#کربلای جبهه ها یادش بخیر !
از سمت چپ مرحوم حاج اسماعیل گل رخ ، جناب محمد تنها
به تاریخ 13 دی ماه 1361 خط پدافندی دارگره گیلانغرب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه بدهی بزرگی به گردن ماست
خدا رحممون کنه اگه تکلیفمون رو درست انجام ندیم
اونوقت قیامت شهدا روبروی ما می ایستند و ما رو مؤاخذه میکنند که من جونم رو دادم
بهترین و ارزشمند ترین هدیه الهی رو
شما چکار کردید برا دین و قرآن و ارزشهای مقدس
و ما،،،،،،،،،،،، چه جوابی داریم بدیم😭
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک_قرار_شبانه 4⃣1⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹
🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام محمود استاد نظری از تهران🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
هیات رزمندگان اسلام
42.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات مرحوم حاج صلواتعلی رزمنده دوران دفاع مقدس
شادی روح مرحوم حاج صلواتعلی
صلواتی هدیه کنید🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 6⃣3⃣
به جای گفتن خاطره از آن روزها، از حس و حالم در زمان وقوع انقلاب میخواهم بگویم. هم سن وسالهای من حال و هوای کودک هفت ساله ای را داشتند که اگر از صف مدرسه خارج میشدیم، برای همه عمر باید
منفعل میماندیم. اگر در صف بمانیم، یعنی « آری گفتن» به تمام سختی ها که می بایست در این آموزشگاه تحمل کنیم. ما برای بزرگ تر شدن باید تصمیم می گرفتیم؛ صف انقلاب با تمام رنج هایش، یا صف انفعال. در انتخابمان آزاد بودیم.
جامعه ی ایران یکپارچه به صف انقلاب پیوسته بود. در روزهای انقلاب، مردم کوچه و خیابان آشوب درونشان را با آتش زدن لاستیک به نمایش می گذاشتند. درتهیه لاستیک و رساندن به دست بزرگترها نقش داشتم.
ماه های اول انقلاب برای من خیلی شبیه ساعت ها و لحظه هایی بود که وارد دبستان شدم؛ با این تفاوت که وارد یک آموزشگاه بزرگ به پهنای ایران و جهان شده بودیم. همه مردم به دنبال دانستن بودند. صف های طولانی جلوی روزنامه فروشی ها کشیده میشد. کتاب فروشی ها رونق پیدا کرده بود. مردم، رادیو به دست، پیگیر خبرها بودند؛ سوال بود و سوال که «چه شد و چه نشد «چه گفت و چه نگفت» و کی گفت و کی نگفت». مردم محل، فامیل ها، دسته ها و گروه ها، در خانه ای جمع میشدند پای تلویزیون و بحث و گفتگوهای بین سیاستمداران را می شنیدند و در ادامه، شنیده ها را تحلیل می کردند و بحث بین شان بالا می گرفت.تمام وجودم شده بود گوش و هوش؛ مشتاق شنیدن و یادگرفتن بودم. کتاب میخواندم. علاقه زیادی به کتاب های تاریخی و رمان داشتم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شور و شوق مردم کم کم آرام شد و به زندگی عادی خودشان برگشتند. من هم به کارگاه نجاری پدرم میرفتم. زمان به سرعت می گذشت تا اینکه روزی از بگوــ مگویی که بین بابام و برادر بزرگترم محمد بود، با جنگ و رفتن به جبهه آشنا شدم. از حرف های آقام که مخالف رفتن برادرم به جبهه بود، فهمیدم دلایل محمد را برای رفتن به جبهه تایید میکند، اما او نزدیک به پانزده سال برای ما، هم مادر بود و هم پدر، او از تمام وجودش مایه میگذاشت تا درد بی مادری را کمتر احساس کنیم.