•
دلبرےبرگزیدهامکهمپرس❤️"!👌
•
الحمداللهالذیخلقالحسین🌺
•
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
♡••
همین ڪه به هر بهــانه
دلم تنگِ تُوست یعنۍ ؏شق..
#حسین_جانم
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
عڪس نوشتھ 🍓
#انگیزشۍ_جانـم📂💛
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
••[[💕🍓🌸]]••
¦+از تھ כل بخند🍉🏳🌈
¦+شبیھ بچھ ها🗒💛
¦+لباسها؎ࢪنگاࢪنگبپوش📻🍊
¦+گاهــــےموهاتوخࢪگوشےببند👧🏻🌻
¦+براخودتنازڪن🐕🧘🏻♀
¦+و خلاصھ یہـ روزمڪھ شده🍕🛵
¦+مھمونِ حال دلت باش]✂️🛁💕••
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
#تلنگر ⚠️
👤 مرد بیسوادی قرآن میخواند📿
ولی معنی قرآن را نمیفهمید.‼️
روزی پسرش از او پرسید:👱🏻♂️
چه فایده ای دارد قرآن میخوانی،
بدون اینکه معنی آن را بفهمی⁉️
پدر گفت: پسرم!🧔🏻
سبدی بگیر...
و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.🌊
پسر گفت:👱🏻♂️
غیر ممکن است‼️
که آب در سبد باقی بماند.😕
پدر گفت: امتحان کن پسرم🧔🏻
پسر سبدی که در آن زغال🗿
میگذاشتند گرفت
و به طرف دریا رفت.🚶🏻♂️🌊
سبد را زیر آب زد💧
و به سرعت به طرف پدرش دوید🏃🏻♂️
ولی همه آبها از سبد ریخت💦
و هیچ آبی در سبد باقی نماند.😐
پسر به پدرش گفت؛👱🏻♂️
که هیچ فایده ای ندارد.😶
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.👌🏻
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق
نشد که آب را برای پدر بیاورد.😑😒😓
برای بار سوم و چهار
هم امتحان کرد🏃♂️
تا اینکه خسته شد😫😖
و به پدرش گفت؛👱🏻♂️
که غیر ممکن است...!😶
🔸پدر با لبخند به پسرش گفت:☺️☘️
سبد قبلا چطور بود؟😉
پسرک متوجه شد☺️
سبد که از باقیمانده های زغال،
کثیف و سیاه بود،🌫
الان کاملاً پاک و تمیز شده است.☁️
پدر گفت:🧔🏻
این حداقل کاری است که قرآن📿
برای قلبت انجام میدهد.♥️
🦋دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!🦋
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
هدایت شده از وصلهیناجور:))
390 تایی شدنمون مبارک✨🌿
بعد فعالیت های ادمین زینب براتون رمان جانم می رود میزارم☺️✨
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
#شهداطوری!🕊🌿
_مادرشهیدجهادمغنیهمیگفت؛♥️
مدتِطولانیبعدشهادتشاومدبهخوابم
_بهشگفتم:چرادیرکردی؟
منتظرتبودم!✨
_گفت:چونطولکشیدازبازرسیهاردشدیم
_گفتم:چهبازرسی؟!🦋
_گفت:بیشترازهمهسربازرسی" #نماز"وایستادیم..
بیشترازهمهدربارهی" #نمازصبح"میپرسند.🌱
#نگذاریمتنبلیمانعسعادتماشود.
{عاشــقان شهـادت
✨⃠⃪📿
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
چهراحتغیبتمیکنیم...
اسمشممیزاریمانتقاد-!
خباگهنقدیداریبهخودمبگو
چراپشتسرم...-!؟🚶🏾♀
چرابهدیگران؟
اینکاریکهتومیکنیتخریبهنهانتقاد
بعدشمنقداصولوموازینیداره
یادتباشهگاهیحتیدیگهفرصتیبراے حلالیتطلبینداری-!🚶🏾♀
#کاشبهخودمونبیایم🥀
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیستم
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد...
حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود😭
_شما گفتید که رفتید تو پایگاه📝
_بله😔
_چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود😔
_خودش گفت.منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم😥
سخب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه
شوک بزرگی برای مهیا بود....😨
یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد
سر جایش نشست
_یعنی چی جناب همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش😟
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد
شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
سمحمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن
محمد آقا نزدیک شد
_سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم... ما از این خانم شکایتی نداریم😊
_ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
_هر چی ما راضی نیستیم
_هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن
_خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت😔 انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت.... ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود
_مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود...
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بود😔
چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد....
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے