🌹به مناسبت تولد شهید سجاد خلیلی🌹
🌷محرم 91 بود و نمایشی که باید روز عاشورایی دوباره به پا می کرد...
آقامهدی بختیاری بازیگر نقش اربابمون حسین میشد و سیدسجاد هم باید سنگی میزد به پیشانیش ....دست های سید عادت به گرفتن علم داشت..دست هایی که یک عمر برای حسین سینه می زد.. اما حالا باید برای نمایش بهتر روز عاشورا؛ قبول می کرد این نقش رو..... 🌾
نگم از دل آشوبی که در دل سید به پا بود و در اون یک ماه تمرین این نمایش؛ چه شب هایی رو گذروند... نگم از خلوت هایی که در حسینیه داشت...
نگم از لرزش دستش و بغضش موقع پرتاپ سنگ... 🌿
که برای سیدسجاد عاشورایی شده بود...
عاشورایی که چند سال بعد سیدسجاد رو در خانطومان برای همیشه حسینی کرد ....
حالا مهدی جان تو که نقشتو خوب بازی کرده بودی... الان دوباره ترکش های روی چشمت چی میگه برامون!!.... چرا یکی نمیاد پرده این نمایش رو بزنه کنار و بگه این فقط بازیه.... 🥀🥀 چرا یکی نیست بیاد بگه آقامهدی از اون نقشت بیا بیرون طاقت نداریم ؛ پسرت امیرعباس خونه منتظرته.
تو و سیدسجاد کجای قصه بودین و ما کجای اون نمایش جا موندیم ....
چه خوب شماها نقش بندگی و نقش حسینی بودنتونو در واقعیت ثابت کردین و حالا همه دارن تماشاتون می کنن.
شهادتتون مبارک رفیق های آسمونی🍃
دست مونو بگیرین که غرق شدیم در این دنیا و نمایش نامه هاش.... 🌷
روای:خواهرشهید✨
بهرین کااااااااناااااااللاللللللللللللل ت ایتاااااااااااااااااااا هستتتتتتتتتتتتتتتتت😍💚
ممنون ازلطفتون💐
عزیزان دلممم
لینک ناشناس ت بیوگرافی کاتال هس متتظر نظرات ارزشمند شماهستیم چون نظراتتون ارزش مند هستن):🙂✨
رِفـــےقِ ݼاבرے³¹³ღ:)♡¡
#بیراهه_عشق #پارت_سوم با همون نگاه مغرور امیزش نگاهی به من انداخت و از جاش پاشد گفتم _خیلی بچه م
#بیراهه_عشق
#پارت_چهارم
با صدای قربون صدقه های مامانم پاشدم
خمیازه ای کشیدم و پتو رو از روی خودم کشیدم با اینکه چشمام باز نمیشد ولی با چشم های نیمه باز به ساعت نگاه کردم بازم دیر شده بود
صدای غر غر کردنم بلند شد
_چرا زودتر بیدارم نکردیی
_پاشو پاشو قربونت برم دیر نیست ربابه خانم(خدمتکارمون) صبحونه اماده کرده
هیچی نگفتم از روی تخت پاشدم
سریع خودمو اماده کردم از پله ها پایین اومدم و خیلی گشنم بود رو میز نشستم و سریع سریع صبحونه رو میخوردم با دهن پر به مامان گفتم
_بابا کو
_زود تر رفت شرکت کار داشت
به شنانه باشه باشه سرمو تکون دادمو و کیفمو از روی مبل برداشتمو
_خدافظ مامان
_تو که چیزی نخوردی
_مامان بخورم چاق میشم تازشم خیلی خوردم
خدافظ
_خدافظ
به پارکینگ رسیدم ماشینو برداشتمو و کیبورد رو زدم و خواستم برم بیرون که طاها با ماشین لوکسش جلوی در بود از ماشین پیاده شد
دیدمش گفتم به طاها سلام چطو...
حرفمو قط کرد و گف
این چه حرفی بوده که دیروز به داداش ریحانع زدی
_اونطوری که فکر...
_فرقی نداره من چی فکر میکنم ولی ارزو اگه با این پسره سر و سری ...
_اولا ندارم و تورو سنه نَ بعدشم مثلا میخوای چیکار کنی
میدونی که هرکاری از دستم برمیاد پس خودتو نزن به کوچه علی چپ
_کوچه علی چپ کجاس؟
اخمی کرد و سوار ماشین شد و از کوچه در اومد و رف
برام مهم نبود طاها چی میگه پس روزمو خراب نکردم داشبورت ذو باز کردم یه فلش توش بود وصلش کردم به ماشین اهنگ پاپ داشتت
دمت گرم باباا جونمم
همینجوری انگارو لب خونی میکرردم که به داشنگاه رسیدم داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشیم زنگ خورد ریحانه بود اول نمیخواستم جواب بدم ولی منصرف شدمو و گوشی رو برداشتم فکر میکردم میخواد به خاطر کارای دیروز سرزنشم کنه
گوشی رو دم گوشم گرفتمو گفتم
_بله
_سلام چطوری
_خوبم ممنون
_چه خبر
_هیچی دارم وارد دانشگاه میشم
_اع راستی دانشگاه تو با داداشم یکیهه
_از این حرفی که زد فهمیدم از اتفاق های دیروز خبر نداره خیالم راحت شد
ادامه داد..........
رِفـــےقِ ݼاבرے³¹³ღ:)♡¡
#بیراهه_عشق #پارت_چهارم با صدای قربون صدقه های مامانم پاشدم خمیازه ای کشیدم و پتو رو از روی خودم
پارت چهارم از رمان امیدوارم مورد پسند باشه 🌹☁️
°-{💎💙}-°
خودت گفتی،
صدایم کن تا اِجابت کنم..♥️
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-
⏰|↫ #عـآرفـآنھ
#دلدادھ
#پارت_پنچ
-حالا کی هست؟!
مامان:دقیق نمیدونم فقط میدونم ادم حسابیه.
با تعجب گفتم:یعنی چی؟!
مامان:خانواده مذهبی داره....۲۲ سالشه....استاد دانشگاهه.
-دانشگاه کجا؟!
مامان:نمیدونم.
-کی قراره بیان؟!
مامان:امشب.
با تعجب گفتم:هاااان؟!
مامان:چته؟!
-اخه امشب مامان؟!
مامان:آره دیگه.
-اه.
عصبی رفتم داخل اتاق.....
لعنت به این شانس....نه پسره رو دیدم نه میشناسمش داره میاد خاستگاری.....
همین جوری داشتم غر میزدم که گوشیم زنگ خورد.
عصبی جواب دادم:بله؟!
حنانه:سلام اسکل جان.
عصبی گفتم:حوصله ندارم حنانه.
حنانه:چی شده دلبرم؟!
-میخواد برام خاستگار بیاد.
حنانه خندید و خوشحال گفت:اخ جون.
-ای درد،ای کوفت،ای زهرمار.
حنانه:وا،چته؟!
-اصلا نمیدونم پسره کی هست!!
حنانه:جدی؟!!!
-اره.
حنانه:کی میان حالا؟!
-امشب.
حنانه:عه!
-میشه بیای پیشم حنا؟!
حنانه:زشته یاسمن.
-زشت نیست،لطفا.
حنانه یکم فکر کرد و بعد گفت:باشه.
-عاشقتم.
حنانه:خب بابا.
-بی احساس،بی لیاقت.
حنانه خندید و گوشی رو قطع کرد.....
ادامه دارد...............