هیچ کس توان مقاومت در برابر خواسته های محمد را نداشت؛ حتی آقام. او توانایی عجیبی در به کرسی نشاندن حرف خودش داشت. این را در دعواهای دوران نوجوانی که با هم سن و سال های خودمان داشتیم بارها دیده بودم یک بار با پسر تقی ژاندارم که بزرگتر از من بود دعوایم شد و ناحق کتک مفصلی خوردم بچههای محل خبر را به داداش محمدم رساندند او تلافی کتکی که خورده بودم را سر آن پسر در آوردتقی ژاندارم مرد درشت هیکلی بود دست پسرش را که کتک مفصلی از محمد خورده بود گرفت و آمد در خانه ما قبل از انقلاب ژاندارم آن هم با لباس نظامی خیلی مهم بود مردم ازشان خیلی حساب می بردندداداش محمد با منطق و محکم برای تقی ژاندارم توضیح داد که چه پیش آمده و از پسرش هم جلوی باباش اعتراف گرفت تقی ژاندارم بعد از اینکه علت دعوا را بررسی کرد از محمد خواست که با هم دوست باشند و هرچه بوده را فراموش کنند از نظر من منش و بزرگی تقی ژاندارم مثال زدنی بود. امیدوارم چنین منشی پایدار باشد خیلی قشنگ بود کارش در حالی که قدرت داشت، مقابل حرف حساب تسلیم شد. محمد بالاخره توانست پدرم را راضی کند او جزء اولین نیروهای مردمی بود که به گروه جنگهای نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران پیوست زمستان سال ۱۳۶۰ را همراه با تمام مردم ایران با بغض پشت سر گذاشتم آن زمان فشار روانی زیادی روی مردم بود با فاصله کمی از پیروزی انقلاب کشور دچار جنگی ناخواسته شده بود. خرمشهر و چند شهر دیگر اشغال شد و به دست دشمن متجاوز افتاد مردم ایران حال مرد غیرتمندی را داشتند که ناموسش در خانه خودش به دست دشمن اجنبی اسیر شده باشد اصرار من برای رفتن به جبهه بی فایده بود شرط و الزام قانونی اعزام به جبهه رضایت والدین بود رابطه من با پدرم آن طوری نبود که بدون اجازه اش بتوانم کاری انجام بدهم چه رسد به رفتن به جبهه می دانستم اگر خواهشم را بگویم می گویدمحمد بیاد با هم هماهنگ کنید به نوبت برویددر فاصله ای که محمد جبهه بود، من هم در برنامههای آموزش نظامی و دفاع شخصی که در مسجد برگزار می شد، شرکت میکردم. خیلی زود توانستم با چشم بسته اسلحه ژـ ۳ را بازوبست کنم. از آنجا که همیشه درمحیط کارگاه بودم و توانایی جسمی خوبی داشتم. دوره های آموزش رزمی کاراته و جودو را هم پشت سر گذاشته بودم.فروردین ۱۳۶۱ عصر یک روز بهاری در جواب پدرم که گفت تا محمد نیاد، نمیشه»، گفتم اون داره وظیفه خودش رو انجام میده،آقام در جواب من چند صلوات فرستاد. یک ساعتی به مغرب مانده بود. زودترازهمیشه رفت به مسجد. وقتی برگشت، گفت برگه ت رو بیار امضا کنم.
ادامه دارد..
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
سالگرد شهادت شهید والامقام سرتیپ امیرحمید امیر جلالی از شهدای امیر آباد شهرستان زرندیه
فرزند : محمد اسماعیل
متولد: 1342/5/31
وضعیت تاهل : مجرد
شغل : کادر ارتش
تاریخ شهادت: 1367/3/17
محل شهادت: شلمچه
مزارشهید: بهشت زهرا (س)
🌹شادی روحش صلوات🌹
دوستان اگر از این شهید والامقام عکسی دارند برای این حقیر ارسال کنند
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 7⃣3⃣
تمام شب بیدار بودم و گریه میکردم. دعا می کردم که شرمنده لطف پدرم نشوم. همه چیز دست به دست هم داده بود تا با سرعت به یک نیروی رزمی تبدیل بشوم. خیلی زود وارد پادگان ۲۱ حمزه سیدالشهدا در شرق تهران شدم که محل آموزش نیروهای رزمنده بسیج بود. دوره آموزشی ۴۵ روزه را در بیست روز جمع کردند.
مربی تاکتیک دوره ما خیلی حرفه ای بود. من به شدت تحت تاثیر تواناییهایش قرارگرفتم. از آنجا که بهش علاقه پیدا کرده بودم، تمام سعی خودم را می کردم تا در زمان تمرین های سخت، رضایتش را جلب کنم.
دوره آموزشی اگرچه به دلیل نیاز به نیرو برای شرکت در عملیات آزاد سازی خرمشهر، کوتاه و خلاصه شده بود. اما کار آموزش خیلی دقیق و صحیح پیش میرفت. مرخصی ۲۴ ساعته میان دوره به مرخصی پایان دوره تبدیل شد. بعد از مرخصی، وقتی به پادگان برگشتیم، فرمانده آموزش در جمع ما حاضر شد و گفت:« تا چند ساعت دیگه با هواپیما به منطقه اعزام می شیم. هرکس آمادگی نداره، خودش رو به دفتر فرماندهی پادگان معرفی کنه، مابقی هم سریع لباس و پوتین تحویل بگیرید و آماده اعزام بشید.»
وارد فرودگاه مهرآباد شدیم. بدون هیچ تشریفاتی با اتوبوس تا کنارهواپیمای باری رفتیم. من و اکثر بچه ها برای اولین بار بود که هواپیما را از نزدیک می دیدم. حدود ۷۰۰ نفر، همه سوار هواپیمایی شدیم که صندلی نداشت. کف هواپیما نشستیم و با هر حرکت، موج ایجاد میشد و روی هم می ریختیم.
وارد خوزستان و فرودگاه امیدیه شدیم. همان جا پس از سازماندهی، تجهیزات خود را تحویل گرفتیم. نیروهای ارتش و سپاه با هم ادغام بودند. اسلحه های کلاشینکوف را تحویلمان دادند که معلوم بود به تازگی وارد منطقه شده و غرق در گریس بود. چند ساعتی برای تمیز کردنش وقت گذاشتیم.
هدف از عملیات بیت المقدس، آزاد سازی شهرخرمشهر بود که از تاریخ دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در چندین مرحله انجام شد. در سوم خرداد ۱۳۶۱ به پیروزی قطعی رسیدیم و خرمشهر آزاد شد.
چند گردان، مرکب از نیروهای ارتش، سپاه، و بسیج شکل گرفت. سازماندهی به سرعت انجام شد. ما باید وارد مراحل بعدی عملیات می شدیم. گردان ما پشت کارون قرار گرفت. از کارون گذشتیم وارد جاده اهواز- خرمشهر شدیم. شب اول، بیشتر از ده کیلومتر پیش روی داشتیم. در مراحل بعدی عملیات که با فاصله زمانی انجام شد، سمت جاده شلمچه پیش روی داشتیم.
اولین صحنه هایی که در منطقه جنگی دیدم و در خاطرم مانده، دستگاههای لودر و بلدوزرهایی بود که نشان جهاد سازندگی روی آن بود. به دلیل نیاز جنگ، جهاد سازندگی فعالیت عمرانی مناطق محروم را رها کرده بود و تجهیزات خود را به جبهه اعزام می کرد و در حال درست کردن خاکریز بود.
تا این لحظه صدای انفجار را با فاصله و ازدور شنیده بودیم. روزهای اول فهمی از انفجار گلوله نداشتیم که اگر در نزدیکی ما به زمین بخورد، چه اتفاقی میافتد. بیشتر تماشاگر بودیم. فرمانده ما میگفت:« تانکهای عراقی آماده انجام ضد حمله می شوند.» توپ های ۱۰۶ ارتش پشت خاکریز قرار میگرفتند و تانکهای دشمن را متوقف میکردند. در چند روز گذشته هر چه پیش میرفتیم، پا جای پای نیروهایی می گذاشتیم که قبل از ما آن منطقه را به تصرف در آورده بودند.
