فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرشب می خونم با شور و نوا🌹
کربلا می خوام ابوالفضل🌹
ان شاء الله زیارت کربلا قسمت همه دوستان گروه رهروان شهدا شود
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
شهدای گمنام مظلومترین شهدا، هستند امام خمینی ( ره)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یک_قرار_شبانه 6⃣1⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهدا داریم.🌷
🌸 شبهای جمعه ده گل صلوات هدیه میکنیم به روح مطهر شهدای گمنام🌷
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #نمازهایی که در معرکهی نبرد و زیرِ آتش سنگین دشمن، و یا در آستانه شهادت، همراه صدای خمپاره و موشکها خوانده شد.
◇ نماز به پا داریم ؛ رسم شهدا ترک نماز نبود، حتی در شرایط سخت ...
🩸پ.ن فیلم: نماز رزمندگان و شهید مهدی زینالدین و شهید رهبر
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 9⃣3⃣
چنین حرکتی در آن شرایط ، یک جور قدرتنمایی بود و نیروها را به این باور می رساند که کسانی که قرار است در عملیات، پشتیبانی کننده باشند، خیلی قوی هستند و این تاثیر روانی بالایی داشت. احساس خوبی داشتیم.
زمانی که پشت خاکریز نشسته و منتظر ساعت شروع عملیات بودیم، فرمانده به تک تک بچه ها سر کشی کرد و برای ما توضیح داد که:« نیروهای تخریب دارن معبر باز میکنن. کارشون که تموم بشه، یه نیروی اطلاعات ـ شناسایی میاد و ما رو میبره پای معبر.»
تازه فهمیدم که پیش تر از گردان های خط شکن، نیروهای تخریب و اطلاعات ـ شناسایی هستند که رفته اند سراغ دشمن، توی همین فکرها بودم که یک نفر با لباس سپاه از جلوی ما گذشت و رفت سمت فرمانده گردان. بچه ها با اشاره دست، او را نشان می دادند و می گفتند:«نیروی اطلاعات ـ شناسایی است.» وقتی دیدم فرمانده گردان که خیلی به نظرم مقام بالایی می آمد، سرش را آورده پایین تا خوب گوش بدهد که او چه می گوید و بعد دنبالش راه افتاد، فهمیدم که اطلاعات ـ شناسایی باید خیلی جایگاه مهمی باشد.
گردان حرکت کرد. من دچار دل پیچه شدید شده بودم؛ شاید به دلیل خوردن چلو مرغ گرم بود، به ناچار بین من و ستون گردان که به سمت معبر میرفت، فاصله می افتاد. با شنیدن صدای تیربار، سرعتم را زیاد کردم. می دویدم تا خودم را به ستون گردان برسانم. حجم منور زیادی بالای سرم روشن شد. به انتهای ستون که رسیدم، دیدم همه زمین گیر شده اند و تا دل معبر که سنگر تیربار دشمن دقیقاً مقابلش قرار داشت، بچههای ما خوابیده بودند روی زمین و آتش تیربار قطع نمی شد.
ستون گردان در معبر گیر کرده بود. دنبال فرمانده گردان می گشتم. می خواستم از او کسب تکلیف کنم. به حالت چهار دست و پا به وسط ستون رفتم، آتش تیربار قطع شد. بلند شدم، ایستادم، فرمانده گردان با لهجه تهرانی سرم فریاد زد:« بخواب جون مامانت! بخواب!»
بی اختیار پایم شل شد و کنارش دراز کشیدم روی زمین، تمام آنچه می فهمیدم را در یک جمله خلاصه کردم و گفتم:« تا کی می تونیم این جور زمین گیر باشیم؟»
بنده خدا فقط نگاهم می کرد. وقتی دیدم بچه های مجروح از درد به خودشان می پیچند و ما نه راه پس داریم و نه راه پیش، فریاد زدم: « آخرش که چی؟»
منور بعدی که زده شد فهمیدم شرایط غیر قابل تحمل تر از آن است که فکر می کنم. فرمانده حق داشت. بین شهدا و مجروح ها بودم؛ همان هم رزمانی که با هم دوره آموزشی را گذرانده بودیم، همان هایی که وقتی گلوله توپ کنارم خورد، تلاش کرده بودند تا مرا از زیر خاک بیرون بکشند، کسانی که با هم سر یک سفره نشسته بودیم و همین ظهر روز گذشته با هم توی صف نماز بودیم.
