وصلهیناجور:))
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت دوازدهم به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شد
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت چهاردهم
نزدیک اربعین بود و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم کربلا میسوختم. آن روز زودتر حرفهایش را تمام کرد و در آخر حرفهایش گفت: خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال کنید؛ بنده عازم کربلا هستم. ان شاءالله خدا توفیق شهادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما که آرزو داریم در راه دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شهید بشیم. ان شاءالله در این یک هفته که بنده نیستم، یک حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند که برنامه نماز جماعت لغو نشه.
اشکم درآمد. «خدایا چرا هرکی به تور ما میخوره میخواد بره کربلا؟»بعد نماز عصر با گریه پرسیدم: این نامردی نیست که مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟
لبخندی زد و گفت: فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و کمک از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این کارها کمتر از جهاد مردها نیست.
قانع نشدم اما باخودم گفتم اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم کرد…زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم. رفت و من حال عجیبی داشتم...نمیدانم چرا دنبال شنیدن خبری از کربلا بودم. نمیدانم، شاید وقتی رفت، مراهم با خودش برد. به خودم دلداری میدادم که این احساس جدی نیست…
#زائر_کرببلا_گفت_خداحافظ_و_دید
#دل_من_پشت_سرش_کاسه_آبی_شد_و_ریخت…
🌸ادامه_دارد🌸
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت پانزدهم
امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود.
ظهر که رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز کشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم که صدای گوینده اخبار توجهم را جلب کرد: انفجار تروریستی در حله عراق و شهادت تعدادی از هموطنانمان…
مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شهید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید...» قلبم ایستاد و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: چی شد یهو طیبه؟
- یکی از دوستام اونجا بود!
میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام!
یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یک قرن گذشت. میخواستم احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد…
#ای_در_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟
🌸ادامه_دارد🌸
.
وصلهیناجور:))
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت چهاردهم نزدیک اربعین بود و حال و هوای من هم ا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت شانزدهم
درست یک هفته بعد که رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ کردم انگار! سرخوردم کنار دیوار و چشم هایم را بستم. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.
اواسط سال بود که تصمیم گرفتم رشته معارف اسلامی را انتخاب کنم. پدر و مادرم مخالف نبودند اما معتقد بودند حیف نمره های خوب من است که بروم معارف و فامیل پشت سرمان حرف میزنند. معلم ها سرزنشم میکردند و حتی پدرم را خواستند که مجبورم کند در تیزهوشان درس بخوانم اما خوشبختانه پدرم انتخاب را به خودم واگذار کرد. چندهفته درباره رشته معارف تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که با روحیات و شخصیت من سازگار است. برای خودم هدف تعیین کرده بودم و از درستی انتخابم مطمئن بودم اما حرفهای دیگران آزارم میداد و باعث میشد مدام شک کنم.
از نظر روحی تحت فشار بودم. تصمیم گرفتم با آقاسید مشورت کنم.
حرفهایم که تمام شد، تبسم ملایمی کرد و گفت: بله انتخاب خوبیه، حتی من پیشنهاد میدم برید حوزه!
- پدر و مادرم اصلا موافق حوزه نیستن.
- اگه مطمئنید انتخابتون عاقلانه ست، سست نشید. چه اشکال داره کسی که درسش خوبه بره معارف بخونه؟ لازم نیست حتما شاگردای ممتاز برن ریاضی و تجربی. مهم اینه که درسی که میخونید رو دوست داشته باشید. اصلا شما برید معارف تا بقیه هم بفهمن که علم علمه..! اصلا اگه توی مشتتون یه الماس باشه، ولی همه مردم بگن گردوئه، شما حرف کدوم رو قبول میکنید؟ مهم اینه که شما به الماس بودنش مطمئنید.
حرفهایش پایه های یقین را به راهی که داشتم محکم میکرد. چندروز متوالی از او مشورت گرفتم و با اطمینان رشته ام را انتخاب کردم.
🌸ادامه_دارد 🌸
📜 #حکایت🍓
[لقمان و پسرش]
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس.📝
شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. 📎
آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور.🍏
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. 🗓
دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.🎗
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. 🎗
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.🎗
روز چهارم، هیچ نگفت.🤐
شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.✅
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. 🔶
لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.🌿
#بزنیدࢪوےپیوسٺنـ☟︎︎シ
❥︎⃟⃟💛⃟⃟⃢♡︎⃟⃟———@chadoryz
#فونت_اسمی
اسم سارا↓
𝓢𝓪𝓻𝓪
ˢᵃʳᵃ
𝘀𝗮𝗿𝗮
𝗌𝖺𝗋𝖺
Ⓢ︎Ⓐ︎Ⓡ︎Ⓐ︎
🅢︎🅐︎🅡︎🅐︎
s͜͡a͜͡r͜͡a͜͡
🇸 🇦 🇷 🇦
🅂🄰🅁🄰
s̥ͦḁͦr̥ͦḁͦ
,𖡟,
#تلنگر 🌱
تعجبمازڪساییهڪه
وقتوحوصلهدارنیه
رمانصـدصفحھاےرو
بخونن!اماوقتےمیخوان
یھصفحھه قرآنبخونن،
یهووقتشونتنگمیشه
وحوصلھشوننمیشه
🌸
🖇 #تلنگر 🌱
ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯ سبڪترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیہ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻤﻞ میشہ
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ سنگینترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیہ ڪﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ باید بخاطر نحوہ استفادہ اش پاسخگو باشیم!
مواظب باشیم این موبایل ما را
جهنمے نڪند
🌸¦⇠‹
•#تلنگر 🌱
-حواسِتهست...؟!
_به خودت/:!
_به اعمالِت/:!
_به گناهات/:!
-که باید جبران کنی و مدام؛
-امروز و فردا میکنی✋!!
-خودتو جلوی آینه نگاه کن🪞...
-داره میگذره..(:
-عمرِت سَر برسه چی...؟!
🌸¦
#تلنگر 🌱
خواستَمبِگویَم
چِـرانَیامَدۍ..؟!💔
دیـدَمحقداࢪۍ
تَعطیلٺَـرازجمعہ،
خودِمـاهستیم🚶♂😔
بـࢪاۍِظھۅࢪِشچیڪاࢪکَࢪدیم؟✋🏻
🌸¦⇠
#تݪنگࢪانہ !"🌿
کساییکهمیجنگن،زخمیهممیشن..
دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔!'
شهداوقتیتیرمیخوردن
میگفتنفداسرمهدیفاطمه:)
توییکهداریبرایامامزمانتکارمیکنی
شبروز...!'
وقتیمردمباحرفاشونبهتزخمزدن،
تودلتباخودتبگو:
'فداسرمهدیفاطمه..'
آقاخودشبلدهزخمتودرمانکنه..!'
🌸¦
{🖇♥️}
•
•
#مرگ و مرد
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ!
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺧب ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: "ﺣﺘﻤﺎ"
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ!
ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...
ﮐﻼﻍ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻃﻮﻃﯽ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻼﻍ ﺁﺯﺍﺩ...
ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮﯼ!
{💚🍃} ☜ #تلنگرانه
{💚🍃} ☜ #یاعلی
-
امام زمانم
همه گویند به انگشت اشاره
مگر این عاشق دلسوخته
ارباب ندارد؟
تو کجایی گل نرگس
ز فراقت دل من تاب ندارد
#امام_زمان