📕خرمشهر برای بار دوم سال ۶۶ خونین شهر شد📕
بمناسبت فتح خرمشهر و یاد آوری ایثار رزمندگان، شما را به مطالعه قصه زیر که واقعی است خلاصه ای از کتاب خط سرخ شهادت (ص ۴۴ تا ۶۵) جلب می کنم.
در سوم خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر عزیز پس از قریب ۶۰۰ روز اشغال توسط لشکر کفر، از بعثی ها باز پس گرفته شد و علی رغم رجز خوانی دشمن که گفته بود:
اگر ایران بتواند مجددا خرمشهر را بدست آورد، کلید شهر بصره عراق را تقدیم ایران می کنم !!.
و خرمشهر را که دژ مستحکم کرده بودند، ولی ایثار رزمنده ها بتونها را خرد کرد و دشمن با خفت و خواری و هزاران اسیر و کشته مجبور به عقب نشینی شد، بعد از آن خرمشهر شده بود مکان انبار تسلیحات و تدارکات، پمپ بنزین و ...که تعداد زیادی نیرو مستقر بودند.
در اواخر اسفند سال ۱۳۶۵ از تعطیلات نوروزی بجای تفریح در اماکن مفرح به اتفاق تعدادی فرهنگی بسیجی برای دومین بار عازم جبهه شدیم و در توپخانه ۱۲۶ حدود ۴ کیلومتری عراق در سنگری با ارتفاع یک متری که با کیسه شن و چند الوار و خاک روی آن مستقر شدیم، بنده راننده خودرو حمل نیرو و وظیفه انتقال غذا و گلوله رسانی به نیروها از دو مقر توپ از خرمشهر به شلمچه را بعهده داشتم.
شبی با بی سیم اطلاع دادند لشکر قرار است حمله کند، بنابراین امشب نخود پراکنی است، البته روزش هم ندا داده بودند و به اندازه کافی گلوله آورده بودم، آنقدر شلیک کردیم که توپخانه دشمن خاموش شد و ما جشن گرفتیم که موفق به انجام وظیفه شده بودیم. بلافاصله فرمانده توپ: بچه ها ماسک بزنید، بوی شیمیایی به مشام می رسد، احتمالا به خرمشهر بمب شیمیایی زدند.
متاسفانه بوی آن به ما هم می رسد»
ادامه صفحه بعد📕
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
📕ادامه»
مقدسی: ولی من ماسک ندارم.
فرمانده: ماسکم را نیاز ندارم، شما ماسک مرا بزنید.
من این چفیه را خیس می کنم و جلو بینی و تنفس می کنم.
مقدسی: چرا من این کار را نکنم؟ شما ماسک خودتان را بزنید.
فرمانده: نه! باید این ماسک را بزنید! اینجا کلاس درس نیست که به من دانش آموز دستور بدید آقای دبیر!!.اینحا من رئیسم!
بعد از یک ساعت.
فرمانده: آقای دبیر! چیه چرا رنگت پریده؟ ماسکت را در بیار به بینم، ای وای😳 عجب اشتباهی کردم، این ماسک استفاده شده بود و فیلترش را عوض نکرده بودم، چفیه ات را بده تا آب بزنم.
خلاصه بنده با گرفتن چفیه جلو بینی تا حدودی آرام شدم، نزدیکی های صبح که هیچکدام آنشب تا صبحهم، نمی توانستیم بخوابیم.
فرمانده: بچه ها! من چفیه را کنار گذاشتم و جو را سفید اعلام می کنم، چفیه ها را کنار بگذارید.
ظاهراً ۳ نفر مشکل دارند، بی سیم زدم سرهنگ زنبوری (از صومعه سرا) مسئول توپخانه لشکر قدس بزودی می رسد، تا این ۳ نفر که آقای دبیر هم جزو آنهاست، بدلیل سهل انگاری من می باشد، به بیمارستان صحرایی منتقل شوند.
مقدسی: فرمانده من تا حدودی حالم خوب است، اگر اجازه بدید برم تا خرمشهر به بینم کجا را بمب شیمیایی زدند.
فرمانده: میتونی رانندگی کنی؟ ما که هیچکدام رانندگی بلد نیستیم (تمام بچه ها دانش آموز بین ۱۶ تا ۱۸ سال سنشان بود).