رگ گردنم ورم کرده بود. این را از فشاری که ناخودآگاه به روپوش چوبی کلاشینکف می آوردم. متوجه شدم. با روشن شدن مجدد منور، صدای دوستی که با هم از قم اعزام شده بودیم، ابوالقاسم مهره ساز را شنیدم. او به سنگر تیربار دشمن نزدیک تر بود. نمیدانم چه اتفاقی برایش افتاده بود که با لهجه قمی فریاد: « امام زمان! هم زمان با فریاد او، تیربار خاموش شد.
قدم هایم را چنان بلند و با سرعت بر می داشتم که متوجه نبودم کمر یا شکم کدام یکی از دوستانم را لگد می کنم. خودم را رساندم بالای سر تیربارچی دشمن که به تنهایی نفس یک گردان را گرفته بود ـ او در حال تعویض نوار تیربار بود که با شنیدن صدای پای من به خودش آمد و نوار فشنگ را که توی دستش بود رها کرد و با قنداق تیربار به سمتم حمله کرد. من هم تمام بغضم را همراه با گلوله های سلاحم خالی کردم و فریاد زدم «الله اکبر».
خط شکسته شد. روز بعد شایعه شد که من امام زمان را دیده ام. تصورشان این بود که من فریاد زدم «یا امام زمان» و با کمک آن حضرت، آتش تیربار را خاموش کردم.
کمک لازم داشتیم. سراغ بیسیمچی را گرفتم که گفتند شهید شده. در همان دوره آموزشی بیست روزه کار با بیسیم را بلد شده بودم، اما از رمز و کد، چیزی سردرنمی آوردم. خیلی آشکار پیام میدادم. حتی نمی دانستم که آن طرف خط با چه کسی حرف میزنم. فقط داد می زدم: «خط شکسته شده. کمک لازم داریم. مجروح داریم. اسیرگرفتیم.»
در حقیقت داشتم یک جوری التماس می کردم که زودتر خودشان را برسانند. با فاصله کمی، گردان بعدی آمد و روی جاده مستقر شدیم. حلقه محاصره دور نیروهای عراقی که داخل شهر خرمشهر بودند، کامل شد. تمام اطلاعی که از زمین منطقه داشتم، همان قدری بود که فرمانده گردان به ما گفته بود؛ تقریباً هیچ نمی دانستم. فرمانده گردانی که برای کمک ما آمد، با بی سیم که تماس داشت، به مقام بالاتر می گفت:« کار دشمن تمام است و حلقه محاصره کامل شده.»
ادامه دارد...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
امام خامنهای میفرمایند؛ جنگ را شما روایت کنید که در جنگ بوده اید؛ لذا اگر شما جنگ را روایت نکنید دشمن آنطور که دلش میخواهد جنگ را روایت میکند؛ خواهشاپیرو فرمایشات وبیانات گهربار معظم له ؛ برادران رزمنده دوران دفاع مقدس ویا مدافعین حرم عکس وخاطرات خود را در گروه رهروان شهدا قرار داده وخود راوی آن لحظات مقدس باشید.
ما منتظر شنیدن خاطرات شما در گروه هستیم
با تشکر محمد تنها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند شهید جواد دل آذر رضوان الله علیه ؛ قسمت اول
45.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند شهید جواد دل آذر رضوان الله علیه ؛ قسمت دوم
44.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند شهید جواد دل آذر رضوان الله علیه ؛ قسمت آخر تشیع
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک_قرار_شبانه 7⃣1⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹
🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام علی اصغر رضالو از شهر زاویه🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 0⃣4⃣
غم از دست دادن بچه های گردان روی سینه ام سنگینی می کرد. هیچ وقت نتوانستم فراموش کنم، صحنهای که آتش تیربار ستون گردان را داخل میدان مین زمینگیر کرده بود. دوستانم نه راه پس رفتن داشتند، نه راه پیش رفتن. زمین را چنگ می زدند تا جان پناه درست کنند. آن حوادث لحظهای از ذهنم خارج نمیشد
روز اول شروع دوره، حداقل دوازده کیلومتر دویدیم و روزهای بعد، میزان مسافت اضافه شد. دویدن همراه با نرمش و بدنسازی بعد از نماز صبح شروع می شد. هر چه زمان می گذشت، فشار برای بدنسازی بیشتر می شد. خیلی وقت ها برنامه بدنسازی که بعد از نماز صبح شروع شده بود تا ساعت یازده ادامه داشت. نفسمان را می گرفتند تا برای خوردن صبحانه، آزاد بدهند.
روز سوم، نزدیک به نیمی از بچه هایی که برای آموزش آمده بودند، حذف شدند. در مجموع، کمتر از هفتاد نفر برای ادامه دوره نگه داشته شدند. سرعت کار و شیوه آموزش آن چنان با ریتمی تند انجام می شد که سه ساعت خوابیدن متوالی در ۲۴ ساعت به یک آرزوی دست نیافتنی تبدیل شده بود.
به گروههای کوچک پنج نفره تقسیم می شدیم؛ هر مربی با گفتن داستان هایی از دوره آموزشی که گذرانده بود و تجربه ماموریت هایی که داشت، خودش را معرفی میکرد؛ یکی میگفت به فرانسه اعزام شده، یکی می گفت توسط مستشارهای کماندوی آمریکایی قبل از انقلاب آموزش دیده.
با شیوههای متنوع دفاع شخصی، مقاومت در مقابل عوامل طبیعی و غیر طبیعی آشنا می شدیم. آموزش ها بر عملیات نفوذ متمرکز بود؛ هم تئوری داشت و هم عملی؛ جهت یابی با قطب نما و بدون قطب نما، شناخت انواع عوارض، نقشه خوانی، ترسیم کالک، ساخت ماکت و آشنایی با انواع سلاح، و توانایی استفاده بهینه از سلاح سنگین تا پرتاب نیزه.
در بخش کار عملی، قرار شد در همان منطقه مهران، با گذشتن از موانع دشمن واقعی، مأموریت داشته باشیم؛ این که چقدر واقعیت داشت را نمیدانم.
اولین باری که قرار شد عملیات شناسایی و نفوذ انجام بدهیم، فرماندهی گروه شناسایی با یکی از مربی های کلاه سبز بود. گروه را برای انجام ماموریت، سازماندهی کرد. در این سازمان، من قاطرچی شدم. یک قاطر تحویلم دادند. از عنوان قاطرچی خوشم نمی آمد. من با فاصله از گروه، با قاطری که لوازم پشتیبانی بر روی آن بود، چند ساعتی را رفتیم. باید با قاطر در پایین یک ارتفاع می ماندم. مابقی گروه رفتند بالای ارتفاع.
بیشتر از یک ساعت منتظر شدم. خبری از گروه نشد. قاطر را به بوته ای بستم و رفتم بالای ارتفاع؛ میخواستم ببینم چه کار می کنند. آن ها را پیدا نکردم. برگشتم پایین، اما جای قاطر خالی بود. قاطر بوته را خورده و رفته بود.
یکی از آموزش هایی که در این دوره دیده بودیم « رد زنی » بود یعنی از نشانه ها برای پیدا کردن رد پا استفاده میکردیم. قاطربه تنهایی نفوذ کرده و وارد منطقه دشمن شده بود با چه زحمتی پیداش کردم و با چه سختی برش گرداندم، من از داخل شیار به دنبال قاطر وارد منطقه دشمن شده بودم. گروه میخواست از مسیر دامنه ارتفاعات وارد منطقه دشمن شود. راه را پیدا کرده بودم و در حال برگشتن بودم که آنها با دیدن من فکر میکردند دشمن آنان را دیده و دارد تعقیبشان میکند.
آنها برای برگشت باید خودشان را به روی ارتفاعات و بعد به پایین می رساندند. آنها به سمت پادگان میدویدند و من هم به دنبالشان. علاقه ای نداشتند خیلی درباره عملیات ناموفق نفوذ شان حرفی بزنند. از نشانی هایی که می دادند، متوجه شدم که من را با دشمن اشتباه گرفته و با دیدن من فرار کردند. من هم چیزی نگفتم
در نیمه دوم دوره آموزشی بودیم و مباحث تئوری سقوط آزاد با چتر را آموزش می دیدم. سرهنگ انوشه قرار بود به مرخصی برود. روز قبلش مفصل درباره اهمیت نگهبانی و حساسیت منطقه و اهمیت نظم و انضباط در ارتش حرف زد. گفت:«هر کسی بتونه نگهبان در حال پست رو خلع سلاح کنه، سه روز مرخصی تشویقی میگیره.»