ادامه دارد....
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 با چنین رهبری شما برحق و پیروز میدان هستید
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک_قرار_شبانه 5⃣1⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹
🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام علی اکبر اوتادی از روستای عین آباد شهرستان زرندیه🌹
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خوشابهحالآنانکهباشهادترفتند ...
″ یادی کنیم از عاشقان مهدی
پرسیم از آنها نشان مهدی..″
🔹 شهدایی که در فیلم دیده می شوند
به ترتیب:
◇ شهید حاج محمد ابراهیم همت
◇ شهید حاج احمد کاظمی
◇ شهید سید محسن صفوی
◇ شهید حاج حسین خرازی
◇ شهید محمود کاوه
◇ شهید حاج عبداللّه رودکی
◇ شهید علی اکبر حاجی پور
◇ شهید بهمن نجفی
◇ شهید محمد رضا کارور
◇ شهید مرتضی جاویدی
◇ شهید منصور حاج امینی
◇ شهید مرتضی(میثم) شکوری
◇ پهلوان شهید سعید طوقانی
◇ شهید نادر مهدوی
◇ شهید حسین نوروزی
◇ شهید عیسی کره ای
◇ شهید جواد رسولی
◇ شهید محسن دین شعاری
#سلام_خدا_بر_شهیدان
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 8⃣3⃣
به ما گفتند پشت خاکریزها سنگر بسازید. رفیقی داشتم اهل کاشان بود. مشغول ساختن سنگر شد. من هم چند لحظه پایین خاکریز به حالت نشسته تکیه دادم به خاکریز و چشم دوختم به تکه ابر سفیدی که در آسمان بود. تمام طول مسیری که از امضای آقام تا زمانی که وارد منطقه جنگی شدم، مثل تصویری از ذهنم گذشت. رفیق کاشانی لوله تفنگم را که بین دو زانو قرار داده بودم، تکان داد و گفت:« چرا سنگر نمی سازی؟» گفتم:« قرار نیست اینجا بمونیم که سنگر نیاز داشته باشیم. باید بریم جلو.» در حسرت دیدن شب عملیات بودم و اینکه نیروی خط شکن باشم. سنگری در نزدیکی خاکریز بود که سقف نداشت. رفیق کاشانی ام از من خواست کمک کنم، ورق فلزی (پلیت) بد قواره را که شکل مناسبی نداشت، روی سنگر بیاندازم. حجم زیادی روی آن خاک ریختیم. پلیت نصف سنگر را بیشتر نپوشاند. خواسته رفیق کاشانی محقق شد؛ کمک کردم سنگر ساخته شد، او رفت داخل و هرچه اصرار کرد تا من هم بروم داخل، نرفتم. بیرون، توی همان قسمتی که سقف نداشت، نشستم، برای اولین بار گلوله توپ در نزدیکترین فاصله با من زمین خورد. همه آنچه از آن صحنه به خاطر دارم، دیدن نوری سفید بود. فکر می کردم شهید شدم و نوری که می بینم از بهشت است. موج انفجار، پلیت سقف سنگر را بلند کرد و تمام خاک های روی آن ریخته شد روی سر من. نیروهای هم دوره ای که در آن نزدیکی بودند، آمدند برای کمک تا از زیر خاک بکشندم بیرون. بیل بود که توی سرم می خورد. مرا از زیر خاک آوردند بیرون. به شکلی در کنار سنگر قرار گرفته بودم که ترکش نصیبم نشد، اما زیر خاک داشتم خفه می شدم. از تنگی نفس فهمیدم خبری از شهادت نیست و هنوز زنده هستم.