#سیره_شهید 🌷
شناسنامه اش رو دستكاری كرد تا بتونه بره جبهه...
وقت #جبهه رفتن مادرش گفته بود:
"تو هنوز كم سن و سالی نرو جبهه"
اونم جواب داده بود:
"مگه حضرت قاسم چند سال داشت، منم عزیزتر از حضرت قاسم نیستم."
پدر تازه از دنیا رفته بود و مادر اجازه نمی داد كه بره جبهه....
محمدحسن تو خواب دیده بود كه پدرش درب بهشت ایستاده و داخل نمیشه، بهش گفته بود: "چرا وارد نمیشی؟!"
پدر بهش گفته بود: "پسرم منتظر تو هستم."
خوابش رو برای مادر تعریف میكنه و بالأخره رضایت مادر رو میگیره...
عكس جدیدی میگیره و به مادرش میده و میگه:
"مادر این عكس به زودی روی پوستر و سر كوچه و بازار نصب میشه و زیرش می نویسند " شهید محمد حسن جوكار فرزند شعبان "
برای اولین و آخرین بار به جبهه رفت.
تو جبهه رو لباس هاش نوشته بود: #شهید_محمدحسن_جوكار
و وقتی بهش گفته بودن تو كه زنده ای گفته بود:
"من #شهید زنده ام و به زودی به شهادت میرسم."
سرانجام در حالی كه ۱۵ بهار از عمرش نگذشته بود ۱۳۶۱/۲/۱۸ تو عملیات بیت المقدس و تو خرمشهر عزیز بر اثر اصابت گلوله به سر مطهرش به ملكوتیان پیوست.
تو وصیتنامه اش نوشته بود:
"مادر جان! همیشه به تو گفته بودم شهید می شوم، من امانتی هستم از طرف خدا نزد شما و روزی باید پیش او بروم و امروز همان روز است...."
#شهید_محمدحسن_جوکار
🌷🌷🌷@refigh_shahid1🌷🌷
#سیره_شهید
✍مادرش میگوید ، یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت !
پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت ،
یکی از دوستانم بود ، پرسیدم ، چکار داشت؟!
گفت ، هیچی ، خبر قبول شدنم را در #دانشگاه داد!
گفتم ، چی؟؟ ، گفت ، می گوید رتبه اول کنکور شده ای !!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ،
رتبه اول؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
احمدرضا گفت ، اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت ، می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
#شهید_احمدرضا_احدی 🌷
@refigh_shahid1