ادامه دارد...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
azman 14010719.mp3
8.93M
صحبتهای حاج محمود پاک نژاد درباره شهید امیر حسین ندیری
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند «روایت فتح»
جملات گهربار شهید آوینی و صدای بهشتی اش، به همراه زیر صدای حاج صادق آهنگران غوغایی در دل ها برپا می کند...
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک_قرار_شبانه 8⃣1⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹
🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام محمد ناصر اشتری از زنجان🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 1⃣4⃣
نکاتی هم درباره اهمیت دژبانی گفت و برای چندمین بار متذکر شد که می بایست کلیه ورود و خروج ها با هماهنگی ستاد انجام شود. اوتاکید کردهیچ کسی حق ورود ندارد، حتی اگر شخص صیاد شیرازی باشد که فرمانده نیروی زمینی ارتش است تاکید کردقبل از اجازه ورود دادن باید حتماً تماس بگیرید و با ستاد هماهنگ کنید.بعد از یک روز خسته کننده ساعتی به غروب مانده بود که بعد از کار عملی در کوهستان به پادگان برگشتیم بعد از نماز صبح از پادگان خارج شده بودیم. روزهای آخر آن قدر توانایی بدنی خوبی پیدا کرده بودیم که احساس خستگی نداشتیمسراغ رضا را گرفتم. گفتند نگهبان دژبانی است. او از بچه های لشکر خودمان بوددو کیلومتر تا دژبانی راه بود. همه ی مسیر را دویدم دلم برایش تنگ شده بودمی خواستم بروم و سربه سرش بگذارم شاید اگر شرایط را مناسب می دیدم خلع سلاحش میکردم نزدیک دژبانی که شدم از داخل جاده یک تویوتا وانت نظامی به سمت دژبانی می آمد نزدیک شد و آمد جلو چسبید به طناب ورودی دژبانی رضا سمت راننده قرار داشت لهجه ترکی داشت خودم را جلو انداختم و رفتم سمت راست ماشین سلام کردم و گفتم بفرمایید شما؟ فرصت نداد بتوانم به سوالهایی که داشتم این بود که «چرا معبر جلوی تیربار سر در آورده بود؟ مسیر معبر درست انتخاب نشده بود؟ یا چرا معبر لو رفته بود؟ چرا دشمن هوشیار شده بود و تیربار را مقابل معبر ما قرار داده بود؟ این ها سوال هایی بود که باید از نیروی اطلاعات شناسایی می پرسیدم، اما روز بعد بین شهدا پیدایش کردم.روزها می گذشت، اما صحنهای که آن شب دیده بودم را ممکن نبود بتوانم فراموش کنم خرمشهر با خون های زیادی که برای آزادی اش بر زمین ریخت، خونین شهرشد و در روز سوم خرداد ۱۳۶۱ به دامن وطن برگشت نیروهایی که مثل من، اعزام اولی بودند در منطقه زیاد بود. وقتی مرخصی دادند، همه به شهرهای خودمان برگشتیم. فکر میکردیم با این پیروزی تکلیف جنگ معلوم شده و به زودی جنگ تمام میشود.داداش محمد هنوز برنگشته بود. پدرم می گفت:«وقتی شما نیستید، دستم به کار نمیرود. مدتی کنار دست پدر ماندم. مدتی نگذشت، که با پخش مارش پیروزی عملیات رمضان از رادیو، دوباره شور و هوای رفتن به جبهه پیدا کردم. بابا متوجه شد که نمی توانم طاقت بیاورم. لشکر ۱۷ درخواست نیروی اعزام مجدد کرده بود. به بسیج مراجعه کردم و به منطقه پدافندی پاسگاه زید اعزام شدم.حدود یک ماه در خط پدافند بودم. وقتی نیروهای گشتی شناسایی می آمدند و و از خط می گذشتند که برای شناسایی بروند. با حسرت به آن ها نگاه می کردم. میخواستم به طریقی با آنها ارتباط برقرار کنم، اما بچههای اطلاعات کم حرف بودند و پرکار، فرصتی برای ارتباط برقرار کردن پیش نمی آمد تا اینکه یک روز گفتند فرمانده گردان با من کار دارد! من یک نیروی ساده بودم و برایم خیلی عجیب بود. وقتی به سنگر گردان رفتم، او گفت:« فرمانده لشکر خواسته چند نفر رو معرفی کنیم برای رفتن به آموزش. وسایل شخصی ت رو جمع کن. باید بری مقر لشکر.اولین بار بود که آقا مهدی زینالدین، فرمانده لشکر را از نزدیک میدیدم. چند نفری که انتخاب شده بودیم تا برای آموزش برویم، حلقه زده بودیم داخل سنگر فرماندهی. فرمانده لشکر هم بین ما نشسته بود. اسم ما را پرسید. کمی گپ و گفت با ما داشت متوجه نگاه های غیر مستقیم او شدم. پیدا بود که در حال بررسی ما بود. سراپا گوش بودیم تا حرف اصلی را بزند.کمی مکث کرد و بعد گفت جنگ را ما شروع نکردیم. اینکه چه زمانی تمام میشود و چطور تمام میشود هم تنها دست ما نیست. ما به عنوان یک رزمنده باید وظیفه خودمون رو درست انجام بدیم. اینکه وظیفه خودتون دونستید که اسلحه دست بگیرید و از دین، وطن، و ناموس تان دفاع کنید، کار خدا پسندانه ی کرده اید؛ اما برای اینکه کار را به درستی انجام بدید، باید آموزش ببینید.آقا مهدی مکثی کرد و برای اینکه ببیند چقدر متوجه حرف هایش می شویم، نگاهش از روی صورت تک تک ما گذشت و ادامه داد: « قرار شده یه دوره تخصصی ببینید که مفید تر باشید. من به فرماندهان گردان گفتم کسانی رو برای رفتن به آموزش معرفی کنند که هم توان جسمی و هم توان ذهنی بالایی داشته باشند. کسی هست که فکر کنه مرد این میدان نیست؟نفس توی سینه های ما حبس شده بود. فرمانده لشکر، ساده و خاکی و خیلی خودمانی و صمیمی حرف می زد، اما در صدای نرم و لحن آرامش استحکام عجیبی بود.پانزده نفر بودیم که از خط فرستاده شدیم به ستاد لشکر، پادگان انرژی اتمی. در آنجا برای ما حکم صادر شد و با یک ماشین به قرارگاه خاتم الانبیا فرستاده شدیم. در آن زمان مسئول آموزش قرارگاه، شخصی بود به نام« مرتضی صفاری». ایشان هم بعد از اینکه ما را ارزیابی کرد، توضیح مفصلی داد.
ادامه دارد.
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
🗣منتقدین بی انصاف اصل نظام، از داعشی ها کثیف ترند🗣
داعش پشت درب پارلمان بود،
راحت به هر کسی که رسیده بودند تیر خلاص زدند،
اما شهیدی که تصویرش را در بالا مشاهده می کنید از محافظین مجلس و زخمی شده بود.
با وجود جراحت با تمام توان تلاش کرد درهای ورودی را ببندد تا وارد صحن نشوند.
اگر وارد صحن می شدند قطعا حمام خون به راه می افتاد و امثال لچر نویس هایی مثل محمود صادقی و همین غربگراهایی که هم طیف او هستند، در این چند روز با توئیت هایشان رونمایی از موشک را به سخره گرفتند (و آن زمان در صحن مجلس بودند) را آب کش میکرد.
ولی طرفداران موشک مردانه ایستادند، تا بی منت جانشان را فدا کنند آنهم برای هرکسی که ایرانی است.
حتی آنها که خود و تفکر و راه و رسمش را قبول نداشته و ندارند.
میگویند داعشی ها از عصبانیت ده ها گلوله بر پیکر بی جانش شلیک کرده بودند...
این ماجرا در سال ۹۶ در چنین روزهایی رخ داده بود.
که اخیرا افشاء شد، که یکی از کارکنان مجلس، موقعیت درب های ورودی و خروجی مجلس را به داعشی ها داده بود و آنها برای نابودی کل نمایندگان با نقشه قبلی و با اطمینان کامل از اجرای نقشه خود بصورت انتحاری وارد عمل شده بودند، که ایثار غیر قابل وصف محافظان نقشه آنها را بهم زده بود
روح شهید جواد تیموری شاد.» ۱۴٠۲/۳/۲۱
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
از راست شهیدعباس نعمتی- جانباز مسلم بازدید- شهید مرتضی خدابنده مرحوم رضا پروینی شهید علی اکبر رحیمی - شهید سید مرتضی رضوی - دکتر عبدالله خدادادی - سید حسین ناصری - گردان کوثر قبل از عملیات کربلای ۴
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
♦️ شیرزن ایرانی که کمتر کسی او را می شناسد
🔹 بانو «آمنه وهاب زاده» امدادگر، آر پی چی زن و همرزم شهید همت و شهید چمران که وقتی رژیم بعث شیمیایی زد و ایشان دید جانبازی که درحال درمانش است ماسک ندارد؛ ماسک خود را به او داد و خود شیمیایی شد
🔹 چرا از این زن قهرمان ایرانی، برای مردم گفته نشده است ؟!
🔹 مگر ارزش کار این بانو، از قضیه پطرس که یک خارجی بود و خیلی ها میگویند کل این داستانش دروغ است کمتر است که جایی در کتاب های درسی ما ندارد؟!
🔹 هزاران شخصیت واقعی و فداکار در جامعه خودمان داریم، آن وقت شخصیت های جعلی و داستان های دروغین آنها را در کتاب های درسی خود قرار می دهیم!!
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک_قرار_شبانه 9⃣1⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹
🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام ناصر الدین باغانی از قم🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 2⃣4⃣
گفت:« این آموزش ویژه زیر نظر تیپ نوهد( نیروی ویژه هوابرد) ارتش برگزار خواهد شد و قرار است تحت تعلیم کلاه سبزها قرار بگیرید.» گفت:« هدف آموزش، بالا بردن توانایی شما برای شناسایی و عملیات نفوذ است. تاکید میکنم، خودتون رو با شرایط پادگان آموزشی سازگار کنید!»
ما را با یک مینیبوس به سمت دهلران بردند. پادگان آموزشی در جایی بین مهران و دهلران بود. با گذشتن از جاده خاکی به دژبانی رسیدیم. اطراف پادگان پوشیده از ارتفاعات و تپه بود. در فاصله ۲ کیلومتری از دژبانی در مرکز پادگان، تعدادی سنگر اجتماعی بود. ساختمان ستاد و تعدادی چادر هم بود. که محل استراحت نیروهای آموزشی بود. اینجا کاملاً متفاوت بود با پادگان های نظامی که تا آن زمان دیده بودم؛ بیشتر شبیه یک پایگاه نظامی بود؛ از پوشش لباس گرفته تا فیزیک آدمهایی که آنجا بودند.
طی فاصله یکی ـ دو ساعت، نیروهای یگان های دیگر به ما اضافه شدند. ۱۳۰ نفر شدیم. فرمانده پادگان، یک سرهنگ بود که خودش را «انوشه» معرفی کرد و بعد «استوار رضایی» را که معاونش بود معرفی کرد. سپس شرح مختصری درباره برنامه دوره آموزش داد و گفت:«اینجا یک پایگاه نظامیه. ما در منطقه جنگی قرار داریم و باید هر شب نگهبانی داشته باشید.»
در روزهای بعد با حدود چهل مربی آشنا شدیم که همه کلاه سبز بودند. هر کدام در زمینه ای
درجه ش نگاه کنم، گفت:« بنداز طناب رو، پدرسوخته!»
گفتم:« به من میگی پدر سوخته!؟»
گفت:« مادر...»
همه چیز جلوی چشمم سیاه شد. مشتم پرت شد سمت صورتش. عینک دودی اش خرد شد و خون راه افتاد. راننده از آن سمت آمد تا حمله کند سمت من، که رضا با سر زد توی صورتش. او رفت نشست توی ماشین و شیشه ها را داد بالا. هرچه با تلفن قورباغهای با ستاد تماس میگرفتیم تا گزارش بدهیم. کسی جواب نمی داد.
اسلحه را از دست رضا گرفتم و چند تیر هوایی شلیک کردم. استوار رضایی در حالی که زیرپیراهن تنش بود، خودش را رساند به دژبانی و با دیدن آن بنده خدا که زخمی شده بود، رنگش پرید. بعد از چند فحشی که از او شنید، آمبولانس را خبر کرد. آمدند و از منطقه خارجشان کردند.
