🌺رمان #حجاب_من🌺
قسمت #بیستم
_مبارکه
میدونستم همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو
رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و ... از مامانم پرسیدم
واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم
دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایلامو بشکنم
حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم
رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم قرآن خوندم اروم شدم اماهنوز کمی پریشون بودم حوصله ی هیچکسو هیچ چیزو
نداشتم
میدونستم تو خونه بمونم هی به مامانم بی احترامی میکنم پس تصمیم گرفتم برم بیرون
بعداز ناهار به مامان گفتم
_مامان من میخوام برم بازار،یه سر به کتابخونه بزنم
مامان_ باشه با کی میری؟
_با خودم. من میرم اماده بشم
رفتم سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون هوا ابری بود اروم قدم میزدم به جاده رسیدم بارون شروع کرد به باریدن،
چند دقیقه بعد تاکسی اومد
رسیدم بازار اینجا بارون بیشتربود
خدا هم میدونه چقدر بارونو دوست دارم هروقت که دلم گرفته و حالم بده اونروز بارون میاد
بارون خیلی تند شده بود، همه داشتن تند تند با چتر های روی سرشون میدویدن سمت یه جایی که خیس نشن و به من جوری نگاه میکردن که انگار دیوونه شدم
درست هم فکر میکردن واقعا دیوونه شده بودم حالم اصلا دست خودم نبود
اشک میریختم زجه میزدم میلرزیدم بد نبودم وحشتناک بودم
این مرگه تدریجی برای من خیلی بدتر از صدها بار مردنه
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم
عشق پاکه من چقدر بد به پایان رسید
خدایا بعد از 7 سال چرا اینطوری جوابمو دادی
دلم گرفته خدا خیلی گرفته چرا ارومم نمیکنی مگه من بندت نیستم؟ مگه تو خالق من نیستی؟خدایا تورو به اهل بیتت کمکم کن دارم دیوونه میشم دارم میمیرم خدا دارم میمیرم
همینجور میرفتم بی هدبیبی اراده یه دفعه دیدم جلو بیمارستانم نمیدونم چرا و به چه جراتی ولی رفتم، رفتم داخل بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم پاهام منو به سمت اتاق طاها می برد روبروی در اتاق ایستادم خواستم در بزنم که یهو به خودم اومدم
من اینجا چیکار میکنم؟ من دارم چیکار میکنم؟
راه افتادم برم پشتم به در بود هنوز دو قدم بر نداشته بودم که در اتاق باز شد
عقلم میگفت برو زینب برو ولی پاهام توان حرکت
نداشتن
اومد از کنارم رد بشه که یه لحظه بهم نگاه کرد اول نفهمید ولی بعد سریع برگشتو اومد سمتم با تعجب و وحشت نگاهم
میکرد
بهش خیره شدم
چشمای قهوه ایش خیلی نگران بودن
چشماش داشتن صورتمو کنکاش میکردن، از سر و صورتم گرفته تا چادرم از بس خیس بودن همینطور آب بود که
ازشون چکه میکرد
وقتی یک ساعت تمام زیر اون سیل بدون چتر راه رفتم بایدم اینقدر خیس میشدم
هوا خییل سرد بود ولی من مثل کوره داغ بودم حس میکردم دارم آتیش میگیرم، چشمام شده بودن مثل وزنه ی 100کیلویی تحمل وزنمو نداشتم ،
دیگه نتونستم طاقت بیارم دستمو برای جلوگیری از سقوط به دیوار گرفتم
طاها تازه به خودش اومد و اومد نزدیک یه عالمه سوال پشت سر هم می پرسید هیچی نمیشنیدم، هیچی فقط یه کلمه از دهانم خارج شد اونم به زور
_ع...عر ...فان
و بعد سیاهیه مطلق
🍀ادامه دارد..........🍀