از نظر کسانی که حادثه را کمی دورتر و با فاصله شاهد بودند و بعد ترکش هایی که هنوز گرم بود را در لابه لای خاک هایی که روی من ریخته بود دیدند، می گفتند زنده ماندنم معجزه است. وقتی بلند شدم و روی پا ایستادم، همه تکبیر گفتند. رفیق کاشانی ام به شدت مجروح شده بود. او را به عقب منتقل کردند. همین اتفاق کافی بود تا در همان روزهای اول حضورم در جبهه به این باور برسم که مرگ و زندگی دست خداست.آشنا نبودن با جغرافیای منطقه و نداشتن درکی درست از موقعیتی که در آن قرار داشتیم، باعث میشد نیروها زود خسته شوند و به عقب برگشت داده می شدیم. دوباره، سه باره و چند باره سازماندهی می شدیم. در آن زمان نسبت به درست یا غلط بودن این حجم جابجایی و سازماندهی های تکراری فهم خاصی نداشتم.در طول جنگ، خیلی از روش ها و تاکتیک ها اصلاح شد. بعد از گذشت زمان، اگر آن سال ها را بررسی کنیم، می بینیم جنگ برای دو طرف درگیر، شده بود میدان آموزش و آزمایش؛ هر چه پیشتر می رفتیم، تاتکتیک جنگ پیچیده تر و کار، سخت تر می شد. به نقاط قوت و ضعف یکدیگر پی می بریم؛ به گونه ای که غفلت طرف مقابل یا خودی، باعث به دست آوردن یا علت از دست دادن می شد. با جمع نیروهایی که در دوره آموزشی با هم بودیم به اهواز بر گشتیم. تعدادی شهید و مجروح داشتیم. تصور و فهمی از جنگ پیدا کرده بودم؛ با صدای انفجار تیر و ترکش آشنا شده بودم. حالا دیگر تنها خواسته ام رفتن به گردانی بود که فرماندهاش شجاع باشد. فکر میکردم گردانی خط شکن میشود که فرمانده ش شجاع باشد. قسمت من همانی شد که دنبالش بودم؛ به گردانی معرفی شدم که فرمانده آن ارتشی بود. خیلی خوش استیل بود و توان بدنی خوبی داشت؛ همچنین خوش بیان و باحال بود.
نیروهای گردان ما، ترکیبی از بسیج، سپاه، و ارتش بود. فرمانده مان گردان را سازماندهی کرد. ایست ـ خبردار داد. از ما خواست بنشینیم و بعد گفت:« قرار است آخرین ضربه رو گردان ما به دشمن بزنه. نیروی ترسو به درد من نمی خوره. نبینم کسی فرار کنه. امشب باید مردانه بجنگیم.»
خیالم از شجاعت فرمانده ام راحت شده بود. می گفت: « در این مرحله از عملیات ما نیروی خط شکن هستیم و قراره امشب به خط بزنیم و خودمون رو به جاده شلمچه ـ خرمشهر برسونیم و دشمن رو محاصره کنیم.»
ما نیروی خط شکن شده بودیم و این افتخاری برای نیروهای گردان بود. معنایش این بود که با وجود گردانهای دیگر، فرماندهان به ما اعتماد بیشتری کرده بودند.
از اهمیت ماموریتی که به گردان ما واگذار شده بود، فرمانده خیلی حرف زد و تاکید زیادی به شجاعت داشت. خلاصه اینکه برای اولین بار داشتم توجیه میشدم که به عنوان نیروی خط شکن وارد عملیات شویم.
غروب شده بود که وارد منطقه عملیاتی شدیم. پشت خط پدافند خودی قرار گرفته بودیم. کار جالب و فراموش نشدنی تدارکات، تاثیر زیادی بر روحیه نیروهای گردان گذاشت. چلو مرغ گرم همراه با نوشابه خنک توزیع کردند.
ادامه دارد...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ خاطره گویی حاج محمود پاک نژاد روز های عاشورایی عملیات بدر
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید دلها.....
شهید سید علی اصغر ربیع نتاج
عملیات کربلای ۱۰ سال۶۶
قبل شهادت درجمع گردان عاشورا
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎋پنجشنبه است
🕯هـمان روزی که
🎋اهالی سفر کرده از دنیا،
🕯چشم انتظار عزیزانشان هستند
🎋دستشان از دنیا ڪوتاه است
🕯و محتاج یاد ڪردن ما هستند
🎋روحشان را شاد کنیم با ذکر صلوات
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرشب می خونم با شور و نوا🌹
کربلا می خوام ابوالفضل🌹
ان شاء الله زیارت کربلا قسمت همه دوستان گروه رهروان شهدا شود
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
شهدای گمنام مظلومترین شهدا، هستند امام خمینی ( ره)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یک_قرار_شبانه 6⃣1⃣8⃣1⃣
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهدا داریم.🌷
🌸 شبهای جمعه ده گل صلوات هدیه میکنیم به روح مطهر شهدای گمنام🌷
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #نمازهایی که در معرکهی نبرد و زیرِ آتش سنگین دشمن، و یا در آستانه شهادت، همراه صدای خمپاره و موشکها خوانده شد.
◇ نماز به پا داریم ؛ رسم شهدا ترک نماز نبود، حتی در شرایط سخت ...
🩸پ.ن فیلم: نماز رزمندگان و شهید مهدی زینالدین و شهید رهبر
به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته »
بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند
فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم
قسمت 9⃣3⃣
چنین حرکتی در آن شرایط ، یک جور قدرتنمایی بود و نیروها را به این باور می رساند که کسانی که قرار است در عملیات، پشتیبانی کننده باشند، خیلی قوی هستند و این تاثیر روانی بالایی داشت. احساس خوبی داشتیم.
زمانی که پشت خاکریز نشسته و منتظر ساعت شروع عملیات بودیم، فرمانده به تک تک بچه ها سر کشی کرد و برای ما توضیح داد که:« نیروهای تخریب دارن معبر باز میکنن. کارشون که تموم بشه، یه نیروی اطلاعات ـ شناسایی میاد و ما رو میبره پای معبر.»
تازه فهمیدم که پیش تر از گردان های خط شکن، نیروهای تخریب و اطلاعات ـ شناسایی هستند که رفته اند سراغ دشمن، توی همین فکرها بودم که یک نفر با لباس سپاه از جلوی ما گذشت و رفت سمت فرمانده گردان. بچه ها با اشاره دست، او را نشان می دادند و می گفتند:«نیروی اطلاعات ـ شناسایی است.» وقتی دیدم فرمانده گردان که خیلی به نظرم مقام بالایی می آمد، سرش را آورده پایین تا خوب گوش بدهد که او چه می گوید و بعد دنبالش راه افتاد، فهمیدم که اطلاعات ـ شناسایی باید خیلی جایگاه مهمی باشد.
گردان حرکت کرد. من دچار دل پیچه شدید شده بودم؛ شاید به دلیل خوردن چلو مرغ گرم بود، به ناچار بین من و ستون گردان که به سمت معبر میرفت، فاصله می افتاد. با شنیدن صدای تیربار، سرعتم را زیاد کردم. می دویدم تا خودم را به ستون گردان برسانم. حجم منور زیادی بالای سرم روشن شد. به انتهای ستون که رسیدم، دیدم همه زمین گیر شده اند و تا دل معبر که سنگر تیربار دشمن دقیقاً مقابلش قرار داشت، بچههای ما خوابیده بودند روی زمین و آتش تیربار قطع نمی شد.
ستون گردان در معبر گیر کرده بود. دنبال فرمانده گردان می گشتم. می خواستم از او کسب تکلیف کنم. به حالت چهار دست و پا به وسط ستون رفتم، آتش تیربار قطع شد. بلند شدم، ایستادم، فرمانده گردان با لهجه تهرانی سرم فریاد زد:« بخواب جون مامانت! بخواب!»
بی اختیار پایم شل شد و کنارش دراز کشیدم روی زمین، تمام آنچه می فهمیدم را در یک جمله خلاصه کردم و گفتم:« تا کی می تونیم این جور زمین گیر باشیم؟»
بنده خدا فقط نگاهم می کرد. وقتی دیدم بچه های مجروح از درد به خودشان می پیچند و ما نه راه پس داریم و نه راه پیش، فریاد زدم: « آخرش که چی؟»
منور بعدی که زده شد فهمیدم شرایط غیر قابل تحمل تر از آن است که فکر می کنم. فرمانده حق داشت. بین شهدا و مجروح ها بودم؛ همان هم رزمانی که با هم دوره آموزشی را گذرانده بودیم، همان هایی که وقتی گلوله توپ کنارم خورد، تلاش کرده بودند تا مرا از زیر خاک بیرون بکشند، کسانی که با هم سر یک سفره نشسته بودیم و همین ظهر روز گذشته با هم توی صف نماز بودیم.
رگ گردنم ورم کرده بود. این را از فشاری که ناخودآگاه به روپوش چوبی کلاشینکف می آوردم. متوجه شدم. با روشن شدن مجدد منور، صدای دوستی که با هم از قم اعزام شده بودیم، ابوالقاسم مهره ساز را شنیدم. او به سنگر تیربار دشمن نزدیک تر بود. نمیدانم چه اتفاقی برایش افتاده بود که با لهجه قمی فریاد: « امام زمان! هم زمان با فریاد او، تیربار خاموش شد.
قدم هایم را چنان بلند و با سرعت بر می داشتم که متوجه نبودم کمر یا شکم کدام یکی از دوستانم را لگد می کنم. خودم را رساندم بالای سر تیربارچی دشمن که به تنهایی نفس یک گردان را گرفته بود ـ او در حال تعویض نوار تیربار بود که با شنیدن صدای پای من به خودش آمد و نوار فشنگ را که توی دستش بود رها کرد و با قنداق تیربار به سمتم حمله کرد. من هم تمام بغضم را همراه با گلوله های سلاحم خالی کردم و فریاد زدم «الله اکبر».
خط شکسته شد. روز بعد شایعه شد که من امام زمان را دیده ام. تصورشان این بود که من فریاد زدم «یا امام زمان» و با کمک آن حضرت، آتش تیربار را خاموش کردم.
کمک لازم داشتیم. سراغ بیسیمچی را گرفتم که گفتند شهید شده. در همان دوره آموزشی بیست روزه کار با بیسیم را بلد شده بودم، اما از رمز و کد، چیزی سردرنمی آوردم. خیلی آشکار پیام میدادم. حتی نمی دانستم که آن طرف خط با چه کسی حرف میزنم. فقط داد می زدم: «خط شکسته شده. کمک لازم داریم. مجروح داریم. اسیرگرفتیم.»
در حقیقت داشتم یک جوری التماس می کردم که زودتر خودشان را برسانند. با فاصله کمی، گردان بعدی آمد و روی جاده مستقر شدیم. حلقه محاصره دور نیروهای عراقی که داخل شهر خرمشهر بودند، کامل شد. تمام اطلاعی که از زمین منطقه داشتم، همان قدری بود که فرمانده گردان به ما گفته بود؛ تقریباً هیچ نمی دانستم. فرمانده گردانی که برای کمک ما آمد، با بی سیم که تماس داشت، به مقام بالاتر می گفت:« کار دشمن تمام است و حلقه محاصره کامل شده.»
ادامه دارد...
🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇
https://eitaa.com/razmandganz
امام خامنهای میفرمایند؛ جنگ را شما روایت کنید که در جنگ بوده اید؛ لذا اگر شما جنگ را روایت نکنید دشمن آنطور که دلش میخواهد جنگ را روایت میکند؛ خواهشاپیرو فرمایشات وبیانات گهربار معظم له ؛ برادران رزمنده دوران دفاع مقدس ویا مدافعین حرم عکس وخاطرات خود را در گروه رهروان شهدا قرار داده وخود راوی آن لحظات مقدس باشید.
ما منتظر شنیدن خاطرات شما در گروه هستیم
با تشکر محمد تنها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند شهید جواد دل آذر رضوان الله علیه ؛ قسمت اول
45.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند شهید جواد دل آذر رضوان الله علیه ؛ قسمت دوم
44.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند شهید جواد دل آذر رضوان الله علیه ؛ قسمت آخر تشیع