مربی ها و بچه های هم دوره خبر شده و راه افتاده بودند سمت دژبانی. مربی ها آن قدر ابهت داشتند که تا آن ساعت جرات نمی کردیم توی چشمشان نگاه کنیم. من و رضا را قلمدوش کردند به سمت ستاد. من و رضا از کسانی که با آنها درگیر شده بودیم و هیچ شناختی نداشتیم، اما مربی ها می گفتند:«حقشان بود» و همه کادر پادگان از سابقه بی ادبی اش تعریف می کردند. به همین دلیل، دوره بدون پرش با چتر از هواپیما به پایان رسید. تمرین زیادی داشتیم و با پرش از سکو، خودمان را آماده کرده بودیم که از هواپیما بپریم. وقتی خبر درگیر شدن ما به قرارگاه رسید، ماشین فرستادند و کل بسیجی ها را برای ادای توضیح به قرارگاه بردند.
صفاری، من و رضا ابوبصیری را برای نوشتن گزارش خواست. بعد به یگانهای خودمان فرستاده شدیم. آقای زینالدین وقتی حرف های من و شهادت بچههای دیگر را شنید، نه کارم را تایید و نه رد کرد؛ فقط گفت:«در این باره جایی حرفی زده نشه تا بررسی کنم.»
هر پنج نفر که از آموزش برگشته بودیم، به معاونت اطلاعات ـ عملیات معرفی شدیم؛ به همه ی آنچه میخواستم و آرزو داشتم، رسیده بودم. نیروی اطلاعات عملیات شدن به این سادگیها نبود. باید حداقل دو سه عملیات شرکت کرده باشی و فرمانده گردان و فرمانده گروهان تاییدت کنند، تنها عملیاتی که من تا آن زمان در آن شرکت داشتم، بیت المقدس بود؛ آن هم در یکی از گردانهای ارتش بودم. در لشکر ۱۷ سابقه ای نداشتم.
به دلیل حضور در دوره آموزشی، پذیرفته شدیم. گذاشتم پای لطف و خواسته خدا. آنچه در شب عملیات بیت المقدس شاهدش بودم، باعث شد که تنها آرزو و خواسته من از خدا این باشد که در جایی قرار بگیریم تا موثرتر باشم و تا آنجا که ممکن است، جلوی ریخته شدن خونی را بگیرم.
ادامه دارد ...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
39.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهید "رسول مهدوی پور"،چهارمین شهید امنیت اقتصادی استان مرکزی🌹
🌷شادی روحش صلوات🌷
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 3⃣4⃣
« ندیری » فرمانده اطلاعات ـ عملیات بود. من تا آن موقع حسرت اینکه چند دقیقه با او حرف بزنم را داشتم. گفت:« باید تعهد بدید که شش ماه متوالی در معاونت اطلاعات می مونید.»هرپنج نفر خیلی ذوق داشتیم و فقط گوش می دادیم. فرمانده گفت:« نیروهای اطلاعات ـ شناسایی باید چهار ویژگی داشته باشن؛ توکل به خدا، توانایی جسمی، شجاعت، و فهم نظامی. اگر ندارید، بدون هیچ حرفی، نمانید. آزاد هستید که بروید. این چهار شرط با آموزش مستمر به دست می آد.» او صدایش را بالاتر برد:« چیزایی که توی این دوره یاد گرفتید، به تنهایی کفایت نمیکنه. باید تجربه کنید و خودتون رو ثابت کنید.» چند ماهی بود که هیچ خبری از خانواده ام نداشتم؛ به شدت نگران پدرم بودم. وقتی حرف های آقای ندیری تمام شد. رفتم به سمتش و گفتم:« بیشتر از دوماه نمی تونم بمونم. باید برم کمک بابام.»مکثی کرد. کمی از بچههای دیگر فاصله گرفتیم. گفت:« تو هر وقت خواستی، میتونی بری؛ به شرطی که وقتی برگشتی جبهه، بیای معاونت اطلاعات. فعلاً برو آماده شو که باید بری پاسگاه زید.»منطقه مرزی پاسگاه زید در هشتاد کیلومتری جنوب اهواز و در حد فاصل کوشک و شلمچه قرار دارد. این نقطه مرزی بارها مورد تهاجم ارتش بعثی قرار گرفته بود. چند ماه قبل تر در این خط، نیروی گردان بودم.
قسمت بیست و سوم
خانواده همیشه و ازهمان بچگی برایم خیلی مهم بود. شاید نبودن مادر باعث شده بود که قدر خانواده را بیشتر بدانم. زمانی که داشتم فرم عضویت سپاه را امضا میکردم، به پدر و خواهر و برادرها و آیندهام فکر می کردم. شرط گذاشتم که فقط تا پایان جنگ در عضویت رسمی سپاه میمانم. بعد از جنگ رفتم سراغ کار و درخدمت خانوادهام بودم. در واقع با هدف انجام تکلیف در برابر وطن و لبیک گفتن به خواست امام خمینی بود که امثال من وارد جنگ شده بودیم. به نظامی گری علاقه نداشتم.یک واقعیت که هرچه زمان بیشتری از آن میگذرد، فهمم به آن بیشتر می شود، این است که نسل من در هر جایی که قرار میگرفتند، دنبال این بودند که وظیفه خود را به بهترین شکل انجام دهند؛ بدون توجه به اینکه کسی زیر نظرشان دارد یا ندارد و چه نتیجه مادی برای آنها دارد یا ندارد.بله، خانواده و خواست پدر برایم اهمیت زیادی داشت. به همین دلیل با همه علاقهای که داشتم وارد اطلاعات ـ عملیات بشوم، اما وقتی آقای ندیری گفت شش ماه بمان، نپذیرفتم؛ ولی وقتی احساس کردم ماندنم در جبهه لازم است، بیشتر از شش ماه ماندم.وارد سنگر اطلاعات ـ شناسایی پاسگاه زید شدم. همه از من باسابقه تر بودند. از شهرهای مختلفی مثل زنجان، دامغان، شاهرود، خمین، محلات، دلیجان، تفرش، نراق، اراک، قزوین، ساوه، سمنان، وقم بودند. جمع با صفایی داشتیم. خیلی زود با هم ارتباط دوستانه برقرار کردیم. به لطف خدا، همیشه در مقابل کسانی که با تجربه تر از خودم بودند، تواضع داشتم.اولین شبی که در پاسگاه زید برای شناسایی رفتیم، بچه های گروه شناسایی متوجه شدند نسبت به آنها آمادگی جسمی بیشتری دارم. وقتی در طول مسیر توقف میکردند و می نشستند تا استراحت کنند، سرپا می ایستادم و منتظر بلند شدنشان بودم. این همه توقف برای استراحت برایم خنده دار بود. فرمانده گروه به من اعتماد نداشت، چون تازه کاربودم. این طبیعی بود.مرا گذاشته بود تامین گروه. آن شب تا نزدیکی موانع دشمن پیش رفتیم. به سرگروه اصرار می کردم که از خط دشمن برای شناسایی عبور کنیم. بچه ها به همین دلیل گزارش هایی علیه من توسط سرگروه و دوستان پیشکسوت به فرماندهی داده شد که باعث شد مورد توجه فرماندم قرار بگیرم. بچه های اطلاعات ـ شناسایی رفاقتشان به رقابتشان می چربید. همه به بهتر انجام دادن کار فکر میکردند. در پاسگاه زید، شب های زیادی برای شناسایی رفتیم. بعدا فهمیدیم تدبیر فرماندهان جنگ در این بود که نیروهای اطلاعات ـ شناسایی در تمام جبهه ها فعال شوند تا میزان استعداد و توان دشمن را در جبهه های مختلف برآورد کنند؛ با چنین هدفی برای شناسایی می رفتیم.مدت زمانی که در ماموریت پدافند پاسگاه زید بودیم، فرصت خوبی بود برای من تا تجربه عملی کسب کنم. هرچه زمان بیشتر می گذشت، بیشتر تحت تاثیر منش، روش، و اخلاق نیروهای اطلاعات ـ عملیات قرار میگرفتم. امیرحسین ندیری، فرماندهای بود که اخلاق، اخلاص، شجاعت و مدیریت را چنان در هم آمیخته بود که نمی توانستی بگویی کدام بر دیگری می چربد. ارتباط دلی خاصی با او پیدا کرده بودم؛ یک رابطه استاد ـ شاگردی. کارهایی را که می کرد زیر نظر میگرفتم. حواسم به همه کارهایش بود.
ادامه دارد...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz