکم مرگ مرا صادر می کنی؟! آنهم به چه گناه؟! مگر همه شما ندیدید که عبدالغفار مردی یکه و تنهاست نه قدرتی او را پشتیبانی می کند و نه مانند شما ها دلخوش به فوج سربازان است، به تنهایی آمد و بت های شما را در هم شکست، آیا کاری که او کرد غیر از معجزه است؟! و این یعنی حرفهای عبدالغفار عین حقیقت است و خدای تمام ما و این دنیا همان خدایی ست که عبدالغفار از او سخن می گوید و از جانب او برای ما پیغام آورده است. دوباره صدای اشراف بلند شد و همگان شعار میدادند: عموره را باید کشت... زمران که در بد وضعیتی قرار گرفته بود دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت: من هم به کشتن عموره راضی ام اما اجازه دهید طریقه مرگش را من انتخاب کنم. همگان ساکت بودند و می خواستند بدانند انتهای حرف زمران به کجا می رسد که زمران چنین گفت: به نظرم یک بار مردن برای عموره کم است، من می خواهم جان او را ذره ذره بگیرم، من، زمران یکی از بزرگان این شهر، دخترم عموره را به جرم تخطی از اعتقادات مردم شهر در اتاقی زندانی می کنم، نه به او آبی می دهم و نه غذایی میرسانم، درب اتاق را مهر وموم میکنم تا او کم کم از شدت گرسنگی و ضعف بمیرد... اشراف با شنیدن این سخن همگان شروع به تشویق کردند قرار شد عموره با زندانی شدن به استقبال مرگ رود. عموره را در بند کردند و به خانه پدری اش بردند و در اتاقی که هیچ روزنه ای به بیرون نداشت زندانی کردند، در اتاق را بستند و چند نگهبان جلوی در گذاشتند تا هیچ کس نتواند آب و غذا به عموره برساند. شاید زمران با این پیشنهادش می خواست عموره روزهای بیشتری زنده باشد و شاید هم می خواست چیزی که در ذهنش بود و کسی از آن خبر نداشت به اثبات برسد اما زمران مجبور بود چنین کند که اگر نمی کرد جان خود و تمام خانواده اش در خطر می بود. **** مدتها بود که عموره در زندان به سر میبرد بی آنکه به او آب و غذایی برسانند و نگهبانان شبانه روز جلوی در اتاق نگهبانی می دادند تا مطمئن شوند که عموره از دنیا رفته است. روزهای اولیه حبس، عموره داد و قال می کرد، گاهی زبان به نصیحت می گشود و گاهی از عبدالغفار، یگانه مرد روزگار سخن ها می راند اما در همه حال خدای یکتایی را که عبدالغفار به او نشان داده بود میستود. کم کم این فریادها و این اندرزها فروکش کرد و دیگر صدایی از زندان عموره به گوش نمی رسید. شش ماه از زندانی کردن عموره می گذشت، نگهبانان جلوی در که از مرگ آن دخترک با بصیرت اطمینان پیدا کرده بودند، نگهبانی را رها کردند و به همگان گفتند که بی شک عموره از تشنگی و گرسنگی جان داده است. زمران سعی می کرد نزدیک اتاق عموره هم نشود، انگار عذاب وجدانی عظیم از نگاه کردن به در آن اتاق به او دست میداد، او حتی جرات نداشت لحظه ای کلید در قفل در فرو کند و در را باز نماید و وضعیت عموره را ببیند، دیگر اعضای خانواده هم همین حس را داشتند. روزها پشت سر هم سپری میشد، یک سال از آن واقعه گذشت، در این یکسال ، عبدالغفار مدام به شهر می آمد و مردم را به سوی خدا دعوت می نمود و هر بار مردم با سنگ و چوب و ناسزا به دعوت او جواب میدادند و فقط تعدادی اندک گرد او جمع شده بودند، اما نوح ناامید نبود و چونان پدری دلسوز دست از تلاشش برنمی داشت... بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm
جالب‌ها
. #روایت_انسان #قسمت۴۰ عموره می گفت و می‌گفت و زمران و اشراف هر لحظه عصبانی تر از قبل به او چشم دو
. دوباره مجلس سنا را آذین بستند و مردم و اشراف آماده میشدند برای برگزاری جشن بزرگ بت پرستی شان، این بار زمران، حال و حوصله شرکت در این مجلس را نداشت و این جشن برای او ،یاد آور مرگ عموره بود. زمران بی صدا در اتاقش نشسته بود و به وقایع این یک سال فکر می کرد که همسرش وارد اتاق شد و با بغضی در گلو گفت: ای زمران! درطول این یک سال خون دل خوردم اما به تو اعتراض نکردم که چرا با دست خودت دخترمان را ذره ذره کشتی، اما اینک دلم زخمی است، آخر انصاف نیست پیکر بی جان عموره بر کف آن زندان، افتاده باشد، مگر ما از قابیل آن فرزند خیانتکار حضرت آدم کمتریم؟! او