eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
432 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.. داشتیم با خواهرم از مجلس روضه بر می گشتم که یهو دلم هوای حسین کرد. نمی دونم چه سرّیه! اونم همین احساس رو داشت. قبول کرد بریم پیش حسین. قبول کردن او همانا و کج کردن مسیرمون به سمت گلزار هم همانا!.. اون موقع شب (تقریبا ساعت ١ شب) مسیرمون رو به سمت گلزار شهدا تغییر دادیم تا بیایم پیش حسین. نزدیکای گلزار یهو موتور به خرخر کردن افتاد و خاموش شد. هر کاری کردم روشن نشد. نمی دونستم چه مرگشه. اون لحظه چهره درهم من که نیم خیز شده بودم و با چیزی که زیاد سر در نمیاوردم ور می رفتم هم ترحم امیز بود هم خنده دار. از طرفی هم به خاطر اینکه اون موقع شب، تو اون تاریکی کنار بزرگراه با خواهرم گیر کرده بودم یکمی احساس نگرانی می کردم. هیچ کسی هم نبود که کمکی بهمون کنه.. تو اون حالت موتور رو دستم گرفتم و مسیرمون به سمت گلزار رو ادامه دادیم. تو راه با حسین حرف می زدم. "گفتم رفیق هوامونو داشته باش." بش گفتم رفیق، تو یه عمر کار مردم و راه انداختی، من که یقین دارم الان حواست به منم هست.. توسل کردم بهش و راه می رفتم. جالبه همینطور که تو فکر بودم و داشتم با حسین حرف می زدم، آقا و خانمی ترمز زدن و کنارمون ایستادند . نگاهی به موتورم انداختن و یکم بهمون بنزین دادن. در عین ناباوری موتور روشن شد. فکرشم نمی کردم موتور بنزین تموم کرده باشه. اخه چراغ بنزین که نشون می داد باک بنزین پر پر باشه. شاید این موتور هم اون لحظه بازیش گرفته بود. وقتی بنزین رو داد بهم گفت که این بنزین رو به نیت شهید ولایتی بهتون دادیم. باشد که ثوابش برسه به روح شهید. خانمی که همراهشون بود هم از تو کیفش یه کلوچه و یه پیکسل عکس شهید ولایتی رو به خواهرم داد و گفت اینها هدیه از طرف برادر شهیدم. وقتی اینو گفت با تعجب پرسیدم: برادر؟! گفت اره، ما خواهر و برادر شهید حسین ولایتی هستیم و وقتی شما رو دیدیم خواستیم به نیت حسین کمکتون کنیم. آخه اگه خودش بود هم حتما همین کار رو می کرد. هنوز صحبت ها ادامه داشت که احساس کردم یه لحظه گوش هام سنگین شده. چیزی نمی شنوم. فقط صدای حسین بود که تو گوشم می پیچید. صدای همون رفیق با مرامی که وقتی خودش نیست واسطه می فرسته واسه رفع مشکل رفقا..
نــام : مصطفی(اسم جهادی:ذوالفقار) نـام خـانوادگـی : بدرالدین(پسر عموی شهید عماد مغنیه) نـام پـدر : اطـلاعاتی مـوجود نـیست تـاریخ تـولـد : ۱۹۶۱/۰۴/۰۶(میلادی) مـحل تـولـد : الغبیری سـن : ۵۹سال دیـن و مـذهب : اسلام شیعه وضـعیت تاهل : متاهل شـغل : از فرماندهان حزب الله مـلّیـت : لبنانی دسـته اعـزامـی : حزب الله مسئولیت نظـامی : مشاور سیدحسن نصرالله مسئولیت عملیات نظامی مقاومت درجـه نظـامی : اطـلاعاتی مـوجود نـیست تـحصیـلات : اطـلاعاتی مـوجود نـیست https://eitaa.com/refigh_shahid1
🌹جـزئیات شـهادت🌹 تـاریخ شـهادت : ۱۰می۲۰۱۶ ۱۳۹۵/۲/۲۲ کـشور شـهادت : سوریه مـحل شـهادت : فرودگاه دمشق عـملیـات : حمله توپخانه ای نـحوه شـهادت : در اثر یک انفجار در نزدیکی فرودگاه دمشق به شهادت نائل آمد. https://eitaa.com/refigh_shahid1
⚫️اطـلاعات مـزار⚫️ مـحل مـزار: گلزار شهدای بیروت وضـعیت پـیکر : مـشـخـص موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا قـطعـه : اطـلاعاتی مـوجود نـیست ردیـف : اطـلاعاتی مـوجود نـیست شـماره : اطـلاعاتی مـوجود نـیست https://eitaa.com/refigh_shahid1
پنجشنبه ها گلزار شهدا میرے آیا..؟ دل مادراے شهید خوشحال میشه ها..؛ تنبلے نڪنی(: •|التماس دعا|• https://eitaa.com/refigh_shahid1
💠⚫️🔸⚫️🔸⚫️🔸⚫️ ⚫️🔸⚫️ 🔸 🔸⚫️ 💠 💠 ⚫️ ⚫️ 💠 🌹 🔸 🔸 🌹 💠 ⚫️ ⚫️ 💠 💠 ⚫️🔸 🔸 ⚫️ 🔸⚫️ ⚫️🔸⚫️🔸⚫️🔸⚫️💠 دوسال پیش شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم کردن باید برم بخونم گفتم بریم با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا .. وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه ... نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد ... وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ، دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه ... بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه ... چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته ؟ گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم .. گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه .. 💠⚫️🔸⚫️🔸⚫️🔸 ⚫️🔸⚫️ 🔸⚫️💠💠 ⚫️ 💠🌹 🔸 https://eitaa.com/refigh_shahid1
💠⚫️🔸⚫️🔸⚫️🔸⚫️ ⚫️🔸⚫️ 🔸 🔸⚫️ 💠 💠 ⚫️ ⚫️ 💠 🌹 🔸 🔸 🌹 💠 ⚫️ ⚫️ 💠 💠 ⚫️🔸 🔸 ⚫️ 🔸⚫️ ⚫️🔸⚫️🔸⚫️🔸⚫️💠 هر پنجشنبه عصر زیارت شهدای بهشت زهرا (سلام الله علیها) را فراموش نمیکرد. هر هفته خیراتی میخرید و اکثرا سر مزار شهید کامران پخش میکرد . به زیارت قبور شهدای مدافع حرم میرفت و آرام آرام اشک میریخت ... دوستانش میگفتند آب میشود وقتی میبیند رفقا رفته اند و خودش مانده ... چند لحظه که از او غافل میشدیم میدیدیم گوشه ای آرام آرام راه میرود و به پهنای صورت اشک میریزد .. با هرکدام از شهدا سخنی برای گفتن داشت .. بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان میشناسند... 💠⚫️🔸⚫️🔸⚫️🔸 ⚫️🔸⚫️ 🔸⚫️💠💠 ⚫️ 💠🌹 🔸 https://eitaa.com/refigh_shahid1
💠⚫️🔸⚫️🔸⚫️🔸⚫️ ⚫️🔸⚫️ 🔸 🔸⚫️ 💠 💠 ⚫️ ⚫️ 💠 🌹 🔸 🔸 🌹 💠 ⚫️ ⚫️ 💠 💠 ⚫️🔸 🔸 ⚫️ 🔸⚫️ ⚫️🔸⚫️🔸⚫️🔸⚫️💠 روز دوم اردوی تاکتیکی رزم در کویر بودیم. بعد از سپری کردن یک روز خیلی سخت و اجرای پیاده روی برد بلند، دم دمای غروب رسیدیم به نقطه پایانی پیاده روی. دستور این بود که شب رو اونجا استراحت کنیم و صبح زود دوباره به پیاده روی ادامه بدیم. بعد از صحبت های مربیان تاکتیک، قرار شد هر کدام از بچه ها با کمک سرنیزه یا بیلچه زمین رو بکنه تا شب رو داخل اون بخوابه تا هم از سرما و طوفان شن کویر نجات پیدا کنه، هم خودش رو از دید دشمن فرضی پنهان کنه. بلافاصله بعد از اتمام صحبت های مربیان همه بچه ها دست بکار شدن و یجایی برای خودشون دست و پا کردن. من که همیشه کنار شهید بودم و دوست داشتیم همیشه کنار هم باشیم بعد از اینکه زمین رو کندم توش نخوابیدم و برای خواب خودم رو رسوندم کنار شهید و بقیه بچه ها برای اینکه با هم باشیم. قرار شد تا من کنار شهید و روی سطح زمین بخوابم اما حسین قبول نکرد. ابراز ناراحتی کرد و گفت اگه من اونجا بخوابم اذیت میشم و سرما میخورم و... به اصرارش من رفتم سرجاش توی چاله ای که حسین کنده بود خوابیدم. حسین هم رفت بیرون روی سطح زمین کنار من دراز کشید و خوابید... نصف شب من از خواب پریدم و نگاهی به دور و برم انداختم . دیدم حسین خودش رو از شدت سرما جمع کرده اما خم به ابرو نیاورده و آروم خوابیده... چفیه ام رو انداختم روی بدنش تا حداقل جلوی باد رو کمی بگیره و بیشترازین سردش نشه که یهو بیدار شد. گفت: من هیچیم نمیشه، شما مراقب باش سرما نخوری، چفیه رو بنداز روی خودت... مهربانیش زبانزد همه بچه ها بود، ایثارش هم زبانزد شد. 💠⚫️🔸⚫️🔸⚫️🔸 ⚫️🔸⚫️ 🔸⚫️💠💠 ⚫️ 💠🌹 🔸 https://eitaa.com/refigh_shahid1
#story #شهید_ذالفقاری_را_بشناسیم سعی کنید سر به زیر باشید..☺️😊 https://eitaa.com/refigh_shahid1