مقدسی: آره تا سرهنگ بیاد بر می گردم.
فرمانده: پس حسن را هم با خودت ببر، اگر حالت بهم خورد کسی کنارت باشه.
فاصله خرمشهر تا خط ۱۰ کیلومتر بیشتر نبود.
به خرمشهر رسیدم، هیچ پرنده ای پر نمی زد!!! انگاری خاک مرده پاشیده باشند، رفتم کنار پمپ بنزین، آشپزی، ساختمان تسلیحات، تعاون، پنچرگیری و...که همه در خانه های متروکه مستقر بودند و کار هر روزم بود، باید می آمدم و صدها نیروی بسیجی و سپاهی مشغول امور جاری جبهه ها بودند و هیچ کس نبود، همگی افقی یا عمودی پس از اصابت گلوله شیمیایی منتقل و شهر تخلیه شده بود، تنها یک پرنده قشنگ در کف آسفالت نظرم را جلب کرد و پائین آمدم برداشتم و خشک شده بود😭.
به محل ماموریت بر گشتم و راهی بیمارستان صحرایی شدیم که در بیمارستان حالم بهم خورد و کاملا خاموش شدم (بیهوش مطلق فقط نفس می کشیدم) و بعد از ۶ شبانه روز بهوش آمدم (۲۲ تا ۲۸ فروردین ۱۳۶۶)!!. روح همه شهدای آزاد سازی خرمشهر و همه شهدای خاموش شده سال ۱۳۶۶ شهر متروکه خرمشهر شاد.
به روح بلندشان صلوات» م م» ۱۴٠۲/۳/۲👇
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
«مهران، مهریه فاو»
قسمت 9⃣
این فکر به ذهنم خطور کرد تا از حاج احمد فتوحی اجازه بگیرم و دو تا از نیروهای گردان را با خود ببرم. میخواستم در صورتی که مسیری مناسب برای بردن گردان ها پیدا نکردیم، ایده ای را که برای عملیات نفوذ داشتم با آنها در میان بگذارم.. قرار شد دو فرمانده گروهانی را که قبلاً برای بررسی این مسیر رفته بودند با خود ببرم؛ کریم اسلامی و سید جواد موسوی آماده حرکت بودند. ملامحمدی راه افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم. با گذشتن ازخط پدافندی، سرازیر شدیم سمت پایین و در مسیر صخره ها قرار گرفتیم. در جهت غرب با آب کند یا آب شست های متعددی روبه رو شدیم. آب کندها هرچه از صخره فاصله می گرفتندعریض تر و عمیق تر می شدندملامحمدی حدود یک کیلومتر از صخره ها فاصله گرفت. وقتی ازش پرسیدم که چرا فاصله می گیرد، گفت شب های قبل هم از این مسیر می رفت. تعجب کردم. چون او نیروی چابک وجسوری بود.کمی که جلوتر رفتیم، او سنگرهای تیربار دشمن را که بالای صخره ها مستقر بودند نشانم داد؛یعنی میخواست بگوید علت فاصله گرفتن از صخره این سنگرها هستند.از آنجا که با نقشه منطقه آشنا بودم خواستم تا جایی که ممکن است به صخره نزدیک شود و تاکید کردم از همین مسیری برود که می گویم. نزدیک شدن به صخره ها باعث.شد راه کوتاه تر شود. دلیلش این بود که ملامحمدی یا فاصله گرفتن از صخره، با آب کندها مواجه می شد که عریض تر و عمیق تر بود و گذشتن از آن ها زمان بیشتری می طلبید و در ادامه انرژی بیشتری از ما میگرفت.ملامحمدی در مسیر صخره ها حرکت کرد و ما را تا نزدیک موانع دشمن برد در صورت گذشتن از میدان مین به جاده آبزیادی می رسیدیم؛ زمان کوتاه شده بود و به نظر می رسید تا همین جای کار، ملامحمدی خوب عمل کرده. سید جواد موسوی و کریم اسلامی میگفتند:«این مسیر خیلی بهتر است. از نظر آن ها مسیر تایید شده بود.در راه بازگشت، متوجه شیاری بین دو دیواره شدم که تا قبل از آن، چه در نقشه و چه در کالک ندیده بودم؛حتی هنگامی که به سمت بالا رفتیم واز کنار این شیار گذشتیم هم آن را ندیده بودیم؛ دو دیواره صخره ای به شکلی کنار هم قرار گرفته بودند که فاصله بین آن ها در عکس های هوایی هم قابل تشخیص نبود.یه عقب برگشتیم. روز بعد به دیدگاه رفتم و با دوربین، از مقابل نگاه کردم، از این فاصله قابل دیدن نبود و چون ملامحمدی، چه در رفت، و چه در برگشت، از دیواره صخره ها فاصله می گرفت، متوجه آن شیار نشده بود.تمام طول روز، بارها مسیر رفت و برگشت جاده آبزیادی و سنگرهایی را که در لبه صخره ها قرار داشت در ذهنم مرور کردم. موضوع را با گروه کالک و نقشه معاونت اطلاعات در میان گذاشتم و روی کاغذ رسم شد. بارها مسیر را بررسی کردم؛ زمان برگشت ما کمتر از یک ساعت شد و این یعنی «امید» زمان که نقش مهمی در کسب نتیجه دارد، کوتاه تر شده بود.اما این معبر ما را در کنج قرار می داد و رضایتم را جلب نمی کرد. چرا که هم از روی صخره ها و هم از روی جاده در تیررس بود و هدف قرار می گرفت. این مسیری نبود که بیشتر از یک تیم بتواند از آن عبور کند.باید برای بالا رفتن از دیواره صخره ای دنبال راهی مناسب تر می گشتم. روز بعد، تمام تمرکزم متوجه این محور بود و شیاری که دیده بودم؛ اما وارد آن شیار نشده بودم. مدام در فکربودم و لحظه ای نتوانستم بخوابم. به شدت خسته بودم، اما باید تکلیف آن شیار روشن میشد. باید داخلش می شدم و برای سوال هایم جواب پیدا میکردم. شب که شد، همراه با ملامحمدی، دونفری برای کشف وضعیت آن شیار حرکت کردیم.در مسیر شب قبل قرار گرفتیم و تا پای میدان مین پیش رفتیم، اما هیچ اثری از شیار پیدا نکردیم. در تمام طول مسیر، نگاهم به دیواره صخره ها بود.شیار را ندیدیم. شک کردم که نکند آن را در خواب دیدم. دست روی شانه ملامحمدی گذاشتم.ایستاد. سرم را کنار گوشش بردم وبا تردید پرسیدم:«تو دیشب شیار رو دیدی!؟» او تایید کرد که دیده است. مطمئن شدم که خواب ندیده ام. باید مسیری را که تا آبزیادی آمده بودیم برمی گشتیم. امیدوار بودم که در برگشت، شیار را پیدا می کنیم.سایه صخره ها باعث شده بود دیواره ای که از کنارش می گذشتیم یکپارچه سیاه باشد. قدم به قدم دیواره صخره ها را دست کشیدم. اگر دستم به تکه سنگی گیر میکرد، سعی میکردم از آن بالا بروم. تکه سنگ از جای خود خارج می شد. سر می خوردم ویا آن به پایین پرت می شدم. سکوت محض شکسته می شد و نگهبان ها حساس و تیربارهای روی صخره فعال می شدند. بارها این حرکت تکرار شد و من به نفس نفس افتاده بودم. هرچه می گشتم، اثری از شیاری که دیشب دیده بودیم، پیدا نبود. عاقبت با حالتی غریب به ملامحمدی گفتم:«دعایی، توسلی، یک کاری بکن؛وقتی دهانه شیار پیدا شد، به عرق ریزی افتاده بودم، از بس پنجه هایم را به صخره ها کشیده بودم، زخمی شده بودند.داخل شیار شدیم که در محاصره صخره های بلند قرار گرفته بود. دهانه ورودی شیار کمتر از پنج متر عرض
ادامه دارد..
