#خاطرات
#شهید_مسعود_عسگری
چهار ساله بودکه ما به تهران آمده بودیم. میخواستیم جایی برویم پدرش او را در ماشین گذاشته بود و حواسش نبود نباید بچه را تنها در ماشین بگذارد یکهو دیدیم همسایه دارد صدا میزند. گفت بچهتان ماشین را راه انداخته است آن طرف خیابان یک نانوایی بود که پر از جمعیت بود اگر ماشین مستقیم میرفت کلی در جمعیت تلفات میداد. بچه ماشین را روشن کرده بود چشمش هم که نمیدید میگفت «رانندگی را پیچاندم رفت». خدا را شکر آن موقع هیچ ماشینی نیامده بود تا به این ماشین بزند. ماشین داخل جوی آب افتاده بود اگر از روی پل رد میشد به جمیعت جلوی نانوایی حتما صدمه زیادی وارد میکرد. همه اینها نشانه بود یعنی اگر خدا بخواهد یکی را نگه دارد او را از هر نوع بلایی حفظ میکند الحمدلله وقتی بزرگ شد، با افتخار از این دنیا رفت. خدایی نکرده آن موقع اگر او را از دست میدادیم تا عمر داشتیم میسوختیم اما الان هم خدا را شکر و هم به شهادتش افتخار میکنیم.
#شهید_مسعود_عسگری
#خاطرات
بار اول که به سوریه رفت قبل از عید بود و اصلا به ما چیزی نگفت.
دو شب نبود بعدش برگشت. شکلات سوریهای برایمان آورده بود گفتم کجا بودی گفت جایی کار داشتیم.گفتم
مسعود من هم مثل خودت میفهمم. گفت مادر فقط به کسی نگو.
من هم برای اینکه کسی متوجه نشود نوار عربی دور شکلاتها را باز کردم تا اگر اقوام از آن خوردند متوجه نشوند از کجا آمده است.
سری دوم که هم رفت گفت «مادر یک ماه و نیم ماموریت داریم» گفتم کجا؟ گفت نمیتوانم بگویم فقط بدان زیارت است.
رفت و یک هفتهای برگشت. گفتم چه شد برگشتی تو که گفتی یک ماهه دیگر میآیی. گفت گاهی فرصتی میشود که برگردیم. سر بزنیم.
چند ساعتی میماند و دوباره میرفت. بار دوم باز هم گفت یک ماه دیر میآیم اما دوباره یک هفته بعد برگشت.
هربار که میخواست برود همین را میگفت که تا یک ماه دیگر برنمیگردم.
اما سری آخر گفت این بار توقع نداشته باش برگردم منتظرم نباش دیگر واقعا یک ماه طول میکشد. گفتم باشد قبول.
گفت تا وقتی اسم مرا از رسانه یا تلویزیونی نگفتهاند به هیچکس نگو که من کجا رفتهام. حتی به پدر و برادر و خواهرش هم هیچ چیز نگفتم.
@refigh_shahid1
#خاطرات
#شهید_مسعود_عسگری
قبل ازعملیات باهم قرار گذاشته بودیم که اگر شهید یامجروح شدیم وسائل مهم مثل بی سیم، جی پی اس همدیگروبرداریم، همینطور ساعت ها و انگشترامون، ازهمه مهمتر انگشترها بود.
وقتی بانگ توپ بیست و سه بلندشد و مسعود وهمرزم هاش روی زمین افتادن،رسیدم بالاسرش بی سیم و جی پی اسش رو برداشتم مسعود رو کشیدم عقب و سوار بر ماشین به سمت درمانگاه، تو درمانگاه صحرایی اشک تو چشمام جمع شد و یاد حرفمون افتادم.
خواستم انگشترو دربیارم انگشت رو.کمی حرکت دادم اما دلم نیومد،انگشت ها دستان و بدن مسعود پراز ترکش بود دلم نیومد انگشتر رو از روی زخم ها به زور دربیارم،دوباره سواربرماشین بعدی به سمت عقبه و قسمت شهدا برگشتیم
خیلی پیگیر انگشترمسعود بودم، با دعوا وارد قسمت شهدا شدم و از مسئولش پرسیدم گفت نگران نباش میرسه دست صاحبش. وقتی به ایران امدیم و انگشتر رو دست مادرشون دیدم دلم اروم گرفت.
راوی:همرزم شهید مسعود عسگری
شهادت:۹۴
@refigh_shahid1
امیدوارم که از معرفی #شهید_مسعود_عسگری
استفاده کافی رو برده باشید.
توجه داشته باشید که ما عصر ها از ساعت ۱۳ تا ۱۸ عصر فقط معرفی شهید داریم و هیچ پست نامربوط دیگر در کانال گذاشته نمیشود.
التماس دعا یازهرا مادر🌹
کپی تمامی مطالب کانال ما فقط با ذکر دعای فرج یا یک صلوات حلال میباشد...😊
مبتلا عشق
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
https://digipostal.ir/ramadan
سرباز مهدی شویم؟
🕊
به دڪتر گفتم: همه داروهامو میخورم
اما تاثیر نداره!!
گفت: سر وقت میخوری؟
تازه فهمیدم چرا نمازهام تاثیر نداره...
ــــــــــــــــــــ
طبيب همه دردامون داره صدامون ميزنه
#بوقت_اذان
@refigh_shahid1