eitaa logo
وصله‌ی‌ناجور:))
638 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
56 فایل
بهـ نام اللّٰهِ قلبهاۍ تنگ شدھ !' ‌- خوشا به‌ حال‌ِ آنهایی‌ که‌درخفاوتنهایی‌هم‌؛نجیب‌اند . . ‌‌- وقت‌ خیلی‌ کم‌ است ما ابد در پیش داریم . . . !(: ایرادی دیدید به ما بچسبونید ، نه اسلام! دین اسلام کامل ِولی منو شما نه ! . ڪپۍ؟حـلالٺ‌‌رفـیق👀🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت‌انسان‌باطعنه‌هم‌شهید‌میشه هربار‌که‌طعنه‌میشنوی‌و‌سکوت‌میکنی شهید‌میشی... 🌸¦↫
رفیق چند سالته؟ به تعداد سال های عمرت صلوات نظر ظهور مهدی زهرا کن🦋:)
..‌👀✋🏻•• «یـٰاقاضۍ‌الحـٰاجات'🖤🗞'» ‹اۍ‌بَرآورَنـدِه‌حـٰاجات‌ھا..'🔗📓'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
سوالای کاربرای خارجی تیک تاک و حسشون نسبت به سرود سلام فرمانده 🥲
حماس تروریست نیست اعضای حماس بچه هایی هستن که ۲۰ سال پیش پدر مادر و اعضای خانوادشون رو سلاخی کردین حالا بزرگ شدن میخوان انتقامشون رو بگیرن و این یک واکنش طبیعیه
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﺍﻧﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻦ؛ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ، ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩﯼ!🙃
خدا تنها روزنه امیدی که هیچگاه بسته نمیشود... ⦃🦋🐳 ⦄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִ
نام اثر: سوشال مدیا (اینستاگرام و....) 📱 📌اگه میخوای خودت با دستای خودت زندگیتو نابود کنی باطن زندگیتو با ظاهر زندگی های سوشال مدیا مقایسه کن! 🍂😊 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
‹ حال و هوای دلبر و پاییزی سوادکوه، مازندران - ایستگاه راه‌آهن شیرگاه 🥹🌾🍁 › •
وصله‌ی‌ناجور:))
#رمان #پارت_هشتم 🌿🌿🌿چࢪاغ قࢪمز قلبم🌿🌿🌿 با شکسته شدنِ بغضم محمد بلند شد و لیوان آبی برام اورد،توی ا
🌿🌿🌿چࢪاغ قࢪمز قلبم🌿🌿🌿 از جا بلند شدم و شروع کردم به آروم آروم قدم زدن،برام عجیب بود که بعضیاشون از منم کوچیک تر بودن،چی شد که رفتن...؟ وقتی به خودم اومدم حسابی از محمد فاصله گرفته بودم،زانوهام سست شده بودن،این همه شهید فقط از ی شهر ما...؟! یه گوشه نشستم،نمیدونم چقد گذشت که اتفاقای قبل از اومدن به اینجارو یادم اومد... مهدی،توی پارک،حرفایی که زد،لیلا،ازدواجش... بغض راهه گلمو بست،نگاهی به مزار شهیدی که کنارم بود انداختم،۲۳ساله!دقیقا همسن من... لبخند تلخی زدم_۲۳ساله؟ منم ۲۳سالمه،نمیشناسمتون ولی محمد میگه خیلی بامعرفتید... به این فکر کردم که اگه ی سال پیش بود و میشنیدم یکی با شهدا حرف میزنه،تا چند ماه بهش میخندیدم،اما امشب نمیدونم چی شد،چرا یهو سر از مسجد و بعدم گلزار شهدا در آوردم،جایی که از ی متریشم تاحالا رد نشده بودم... نمیدونم چقدر موندم و چقدر درد و دل کردم،ولی آروم شده بودم،انقد آروم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده،نمیدونم شاید حتی هیچوقت تو عمرم انقد آروم نشده بودم،نگاهی به محمد انداختم یه گوشه نشسته و سرش تو گوشیش بود،نمیخواستم بیشتر از این وقتشو بگیرم،باید دل میکندم از این آرامشِ تزریق شده،نگاهی به دور و برم انداختم و نگاه به مزارِ شهیده ۲۳ساله،با دیدن سنش حس و حال عجیبی پیدا میکردم _کمکم کن بجاش قول میدم آدم بشم... نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم،راهی به سمت محمد،روبه روش وایسادم که سرشو بلند کرد و لبخند زد _بریم؟ لبخندی زدم و سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم،برای بار آخر دوباره نگاهی به عقب انداختم و خداحافظی کردم... ... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