🕯 اِنَّالِلَه وَاِنَّااِلَيْهِ رَاجِعُوْن 🕯
سرکار خانم احمدی مسئول واحد خواهران پیشکسوتان زرندیه
بانهایت تاسف وتاثر مصیب وارده را خدمت شما و بازماندگان ازصمیم قلب تسلیت عرض نموده واز خداوند منان برای آن مرحوم غفران الهی وبرای بازماندگان داغدیده صبری جمیل از درگاه خداوند منان خواستاریم
محمد تنها
4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرح عملیات پیروزمندانه بیت المقدس توسط فرمانده بی ریا جانباز دلاور سردارسعید وفائی
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
📣 اعزام مجدد
🔹کتابی از خاطرات حاج کاظم فکری
رزمنده دوران دفاع مقدس و راوی وقایع جنگ تحمیلی
🟢به قلم : زهرا خدایی، خادمیار رضوی و مسئول کانون تخصصی خدمت رضوی کتاب و کتابخوانی ساوه و از نویسندگان جوان
🔘پنج شنبه ۴ خرداد - سالن اجتماعات حوزه خواهران
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🇮🇷به مناسبت ۳ خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر
✅#مراسم_یاد_یاران و خاطره گویی همرزمان شهدا
⏰زمان: چهارشنبه ۳ خرداد بعد از نماز ساعت ۲۰
🌟مکان: پایگاه مقاومت بسیج حضرت رسول (ص)
✨بسیج پیشکسوتان ناحیه زرندیه
✨پایگاه بسیج حضرت رسول (ص)
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک_قرار_شبانه 1⃣0⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹
🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر روحانی شهید والامقام ذبیح اله موگویی از شهرستان گلپایگان🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد
«مهران، مهریه فاو»
قسمت 0⃣1⃣
داشت. از پایین می توانستیم لوله تیربار نگهبان دشمن را که ببینم روی صخره مستقر بود.با گذشتن از پیچ، با احتیاط به سمت انتهای شیار پیش رفتیم. میانه شیار بیضی شکل بود. کمتر از دویست متر هم طول شیار بود و عرض آن، جایی که خیلی پهن می شد، کمتر از پنجاه متر بود.شب قبل نخوابیده بودم و تمام روز به مسیر آبزیادی و شیار فکر کرده بودم. قدمهایی که برمی داشتم خسته بود. به انتهای شیار که رسیدیم، به ملامحمدی گفتم:«من کمی می خوابم، تو برو ببین مسیری برای بالا رفتن پیدا می کنی؟
او رفت. نمی دانم چه مدتی گذشت. وقتی برگشت، نزدیکم که شد، با صدای پای او بیدار شدم. گفت:« اونجا که احتمالش هست مسیر مناسبی باشه، دیدگاهه، مابقی هم دیواره س.» بعد با دست، مسیر را نشانم داد. آنجا هم که می شد بالا رفت، پشتش پرتگاه بود و ارتفاعش به سی ـ چهل متر می رسید.او هم خسته شده بود، پا به پای من آمده بود و تلاش کرده بود. خواستم همان جا بماند. گفتم:« میرم گشت بزنم.»با احتیاط تا انتهای شیار رفتم. جسم گنبدی شکل که از پایین به نظر شبیه سنگر دیدگاه می آمد، سایه اش بر لبه صخره کناری اش افتاده بود که کوتاه تر از آن بود. رفتم طرفش، شیب مناسبی داشت. بالاتر رفتم. دیدم که دیدم که لوله تیربار ازش بیرون نزده. شبیه جایی برای دیده بانی بود.کنجکاو و با احتیاط از آن فاصله گرفتم و به سمت چپ مایل شدم. شیب ملایمی داشت. حریص شدم و بالاتر رفتم. توی دهنه هفتی شکل بر لب صخره قرار گرفته بودم. می توانستم جسم گنبدی شکل را از زاویه ای دیگر ببینم؛ تکه سنگ بزرگی بود. از پایین، مصنوعی به نظر می رسید. تخته سنگ با آن هیبت عجیبش، بزرگترین مانع در مسیر هدفم شده بود؛ سایه اش بیشتر از ۳۰ متر از روی سرم و لبه صخره گذشته بود و روی چاله ای آن طرف صخره افتاده بود. در پناه سایه تخته سنگ به چاله نزدیک شدم، تکه کلوخی به سمت چاله پرت کردم. خبری نشد. رفتم بالاتر به انداختن تکه کلوخ را تکرار کردم. باز هم خبری نشد. داخل چاله شدم. بزرگ بود. این چاله نقش به سزایی در شناسایی و موقعیت کربلای ۱ داشت. به همین دلیل روزهای بعد، پیگیر چرایی ایجاد چنیین چالهای در آن محل شدم. محلی ها گفتند: این چاله ها سنگر مرزی است که ژاندارمری آن را ساخته است.