اگر ظلم کرد و هابیل را کشت، اما پیکر بی جان برادرش را در خاک دفن کرد، حالا از تو خواهش میکنم درب اتاق را بگشایی و اجازه دهی تا پیکر عموره را اگر چیزی از آن باقی مانده باشد با اداب تدفین یک بنی بشر به خاک سپاریم. زمران که انگار خودش هم دوست داشت از این وضعیت خلاص شود، بی آنکه حرفی به زبان آورد به سمت طاقچه گلی انتهای اتاق رفت و کلید آهنی و بزرگ را از داخل طاقچه برداشت و به سمت اتاقی که عموره را در آن زندانی نموده بودند حرکت کرد. همسر زمران به دنبال او راه افتاد و زمران چون نمی دانست که با چه صحنه ای روبه رو خواهند شد به او گفت که دنبالش نیاید، اما او مادر بود و می خواست بعد از یک سال برای آخرین بار دخترش را ببیند و از او خداحافظی کند. زمران کلید را در قفل در انداخت، قفل را بیرون کشید و اندکی درز در باز شد، با باز شدن درز در بویی بسیار لطیف و معطر در فضا پیچید. زمران که انگار انتظار چنین شمیم دلنوازی را نداشت در حالیکه کمی دستپاچه شده بود در را گشود و به یک باره هجوم هوایی مطبوع و معطر به صورتش را احساس کرد چشم باز کرد، از انچه که در پیش رو میدید شوکه شده بود عموره از داخل حلقه ای نورانی که او را در برگرفته بود و گلهایی رنگارنگ و زیبا که دور تا دور او خودنمایی می کردند به زمران و مادرش درحالیکه لبخند میزد، سلام داد. مادر که فکر می کرد این عموره نیست و خیالاتش به او لبخند میزنند نقش بر زمین شد و زمران با دست و پایی لرزان به سمت عموره که در لباسی به سپیدی برف روبه رویش بود رفت و گفت: دخترم! عموره! تو هستی یا اینکه من خواب می بینم و اینجا بهشت است و تو در رؤیایی منی؟! **** عموره لبخندی زد و آغوشش را گشود انگار بوی بهشت از او جاری بود و گفت: من عموره ام، دخترکت، همان که از خدای یکتا دم زدم و دل در گرو مهر عبدالغفار نهادم و شما به جرم بندگی خدای یکتا و مهر نوح، از ترس مترفین و اشراف مرا در این اتاق حبس کردید تا از دنیا بروم. زمران که انگار گیج و منگ بود با لکنت پرسید: آ..آ...آخر چگونه ممکن است؟! و با اشاره به اتاق بزرگ محبس ادامه داد: تو به جز هوا در این اتاق، نه آبی برای نوشیدن داشتی و نه نانی برای خوردن، حتی اگر مورچه هم میبودی باید میمردی، چگونه هست که اینچنین سرحالی؟! این لباس های زیبا و این گلهای رنگارنگ و این صورتی که از جوانی و زیبایی و لطافت می درخشد حاصل کدام تغذیه و رسیدگی ست که من نمی دانم؟! عموره دستان پدر را در دست گرفت و گفت: مگر عبدالغفار نگفت که خدایی جز خدای یکتا وجود ندارد؟! مگر ندیدی قدرت خدایش را؟! زمران سرش را به نشانه تایید تکان داد و عموره لبخندش پررنگ تر شد و گفت: روزهای اول حبس، از پشت این در بارها فریاد زدم تا شما را آگاه سازم که در اشتباه هستید امیدوار بودم فریادهایم اثر کند و مرا ببخشید و از مرگی دردناک نجات دهید، اما شما گوشی برای شنیدن نداشتید. کم کم نیرویم تحلیل رفت و به جایی رسیدم که با مرگ فاصله ای نداشتم، درآن زمان فکری به ذهنم رسید، عبدالغفار تعاریف زیادی از خدایش می کرد و من به چشم خودم دیده بودم که چگونه با طنین صدای نبی خدا بتکده به لرزش افتاد و... پس رو به درگاه خدا کردم و دست توسل به آسمان بلند کردم و از خدای نوح کمک گرفتم و اینبار به مدد پروردگار امید بستم. حرفهای زیادی با خدا زدم و کم‌کم پلک چشم هایم روی هم آمد، در حالت اغما بودم که احساس کردم کسی قطرات آبی به صورتم می پاشد. نای باز کردن چشم هایم را نداشتم و فکر می کردم که آخر عمرم است و دچار توهم شده ام و لحظاتی بعد شیرینی عسل را در دهانم حس کردم، با تمام وجود آب دهانم را فرو دادم، گویی کسی عسل در دهانم ریخته بود و قوتی گرفتم و چشمانم را باز کردم با دیدن مرد پیش رویم، ناخوداگاه از جا برخاستم و گفتم: یا نبی خدا! من مرده ام یا زنده؟! خواب می بینم یا بیدارم؟! عبدالغفار لبخندی زد و فرمود: تو‌ کاملا بیدار و هوشیاری.... دو زانو در مقابل نوح نشستم و گفتم: چگونه تو را به این اتاق راه داده اند؟! چه کردی که مرا عفو کردند؟! بیا به " جالب‌ها " با مطالبی متنوع @razmandejangenarm