#تلنگر❗️
🌀 تازه باهم عروسی🤵🏻♂👰🏼♀💍 کرده بودند.
💠 با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم که گل و شیرینی 💐🍩🍬🎁 بخریم و یه سری به تازه عروس و دوماد 🎉🎊 بزنیم.
🌀 خانه شان 🏡 کوچک بود. یک پذیرایی دوازده متری 2️⃣1️⃣ داشتند.
🌀 تا حالا ندیده بودیم، کسی قاب عکس خالی را به دیوار پذیرایی خانه اش 🏡 ، بچسباند.
💠 سرانجام، من طاقت نیاوردم و به نمایندگی از همه پرسیدم:
🌀 این قاب عکس خالی 🖼️ ، چیه!؟
💠 شاید می خواهید به زودی در این مکان🛋️ ، عکس عروسی تان 💍 را نصب کنید 😂 !؟
🌀 بچه ها خندیدند 😂.
خودش هم لبخندی زد و جواب داد:
💠 نه، این قاب عکس 🖼️ ، جای خالی عکس امام زمان است.
🌀 می خواهیم وقتی حضرت مهدی (ع) ، ظهور کردند و چهره شان را همه دیدند، عکس ایشان را به دیوار 🧱 خانه مان 🏡 ، بچسبانیم.
💠 همه مان مات و مبهوت شدیم 😲😯 .
🌀 یکی پرسید: پس چرا از حالا، قاب عکس خالی زده ای به دیوار ؟!
💠 هنوز که حضرت ولیعصر ( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) ظهور نکرده اند ؟!
🌀 فوری جواب داد:
💠 همین دیگر. . . می خواهیم همیشه یادمان باشد که یک چیزی توی زندگی مان، کم داریم 😔😭 .
🌀 هر لحظه که این قاب عکس خالی 🖼️ را می بینیم،
به یادمان می افتد که منتظر و زمینه ساز ظهور حضرت باشیم.
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
│#تلنگر⚠️│
چند وقت پیش
ڪه تهران زلزله اومده بود،
بعضی از مردم از ترس جونشون
با لباس راحتے👕،
حتی بعضی بدون کفش👞
اومده بودن تو خیابون🏃
رفتم به چندتاشون گفتم:
٢۰میلیون💵 میدم بهتون
برید تو خونه هاتون☺️...
گفتن:
مگه دیوونه ایم😱 برا ٢۰میلیون
جونمون رو به خطر بندازیم😒...
یادم اومد بعضی از
همین مردم میگفتن:
مدافعــان حرمـــــ برای پول میرن😏...
#اللهمعجللولیکالفرج😷💚
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#صد_و_یک🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده چند روز اول تحمل همه چیز برایم س
🖤🖤🖤پارت#صد_و_دوم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند.
صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا.
به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.»
ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد.
حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید.
ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم.
به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم.
تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم.
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#صد_و_دوم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و
🖤🖤🖤پارت#صد_و_سوم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید.
تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش.
توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد.
حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند.
خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست.
همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند.
اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت.
هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود.
حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#صد_و_سوم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده معصومه را زمین گذاشتم و دوباره
🖤🖤🖤پارت#صد_و_چهار🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود.
اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا»
بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا.
حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم.
قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه… نه… اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم.
قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم.
نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#صد_و_چهار🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را
🖤🖤🖤پارت#صد_و_پنج🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت.
آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود.
آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده.
باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم.
تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم.
گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما.
گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
هدیه🌺
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
اگهمسیرواشتباهرفتیم،
اگهتاآخرایراهرفتیم،
اگهیِعُمردنبالهگناهرفتیم،
بیاکهبابالنجاتتحسینه..!
نفسبزنبرایحسین،
نفسنفسنمیزنیتوسختیهایدنیا..!
خودتروخرجروضهکن..
بهتمیبخشهاونقدهحواتودارهاقا..!
جاییدیگهنروبیا،
گداییغیرخونهیحسینننگه..!
#رفیقبامرامحسین
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
بــٰا افتخـٰار محـجبھ ام(:😌🌿!
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
✨͜͡♥️
چَندیستخۅگِرِفتِہتَنَمبـٰآنَدیدَنَت
عُمرۍنَمـٰآندِهاَستاِلـٰھۍبِبینَمَت…!
✨¦⇠#امامزمان
♥️¦⇠#الݪهمعجللولیڪالفرج
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