⚫️اطـلاعات مـزار⚫️
مـحل مـزار :
گلزار شهدای قزوین
وضـعیت پـیکر :
مـشـخـص
موقـعیت مـزاردر گـلزار شـهدا
قـطعـه :
اطلاعاتی موجود نیست
ردیـف :
اطلاعاتی موجود نیست
شـماره :
اطلاعاتی موجود نیست
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
نــام :
حمید
نـام خـانوادگـی :
سیاهکالی مرادی
نـام پـدر :
حشمت الله
تـاریخ تـولـد :
۱۳۶۸/۲/۴
مـحل تـولـد :
قزوین
سـن :
۲۶ سال
دیـن و مـذهب :
اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :
متاهل
شـغل :
پاسدار
مـلّیـت :
ایرانی
دسـته اعـزامـی :
تیپ 82 لشگر صاحب الامر(عج)
مسئولیت نظـامی :
اطـلاعاتی مـوجود نـیست
درجـه نظـامی :
تکاور پاسدار
تـحصیـلات :
دانشجوی مهندسی بهداشت حرفه ای
کارشناسی ارشد نرم افزار
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
هر وقت حمید آقا از هییت برمیگشت من و مادرش میگفتیم کمتر سیـــــنه بزن...سیـــــنه ات درد میگیره...ولی به مامانش لبخند میزد و میگفت آخه مامان سینه زنی خیلی خوبه...
بعد که میرفتیم منزل به من میگفتن شما نگو سینه نـــــزن!!!من بهت قول میدم این سینه که برای اباعبدالله سینه زده روی آتیش جهنم رو نمیبینه.
بعد شهادت وقتی رفتم معراج شهدا...تعجب کردم..آقا حمید دست ها و پاهاش و شکمش و سمت چپ صورتش پر بود از ترکـــــش های ریز و درشت که باعث شده بود به شهادت برسه مثل حضرت عباس ع
ولی تنها جایی که سالم بود سینه اش بود!وقتی دیدم یاد حرفش افتادم...دستم رو روی سینه اش گذاشتم ببینم قلبش میزنه،،،ولی
قفسه سینه اش سالم سالم بود در حالی که کل بدنش دچار جراحت های شدید بود...اربا اربا بود.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
حمید آقا خرید کردن از بازار رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع حجاب بعضی از خانمها بود ....هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی میکرد سریع برگرده و عصبی میشد با اینکه بسیار سخت پسند بود ولی نهایت تلاشش رو میکرد سریع تر برگرده چون شرایط حجاب خانم ها و رفتار آقایون براش قابل تحمل نبود.
در نماز شب اش مدام گریه میکرد میگفت اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک ... از اتاق که می آمد بیرون صورت اش پر اشک بود ... ما نامزد بودیم اما همان موقع ها با خودم کنار آمدم که من او را همیشه نخواهم داشت.
وقتی می خواست برود خیلی ناراحت بودم اما میترسیدم گریه کنم و شرمنده ی ائمه شوم ... با خودم فکر میکردم لحظه قیامت چطور میتوانم توی چشم امیرالمومنین نگاه کنم و انتظار شفاعت داشته باشم در حالیکه توی این دنیا کاری نکرده ام.
راوی:(همسر شهید)
🌹جـزئیات شـهادت🌹
تـاریخ شـهادت :
۱۳۹۴/۹/۴
کـشور شـهادت :
سوریه
مـحل شـهادت :
سوریه-العیس
عـملیـات :
ماموریت جعفر طیار
نـحوه شـهادت :
خمپارهای به چهار نفر از همرزمان برخورد میکند که شهید سیاهکالی از همه نزدیکتر بوده و پای راستش بهشدت مجروح میشود، پای چپ نیز میشکند و سرو صورتش نیز آسیب میبیند، در لحظات آخر چند ثانیه دستش را بر پیشانی قرار میدهد و نام امام زمان(عج) و سیدالشهدا(ع) را میبرد تا به شهادت میرسد.
🌾🍃🌾🍃🌾🍃
دلم اجابت دلتنگیهایم را می خواهد..
دلتنگیهایی که گاهی مرا تا قبر شهدای گمنام می کشاند.... گاهی تا حرم امن ائمه.... گاهی ،دلم را تا خیمه یوسف زهرا(س) می کشاند...
خودم که اینجام ،اما دلم در پی مهدی(عج) می گردد...
خدایا سپاسگزاریم که دلتنگی را آفریدی، اگر دلتنگی نبود شاید ما را به گلزار ، لاله ها گذری نبود...
دلتنگی را دوست دارم...زیرا گاهی دلم را تا آسمان بالا می برد،گاهی در قعر زمین آنجا که استخوانهایی از جنس یاس نهفته، استخوانهایی که صاحبانی دارند آسمانی....
#دلتنگی_را_دوست_دارم
@refigh_shahid1
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
عواقب قضا شدن نماز صبح
از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
همچنین مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید:
اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد.
فرزندم تو را سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.»
منبع: وارث به نقل از جوان
@refigh_shahid1
طنز جبهه😂😂
از سنگر اومدم بیرون حمید که یه بچه شوخ و باحاله جلومو گرفت گفت حاجی
مسئله تون🙄☝️
خندیدم گفتم بفرما☺️
گفت حاجی من چند شبه خوابم نمیبره
گفتم چرا کسالت داری؟
گفت نه حاجی فکر شما نمیذاره بخوابم😩
گفتم فکر من چرا؟😳
گفت دلمو دریا زدم بیام امروز داستانو تموم کنم چشام از بیخوابی ناله میکنه 😩
گفتم باشه اخوی بگو درخدمتم
گفت حاجی چندوقته زندگی برام نذاشتی
همش دارم فکر میکنم شما که ریشاتون اینقدر بلنده شبا میخوابی پتو رو میدی رو ریشات یا میدی زیر ریشات 🤔🤔🤔😜🤪
گفتم ای شیطون مارو گرفتی😅
گفتی نه والله بگین خب😌
گفت فردا بهت میگم
فردا شد حمیدو صداش کردم گفتم بر پدرت صلوات ،دیشب یکساعت درگیر بودم
گفت حاجی واس چی؟
گفتم از دست تو با اون سوالای هچل هفتت😁
پتورو میدادم رو ریشام میخواستم خفه شم😂
پتورو میدادم زیر ریشام یخ میکردم😅
خلاصه راه رفتن خودمم فراموش کردم شبای قبل چحور میخوابیدم😂
حمیدم از خنده ترکید 😁😂😂😂😂و ازاینکه یه سوژه برا بچه ها پیدا کرده بود با خنده از من خدافظی کرد بره منتشر کنه😂
@refigh_shahid1🌺🌷🌺