داخل آن شدم، نور ماه طوری می تابید که می توانستم نگهبان های عراقی را ببینم، به واسطه سایه تخته سنگ، هیچ دیدی به من نداشتند. می خواستم به جاده خاکی نزدیکتر شوم، سنگر بتونی متروکه ای در فاصله ۵۰ متری دهانه هفتی شکل در عمق مواضع دشمن بود. می توانستم بخش غربی جاده خاکی و مقرهای دشمن را از داخل چاله ببینم. از آنجا خارج شدم و به سمت سنگر بتونی متروکه رفتم.وقتی وارد آن شدم، دیدم با سنگرهای دیگر عراقی ها متفاوت است. ساختش به خیلی قبل تر برمی گشت. آرامشی همراه با خوشحالی عجیبی به من دست داد. از داخل این سنگر می توانستم نگهبانی را ببینم که بر لبه صخره قرار داشت و به سمت پایین پدافند کرده بود. در جهت شرقی هم، سوسوی فانوس سنگر اجتماعی دشمن را می دیدم. در مقابلم جاده خاکی بود.سال ها از آن زمان میگذرد. هنوز هیچ خبری، هیچ موقعیتی و هیچ موفقیتی من را به اندازه آن لحظه که داخل آن سنگر بودم، خوشحال نکرده است. تجربه خوشحال شدن بسیاری داشتم، اما هیچ کدام به پای خوشحالی آن شب نرسید که در چند متری جادهای بودم که به سمت آبزیادی می رفت. آنقدر سر شوق آمده و سرحال بودم که رفتم سمت جاده خاکی که به طرف آبزیادی می رفت. اما مخالف جهت آن. تشنه بودم، سمت سنگر اجتماعی رفتم. نزدیکی آن سنگر، کانالی بود که به پشت خط پدافند کشیده شده بود. پتویی را که جلوی درب سنگر آویزان شده بود کنار زدم. دیدم سه نفر عراقی خواب خواب هستند. یک چراغ فانوس که فتیله اش خیلی پایین بود، روشن بود. نگاهم به کلمن آب افتاد. اوردمش بیرون.یک عراقی از داخل کانالی که به سمت خط می رفت، بیرون آمد. بلوز قهوه ای تنم بود. نشستم روی زمین. نگاهی به من انداخت و از کنارم رد شد. شاید عجله داشت. رفت به سمت توالت صحرایی که پشت سنگر اجتماعی بود. آب خوردم و بی صدا کلمن را گذاشتم سر جایش و به سرعت از آنجا دور شدم و برگشتم سمت چاله ژاندارمری. داخل شدم. از شدت خوشحالی به سجده افتادم؛ ده پانزده دقیقه در آن حالت، خدای منان را شکر کردم. دهانه هفتی شکل را پشت سر گذاشتم و برگشتم پایین. ملامحمدی نگران و منتظر بود. می خواست بداند در این مدت چه بر من گذشته. متوجه موضوع نشده بود. من هم چیزی نگفتم. برگشتیم عقب. وقتی به پشت خط خودی رسیدیم؛ از شدت سرحالی گرسنه ام شده بود.در چند روزی که گذشته بود، آنقدر فکرم درگیر این مسیر بود که نمی توانستم بخوابم ونه می توانستم چیزی بخورم. برادرم محمد، در همین خط فرمانده دسته بود.
کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
سالگرد شهادت شهید والامقام قربان حاجیلو
فرزند : قاسمعلی
متولد: 1332/1/16
وضعیت تاهل : متاهل
شغل : آزاد
تاریخ شهادت:1361/3/3
محل شهادت: عملیات بیت المقدس - خرمشهر
مزارشهید: جاوید الاثر - یادمان شهید گلزارشهدای روستای علیشار
🌹 شادی روحش صلوات🌹
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
سالگرد شهادت شهید والامقام علی اکبر اوتادی
فرزند: احمد
متولد: 1342
وضعیت تاهل : متاهل
شغل : آزاد
تاریخ شهادت: 1361/3/3
محل شهادت: عملیات بیت المقدس
مزارشهید: گلزار شهدای روستای عین آباد بخش خرقان شهرستان زرندیه
🌹 شادی روحش صلوات🌹
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz