🗣منتقدین بی انصاف اصل نظام، از داعشی ها کثیف ترند🗣
داعش پشت درب پارلمان بود،
راحت به هر کسی که رسیده بودند تیر خلاص زدند،
اما شهیدی که تصویرش را در بالا مشاهده می کنید از محافظین مجلس و زخمی شده بود.
با وجود جراحت با تمام توان تلاش کرد درهای ورودی را ببندد تا وارد صحن نشوند.
اگر وارد صحن می شدند قطعا حمام خون به راه می افتاد و امثال لچر نویس هایی مثل محمود صادقی و همین غربگراهایی که هم طیف او هستند، در این چند روز با توئیت هایشان رونمایی از موشک را به سخره گرفتند (و آن زمان در صحن مجلس بودند) را آب کش میکرد.
ولی طرفداران موشک مردانه ایستادند، تا بی منت جانشان را فدا کنند آنهم برای هرکسی که ایرانی است.
حتی آنها که خود و تفکر و راه و رسمش را قبول نداشته و ندارند.
میگویند داعشی ها از عصبانیت ده ها گلوله بر پیکر بی جانش شلیک کرده بودند...
این ماجرا در سال ۹۶ در چنین روزهایی رخ داده بود.
که اخیرا افشاء شد، که یکی از کارکنان مجلس، موقعیت درب های ورودی و خروجی مجلس را به داعشی ها داده بود و آنها برای نابودی کل نمایندگان با نقشه قبلی و با اطمینان کامل از اجرای نقشه خود بصورت انتحاری وارد عمل شده بودند، که ایثار غیر قابل وصف محافظان نقشه آنها را بهم زده بود
روح شهید جواد تیموری شاد.» ۱۴٠۲/۳/۲۱
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
از راست شهیدعباس نعمتی- جانباز مسلم بازدید- شهید مرتضی خدابنده مرحوم رضا پروینی شهید علی اکبر رحیمی - شهید سید مرتضی رضوی - دکتر عبدالله خدادادی - سید حسین ناصری - گردان کوثر قبل از عملیات کربلای ۴
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
♦️ شیرزن ایرانی که کمتر کسی او را می شناسد
🔹 بانو «آمنه وهاب زاده» امدادگر، آر پی چی زن و همرزم شهید همت و شهید چمران که وقتی رژیم بعث شیمیایی زد و ایشان دید جانبازی که درحال درمانش است ماسک ندارد؛ ماسک خود را به او داد و خود شیمیایی شد
🔹 چرا از این زن قهرمان ایرانی، برای مردم گفته نشده است ؟!
🔹 مگر ارزش کار این بانو، از قضیه پطرس که یک خارجی بود و خیلی ها میگویند کل این داستانش دروغ است کمتر است که جایی در کتاب های درسی ما ندارد؟!
🔹 هزاران شخصیت واقعی و فداکار در جامعه خودمان داریم، آن وقت شخصیت های جعلی و داستان های دروغین آنها را در کتاب های درسی خود قرار می دهیم!!
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک_قرار_شبانه 9⃣1⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹
🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام ناصر الدین باغانی از قم🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 2⃣4⃣
گفت:« این آموزش ویژه زیر نظر تیپ نوهد( نیروی ویژه هوابرد) ارتش برگزار خواهد شد و قرار است تحت تعلیم کلاه سبزها قرار بگیرید.» گفت:« هدف آموزش، بالا بردن توانایی شما برای شناسایی و عملیات نفوذ است. تاکید میکنم، خودتون رو با شرایط پادگان آموزشی سازگار کنید!»
ما را با یک مینیبوس به سمت دهلران بردند. پادگان آموزشی در جایی بین مهران و دهلران بود. با گذشتن از جاده خاکی به دژبانی رسیدیم. اطراف پادگان پوشیده از ارتفاعات و تپه بود. در فاصله ۲ کیلومتری از دژبانی در مرکز پادگان، تعدادی سنگر اجتماعی بود. ساختمان ستاد و تعدادی چادر هم بود. که محل استراحت نیروهای آموزشی بود. اینجا کاملاً متفاوت بود با پادگان های نظامی که تا آن زمان دیده بودم؛ بیشتر شبیه یک پایگاه نظامی بود؛ از پوشش لباس گرفته تا فیزیک آدمهایی که آنجا بودند.
طی فاصله یکی ـ دو ساعت، نیروهای یگان های دیگر به ما اضافه شدند. ۱۳۰ نفر شدیم. فرمانده پادگان، یک سرهنگ بود که خودش را «انوشه» معرفی کرد و بعد «استوار رضایی» را که معاونش بود معرفی کرد. سپس شرح مختصری درباره برنامه دوره آموزش داد و گفت:«اینجا یک پایگاه نظامیه. ما در منطقه جنگی قرار داریم و باید هر شب نگهبانی داشته باشید.»
در روزهای بعد با حدود چهل مربی آشنا شدیم که همه کلاه سبز بودند. هر کدام در زمینه ای
درجه ش نگاه کنم، گفت:« بنداز طناب رو، پدرسوخته!»
گفتم:« به من میگی پدر سوخته!؟»
گفت:« مادر...»
همه چیز جلوی چشمم سیاه شد. مشتم پرت شد سمت صورتش. عینک دودی اش خرد شد و خون راه افتاد. راننده از آن سمت آمد تا حمله کند سمت من، که رضا با سر زد توی صورتش. او رفت نشست توی ماشین و شیشه ها را داد بالا. هرچه با تلفن قورباغهای با ستاد تماس میگرفتیم تا گزارش بدهیم. کسی جواب نمی داد.
اسلحه را از دست رضا گرفتم و چند تیر هوایی شلیک کردم. استوار رضایی در حالی که زیرپیراهن تنش بود، خودش را رساند به دژبانی و با دیدن آن بنده خدا که زخمی شده بود، رنگش پرید. بعد از چند فحشی که از او شنید، آمبولانس را خبر کرد. آمدند و از منطقه خارجشان کردند.
مربی ها و بچه های هم دوره خبر شده و راه افتاده بودند سمت دژبانی. مربی ها آن قدر ابهت داشتند که تا آن ساعت جرات نمی کردیم توی چشمشان نگاه کنیم. من و رضا را قلمدوش کردند به سمت ستاد. من و رضا از کسانی که با آنها درگیر شده بودیم و هیچ شناختی نداشتیم، اما مربی ها می گفتند:«حقشان بود» و همه کادر پادگان از سابقه بی ادبی اش تعریف می کردند. به همین دلیل، دوره بدون پرش با چتر از هواپیما به پایان رسید. تمرین زیادی داشتیم و با پرش از سکو، خودمان را آماده کرده بودیم که از هواپیما بپریم. وقتی خبر درگیر شدن ما به قرارگاه رسید، ماشین فرستادند و کل بسیجی ها را برای ادای توضیح به قرارگاه بردند.
صفاری، من و رضا ابوبصیری را برای نوشتن گزارش خواست. بعد به یگانهای خودمان فرستاده شدیم. آقای زینالدین وقتی حرف های من و شهادت بچههای دیگر را شنید، نه کارم را تایید و نه رد کرد؛ فقط گفت:«در این باره جایی حرفی زده نشه تا بررسی کنم.»
هر پنج نفر که از آموزش برگشته بودیم، به معاونت اطلاعات ـ عملیات معرفی شدیم؛ به همه ی آنچه میخواستم و آرزو داشتم، رسیده بودم. نیروی اطلاعات عملیات شدن به این سادگیها نبود. باید حداقل دو سه عملیات شرکت کرده باشی و فرمانده گردان و فرمانده گروهان تاییدت کنند، تنها عملیاتی که من تا آن زمان در آن شرکت داشتم، بیت المقدس بود؛ آن هم در یکی از گردانهای ارتش بودم. در لشکر ۱۷ سابقه ای نداشتم.
به دلیل حضور در دوره آموزشی، پذیرفته شدیم. گذاشتم پای لطف و خواسته خدا. آنچه در شب عملیات بیت المقدس شاهدش بودم، باعث شد که تنها آرزو و خواسته من از خدا این باشد که در جایی قرار بگیریم تا موثرتر باشم و تا آنجا که ممکن است، جلوی ریخته شدن خونی را بگیرم.
ادامه دارد ...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
39.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهید "رسول مهدوی پور"،چهارمین شهید امنیت اقتصادی استان مرکزی🌹
🌷شادی روحش صلوات🌷
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 3⃣4⃣
« ندیری » فرمانده اطلاعات ـ عملیات بود. من تا آن موقع حسرت اینکه چند دقیقه با او حرف بزنم را داشتم. گفت:« باید تعهد بدید که شش ماه متوالی در معاونت اطلاعات می مونید.»هرپنج نفر خیلی ذوق داشتیم و فقط گوش می دادیم. فرمانده گفت:« نیروهای اطلاعات ـ شناسایی باید چهار ویژگی داشته باشن؛ توکل به خدا، توانایی جسمی، شجاعت، و فهم نظامی. اگر ندارید، بدون هیچ حرفی، نمانید. آزاد هستید که بروید. این چهار شرط با آموزش مستمر به دست می آد.» او صدایش را بالاتر برد:« چیزایی که توی این دوره یاد گرفتید، به تنهایی کفایت نمیکنه. باید تجربه کنید و خودتون رو ثابت کنید.» چند ماهی بود که هیچ خبری از خانواده ام نداشتم؛ به شدت نگران پدرم بودم. وقتی حرف های آقای ندیری تمام شد. رفتم به سمتش و گفتم:« بیشتر از دوماه نمی تونم بمونم. باید برم کمک بابام.»مکثی کرد. کمی از بچههای دیگر فاصله گرفتیم. گفت:« تو هر وقت خواستی، میتونی بری؛ به شرطی که وقتی برگشتی جبهه، بیای معاونت اطلاعات. فعلاً برو آماده شو که باید بری پاسگاه زید.»منطقه مرزی پاسگاه زید در هشتاد کیلومتری جنوب اهواز و در حد فاصل کوشک و شلمچه قرار دارد. این نقطه مرزی بارها مورد تهاجم ارتش بعثی قرار گرفته بود. چند ماه قبل تر در این خط، نیروی گردان بودم.
قسمت بیست و سوم
خانواده همیشه و ازهمان بچگی برایم خیلی مهم بود. شاید نبودن مادر باعث شده بود که قدر خانواده را بیشتر بدانم. زمانی که داشتم فرم عضویت سپاه را امضا میکردم، به پدر و خواهر و برادرها و آیندهام فکر می کردم. شرط گذاشتم که فقط تا پایان جنگ در عضویت رسمی سپاه میمانم. بعد از جنگ رفتم سراغ کار و درخدمت خانوادهام بودم. در واقع با هدف انجام تکلیف در برابر وطن و لبیک گفتن به خواست امام خمینی بود که امثال من وارد جنگ شده بودیم. به نظامی گری علاقه نداشتم.یک واقعیت که هرچه زمان بیشتری از آن میگذرد، فهمم به آن بیشتر می شود، این است که نسل من در هر جایی که قرار میگرفتند، دنبال این بودند که وظیفه خود را به بهترین شکل انجام دهند؛ بدون توجه به اینکه کسی زیر نظرشان دارد یا ندارد و چه نتیجه مادی برای آنها دارد یا ندارد.بله، خانواده و خواست پدر برایم اهمیت زیادی داشت. به همین دلیل با همه علاقهای که داشتم وارد اطلاعات ـ عملیات بشوم، اما وقتی آقای ندیری گفت شش ماه بمان، نپذیرفتم؛ ولی وقتی احساس کردم ماندنم در جبهه لازم است، بیشتر از شش ماه ماندم.وارد سنگر اطلاعات ـ شناسایی پاسگاه زید شدم. همه از من باسابقه تر بودند. از شهرهای مختلفی مثل زنجان، دامغان، شاهرود، خمین، محلات، دلیجان، تفرش، نراق، اراک، قزوین، ساوه، سمنان، وقم بودند. جمع با صفایی داشتیم. خیلی زود با هم ارتباط دوستانه برقرار کردیم. به لطف خدا، همیشه در مقابل کسانی که با تجربه تر از خودم بودند، تواضع داشتم.اولین شبی که در پاسگاه زید برای شناسایی رفتیم، بچه های گروه شناسایی متوجه شدند نسبت به آنها آمادگی جسمی بیشتری دارم. وقتی در طول مسیر توقف میکردند و می نشستند تا استراحت کنند، سرپا می ایستادم و منتظر بلند شدنشان بودم. این همه توقف برای استراحت برایم خنده دار بود. فرمانده گروه به من اعتماد نداشت، چون تازه کاربودم. این طبیعی بود.مرا گذاشته بود تامین گروه. آن شب تا نزدیکی موانع دشمن پیش رفتیم. به سرگروه اصرار می کردم که از خط دشمن برای شناسایی عبور کنیم. بچه ها به همین دلیل گزارش هایی علیه من توسط سرگروه و دوستان پیشکسوت به فرماندهی داده شد که باعث شد مورد توجه فرماندم قرار بگیرم. بچه های اطلاعات ـ شناسایی رفاقتشان به رقابتشان می چربید. همه به بهتر انجام دادن کار فکر میکردند. در پاسگاه زید، شب های زیادی برای شناسایی رفتیم. بعدا فهمیدیم تدبیر فرماندهان جنگ در این بود که نیروهای اطلاعات ـ شناسایی در تمام جبهه ها فعال شوند تا میزان استعداد و توان دشمن را در جبهه های مختلف برآورد کنند؛ با چنین هدفی برای شناسایی می رفتیم.مدت زمانی که در ماموریت پدافند پاسگاه زید بودیم، فرصت خوبی بود برای من تا تجربه عملی کسب کنم. هرچه زمان بیشتر می گذشت، بیشتر تحت تاثیر منش، روش، و اخلاق نیروهای اطلاعات ـ عملیات قرار میگرفتم. امیرحسین ندیری، فرماندهای بود که اخلاق، اخلاص، شجاعت و مدیریت را چنان در هم آمیخته بود که نمی توانستی بگویی کدام بر دیگری می چربد. ارتباط دلی خاصی با او پیدا کرده بودم؛ یک رابطه استاد ـ شاگردی. کارهایی را که می کرد زیر نظر میگرفتم. حواسم به همه کارهایش بود.
ادامه دارد...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
40.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌊 چه میجویی ؟ عشق آنجا بود...
امکاناتی نبود ، دیزاین و کافه و زرق و برقی نبود ، اما صفای ایستگاه صلواتی های حاج جوشن عشق بود...
.
( 🎥تصاویر کمتر دیده شده از مقر ایستگاه صلواتی حاج جوشن و رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا در منطقه ی هورالعظیم...)
.
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
PTT-20200614-WA0174_5996910029058345377.opus
319.5K
خاطرات. غذا و خوردو خوراک در جبهه،، 😋🥫🥘🥫
نگاهی متفاوت به،،زندگی درجبهه،،
از زبان.. حاج اسماعیل نادری
هر روز یک قسمت توی گروه بارگذاری خواهد شد🇮🇷
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک_قرار_شبانه 0⃣2⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹
🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام حسین عشقی از بخش رازقان شهرستان زرندیه🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود
سالروزعملیات بیت المقدس۷
تاریخ شروع عملیات: ۱۳۶۷/۳/۲۳
ساعت شروع عملیات: اولین ساعات بامداد
منطقه عملیاتی: منطقه عمومی شلمچه
یاد کنید شهدای این عملیات را با ذکر صلوات
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
سالگرد شهادت شهید والامقام حسین علیشاهی
فرزند: رمضان
متولد: ۱۳۴۵
وضعیت تاهل : مجرد
محل کار: سپاه ساوه
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۳/۲۳
محل شهادت: شلمچه
مزار شهید: گلزار شهدای روستای صدرآباد شهرستان زرندیه
🌹شادی روحش صلوات🌹
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
PTT-20200614-WA0176_5996910029058345378.opus
656.5K
خاطرات. غذا و خوردو خوراک در جبهه،، 😋🥫🥘🥫
نگاهی متفاوت به،،زندگی درجبهه،،
از زبان.. حاج اسماعیل نادری
هر روز یک قسمت توی گروه بارگذاری خواهد شد🇮🇷
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
28.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به امام رضا بگو غریب تویی یا مادرت...🥺
در روز زیارتی امام رضا(علیهالسلام)، دلهامان را روانه بهشت بقیع کنیم...
مداحی حاج علی مالکینژاد در جمع زائرین مدینه منوره
🕋 حج ۱۴۰۲
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 4⃣4⃣
وقتی به نماز میایستاد، قامتش در نماز و مقابل خدا وضع دیگری داشت و هنگام قنوت، بازوانش به لرزش در می آمد. از طرفی، می دیدم که زیر آتش دشمن، روی لبه خاکریز می ایستاد و بدون توجه به گلوله هایی که در کنارش به زمین می خورد، هدایت آتش می کرد.
وقتی برای انجام عملیات شناسایی از خط خودمان می گذشتیم، آقای ندیری حضور داشت و تا زمانی که بر می گشتیم، به انتظار ما بر لبه خاکریز می نشست. علاقه زیادی به او پیدا کرده بودم یا بهتر است بگویم که مرید مرامش شده بودم. عملیات والفجر ۳ در سال ۱۳۶۲، یک شب قبل از شهادتش در شهر مهران با هم بودیم. گفت:« بیا بریم قدم بزنیم پاک نژاد.»
آنقدر مشتاق گپ و گفت با او بودم که مثل فنر از جا پریدم. تا قبل از آن فکر میکردم علاقه من به او یک طرفه است؛ یعنی من مرید مرامش بودم، اما او بی خبر از دل من.
داخل شهر مهران قدم می زدیم. به یک میدان رسیدیم که در تیررس آتش توپخانه دشمن بود. دور میدان چرخ میزدیم. برای اینکه احساس راحتی بیشتری داشته باشم، در حالی که سیگارش را روشن میکرد، گفت:« تعریف کن توی این دوره که رفتید، چه آموزش هایی دیدید؟»
دنبال جملهای می گشتم که با آن شروع کنم که گفت:« شنیدی که می گن هر قدر در تمرینات نظامی عرق بیشتر ریخته بشه، توی میدان جنگ خون کمتری ریخته میشه؟ این حرف درستیه پاک نژاد، مهم نیست کی گفته باشه.»
گفتم:« بله آقا، مربی ها ی ما هم همین اعتقاد رو داشتن.»
بعد شروع کردم شرح مفصلی دادم از آموزش های تئوری و عملی که دیده بودم. چون آقای زین الدین گفته بود درباره آن درگیری حرفی جایی نباشد، چیزی نگفتم. خوب که گوش داد، آهنگ کلامش به یکباره تغییر کرد.
پس از شهادتش فهمیدم که آن شب، زیر نور ملایم مهتاب، استادم نصیحت نمیکرد؛ داشت وصیت میکرد. گفت:« پاک نژاد! آموزش و علم دو چیز رو همراه با خودش میاره یکی ش خوبه، اما دومی ش بیچارت میکنه و تمام عرق هایی رو که ریختی بیخاصیت میکنه. آموزش باعث میشه اعتماد به نفس پیدا کنی؛ این خیلی خوبه. اصلا می دونی تفاوت آدمهایی که می دونن و آدمهایی که نمی دونن چیه؟»
فقط نگاهش میکردم. گفت:« هر دو گروه، درست یا غلط، کم یا زیاد، کار رو انجام می دن و هیچ فرقی در ظاهر با هم ندارن، اما اولی از کاری که میکنه لذت میبره و خسارت وارد نمیکنه، در حالی که دومی از کاری که میکنه لذت چندانی نمی بره و خسارت وارد می کنه.»
مکثی کرد و گفت:« به مثالی که میزنم، خوب توجه کن. تصور کن یه منطقه ای رو امشب میخوای برای شناسایی بری. روز قبل در روشنایی، ویژگی های زمین رو شناسایی کردی و به وسیله کالک و نقشه با عوارض زمین آشنا شدی و میزان مسافت رو می دونی.»
مثال قابل فهمی زد، اما در آن لحظه فقط می شنیدم.
اوگفت:« تو حالت دوم، منطقه رو بدون اینکه هیچ اطلاعاتی ازش داشته باشی، واردش می شی. در این حالت، در برخورد با یک بوته ساده، میترسی و زیر پات خالی میشه و با افتادن روی تیغ، کف دست ها زخمی میشه.
تو حالت دوم، توی مسیر حرکت، یه کانال قرار داره. داخلش میافتی و آسیب می بینی، اما تو حالت اول، وقتی علم به این موانع داری، همون تبدیل میشه به فرصت. وقتی آگاهی نداری که چطور باهاش مواجه بشی، می شه تهدید. تو حالت اول که زمین رو می شناسی، وقتی شب وارد اون زمین می شی، همون بوتهای که توی حالت دوم تو را زخمی کرد، وقتی باهاش مواجه میشی، حال خوبی بهت میده. چون برات یک نشونه ست که راه رو درست اومدی و همون کانال تبدیل میشه به یه جان پناه و اونجا استراحت میکنی.»
ادامه دارد...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
PTT-20200614-WA0177_5996910029058345379.opus
231.3K
خاطرات. غذا و خوردو خوراک در جبهه،، 😋🥫🥘🥫
نگاهی متفاوت به،،زندگی درجبهه،،
از زبان.. حاج اسماعیل نادری
هر روز یک قسمت توی گروه بارگذاری خواهد شد🇮🇷
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک_قرار_شبانه 1⃣2⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹
🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام رسول مهدوی پور از کوهدشت لرستان🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
PTT-20200614-WA0180_5996910029058345380.opus
747.6K
خاطرات. غذا و خوردو خوراک در جبهه،، 😋🥫🥘🥫
نگاهی متفاوت به،،زندگی درجبهه،،
از زبان.. حاج اسماعیل نادری
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود
سالروزعملیات قدس ۱
تاریخ شروع عملیات: ۱۳۶۴/۳/۲۴
ساعت شروع عملیات:۲۱/۲۵
مدت عملیات: ۴ روز
رمز عملیات: یا محمدرسول الله(ص)الله اکبر
منطقه عملیاتی: هورالهویزه وشرق رودخانه دجله
یاد کنید شهدای این عملیات را با ذکر صلوات
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 5⃣4⃣
گفت:« آره پاک نژاد! علم و آموزش باعث روشنی ذهن می شه و بدون علم و آموزش همیشه گیج و گم هستی. بدون علم و آموزش حتی اگر موفقیت هم به دست بیاری، چون بلد نیستی چطور حفظش کنی، بی خاصیت میشه.»
در آن لحظه فهم چندانی ازآن حرفها نداشتم، اما همه وجودم شده بود گوش برای شنیدن حرف های استادم. مکث کرد و سیگار دومش را روشن کرد. باز هم دور میدان چرخیدیم. شاید فهمیده بود که سر در گم شدم و داشت به من فرصت درک حرف هایی که زده بود را می داد.
برگشت و نگاهم کرد. گفت:« من دعات میکنم. خودت هم از خدا بخواه که داشته هات باعث تکبرت نشه. همین آموزشی که رفتی، می تونه باعث تکبر بشه. کبر، حجابه و باعث میشه رابطه ت با دوستانت قطع بشه و کسی باهات همکاری نکنه. یادت باشه، خوب جنگیدن، چندان فرقی با خوب زندگی کردن نداره، برای هر دوش لازمه کار جمعی رو خوب یاد بگیری. اگه نتونی خوب ارتباط برقرار کنی، هرچه توی آموزش عرق ریختی، بی خاصیت میشه.»
وقتی از میدان فاصله گرفتیم، حال کسی رو داشت که می خواست همه آنچه را تجربه کرده، در یک فرصت محدود منتقل کند. ایستاد و به قلاویزان اشاره کرد که لشکر ۴۱ ثارالله روی آن با دشمن درگیر بود. از جایی که ایستاده بودیم هم آتش دشمن و هم آتش سلاح های نیروهای لشکر ثارالله را می دیدیم. گفت:« بدون داشتن قلاویزان، مهران بیهیچ درد ما نمیخوره؛ بلکه یک دام برای گرفتن تلفات از ماست. وقتی قلاویزان دست ما نباشه، دشمن هر وقت اراده کنه، مهران رو میگیره. تنها راه بدست آوردن قلاویزان، نفوذ از پشت ارتفاعاته.»
حرفش رو قطع کرد. بعد، انگار حرف مهم تری یادش آمده باشد، گفت:« طولانی شدن جنگ باعث شده دو طرف، توانایی های یکدیگر رو بهتر بشناسیم. این که می گم رو به همه اطلاعاتی که توی آموزش یاد گرفتی و به دست آوردی، اضافه کن! دشمن رو باید غافلگیر کنیم.»
مرداد ماه۱۳۶۵؛ حدود پنچ ماه مانده بود به عملیات. حدود شصت نفر از نیروهای اطلاعات ـ شناسایی مامور شدند که جایگزین یک گردان از تیپ امام رضا(ع) در ساحل شرقی نهر خین شوند.
حد لشکر ۱۷علی بن ابیطالب (ع) از محل تلاقی نهر خین با اروند، یعنی منتها الیه شرق جزیره بوارین، شروع می شد که در جایی فاصله نیروهای خودی تا دشمن به کمتر از ۵۰ متر میرسید. جناح راست ما تا جاده ششم ادامه پیدا می کرد و به حد لشکر ۵ نصر متصل میشدیم که نقطه الحاق بین دو یگان بود. در این قسمت، فاصله ما با دشمن به دو کیلومتر می رسید.
در زمان عملیات بیت المقدس، زمین این منطقه خشک بود و عراق با وسعت بسیار زیادی زمین را به انواع مین ها مسلح کرد و بعداً به این نتیجه رسید که این منطقه را زیر آب ببرد. آن طرف رود، بعد از آبگرفتگی، دژ دشمن قرار داشت که ارتفاعش به حدود پنج متر می رسید. جلوی دژ از انواع مین ها، بشکه های فوگاز، و مین های منور و سیم خاردار حلقوی و موانع خورشیدی پوشیده شده بود. ساختمان بلند تاسیسات پتروشیمی بصره دیدگاه مناسبی برای آن ها بود.
پس از بررسی قرار شد دو معبر در سمت چپ، یعنی همان قسمت از خط که فاصله زیر پنجاه متر بود، و سه معبر در آب گرفتگی داشته باشیم. در این قسمت، فاصله ما با دشمن به دو کیلومتر می رسید. عمق آب بین پنجاه سانتی متر تا دو متر بود.
آن شصت نفر از نیروهای اطلاعات ـ عملیات در این خط عملیاتی مستقر شدند. روزها دیدبانی داشتند و شب ها نگهبانی. می بایست شناسایی پنج معبر را کنار وظایف دیگری که داشتند، انجام میدادند. من در جایگاهی نبودم که با کلیت عملیات موافقت یا مخالفتی داشته باشم، اما مخالفتم را با آن حجم فشار کار که روی نیروها بود، نشان دادم. فشار روانی هم به آن اضافه می شد. چون هیچ نیرویی تا پایان ماموریت نمی بایست از منطقه خارج شود، تمام مرخصی ها لغو شده بود و پاکت نامه ها می بایست درب باز ارسال میشد تا قبل از ارسال توسط حفاظت اطلاعات خوانده شود. برای پیشگیری از نشت خبر عملیات، در پاکت نامه ها بسته نمی شد. مجموعهای از عوامل دست به دست هم داده بودند تا حس خوبی برای ادامه کار در این منطقه نداشته باشم.
ادامه دارد ...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
PTT-20200614-WA0190_5996910029058345381.opus
586.2K
خاطرات. غذا و خوردو خوراک در جبهه،، 😋🥫🥘🥫
نگاهی متفاوت به،،زندگی درجبهه،،
از زبان.. حاج اسماعیل نادری
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
یک قرار شبانه 2⃣2⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم 🌷
🌺 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام داود مرادخانی از شهر زنجان🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 6⃣4⃣
یک روز آقای میرجانی من را خواست و گفت فشار زیادی از طرف خانواده یک شهید برای آوردن جنازه فرزندشان وجود دارد و توضیح داد که شهید در یک عملیات محدود در غرب کشور شرکت داشته. گفت از تهران با لشکری از ارتش که در منطقه میمک مستقر هستند، هماهنگ شده. قرار است که ما گروهی را برای بازگرداندن پیکر شهید بفرستیم، مادر شهید اصرار دارد جنازه فرزندش برگردانده شود.
با شنیدن اسم مادر شهید، آن قدر داغ شدم که بدون هیچ سوالی ماموریت را قبول کردم. خودم مادر نداشتم و شاید به همین دلیل بود که تمام مادرها را مادر خودم می دانستم. در طول خدمت، چه خودم و چه دوستانم، تمام سعی مان را میکردیم تا شهید و مجروح در منطقه درگیری جا نماند. از نظر ما هر کدام از نیروهای رزمنده، بخشی از وجود مادری بودند و عضوی از یک خانواده و فامیل که ده ها و شاید صد ها نفر چشم انتظار شان بودند.
آن قدر خون فرزندان برای خانواده شهدا با ارزش بود که در پی این بودند که بدانند فرزندشان چگونه و در چه حالتی به شهادت رسیده و خونش کجا به زمین ریخته است. آن ها با شهادت فرزندانشان کنار می آمدند و آن را می پذیرفتند، اما توقع داشتند جنازه عزیزانشان به خانواده تحویل داده شود. به همین دلیل برای خود وظیفه می دانستیم که پس از هر عملیات، وقتی به شهر بر می گشتیم، حتماً به خانه همرزم شهیدمان برویم و از چگونگی شهادتش برای خانواده ی شهید تعریف کنیم.
کار وقتی سخت میشد که پا به خانه دوست و همرزم شهیدی می گذاشتیم که نتوانسته بودیم که بدنش را به عقب برگردانیم. در این صورت برای آرام کردن مادر شهید به او قول می دادیم که تمام سعی خودمان را میکنیم و پیکر مطهر آن شهید را پیدا میکنیم و به آنها تحویل میدهیم. دوستان زیادی از از نیروهای اطلاعات ـ عملیات و تخریب تا همین سال های اخیر برای انجام همان عهدی که بسته بودند، در مناطق جنگی حضور دارند.
به همراه یکی از آشنایان شهید مورد نظر، وارد منطقه میمک شدیم. ما برای شناسایی شهید با نیروهای ارتش هماهنگ شده بودیم. آن ها تلاش زیادی برای برگرداندن شهید کرده بودند. ولی توفیقی به دست نیاورده بودند. تمام اطلاعاتی که از محل شهادت آن رزمنده وجود داشت به ما داده شد. همان شب اول توانستیم با کمک مختصاتی که داده بودند و با استفاده از قطب نما تا محل شهادت آن شهید برویم. متوجه شدیم تعدادی شهید در نزدیکی مواضع دشمن وجود دارد. متوجه تسلط دشمن بر آن منطقه شدیم. وجود میدان موانع و تیربارچی هایی که ما زیر پای آنها قرارداشتیم، امکان مانور سریع را از ما سلب میکرد. دقیقاً به جنازه شهید مورد نظر که در بین چند شهید دیگر بود، نزدیک شده بودیم.
تجربه تله شدن جنازه شهدا توسط دشمن را داشتم. اهمیت جنازه شهدا برای ما، موضوعی بود که دشمن هم متوجه آن شده بود. پیکر شهدا را به نحوه و اشکال مختلف تله میکردند.
قدرت دید من در شب خیلی خوب بود؛ حتی با چشم غیر مسلح هم می توانستم سیمهای تله را ببینم. بارها پیش آمده بود که وارد میدان مین میشدم، بدون اینکه معبری زده شده باشد. توانایی راه رفتن و ایستادن روی پنجه پا را در دوره آموزشی که با کلاه سبزها داشتیم، فرا گرفته بودم؛ اما با همه این ها نزدیک شدن به بدن شهدا ریسک و احتمال خطر سنگینی داشت.
با دوربین دید در شب که نگاه کردم، فهمیدم جنازه ها که روزهای زیادی زیر آفتاب مانده بودند، در معرض از هم پاشیده شدن هستند. به تخریب چی نیاز بود تا جنازه را از تله خارج کند؛ با کوچکترین حرکت و انفجار مین، جنازهها پودر می شد و خود ما هم آسیب می دیدیم.
در گزارش دیده بان ارتش آمده بود که عراقی ها بین جنازه شهدا می چرخیدند و این یعنی حتماً جنازهها تله شده بودند. به مقر ارتش برگشتیم. با فرمانده م آقای میرجانی تماس گرفتم تا تخریب چی بفرستد. گفت: از همون روزی که رفتی، فرمانده لشکر سراغت رو میگیره. همین الان یک لحظه هم توقف نکن؛ برگردید. کار مهمی داریم.»
آوردن شهید به وقت دیگری موکول شد.»
برگشتم خط پدافندی خین در شلمچه، نیروهای معاونت اطلاعات در طول آن مدتی که نبودم، فعالیتهای زیادی انجام داده بودند؛ و با حوادث ناگواری روبرو شده بودند؛«احمد منتظری» با بشکه ی فوگاز برخورد کرده بود و تمام کمرش در لباس غواصی سوخته بود؛
ادامه دارد...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz